بازار‌ پیشگویان قلابی همچنان داغ و پر سود است

تجارت پرسود خرافات

سکانس اول: فقط لیوان آب بود و قرص‌های آرامبخش، آرامبخش‌های رنگی که دو سالی می‌شد رنگ زندگی‌اش را رقم زده بود... آبی برای صبح... سبز برای زمان‌هایی که دردش زیاد بود و قرمز برای آن وقت‌هایی که با کابوس بیدار می‌شد... تمام زندگی‌اش در این سه رنگ خلاصه شده بود. نه این‌که فکر کنی از اول این‌طور بوده‌، نه... از وقتی که آن اتفاق لعنتی زندگی‌اش را از هم پاشید این‌طور شده بود... هنوزم گاهی با صدای کودک دو ساله‌اش از خواب می‌پرد... صدایی که با همان لهجه خاص می‌گوید بابایی آب بیار... هنوز در جای‌جای خانه عطر همسرش را حس می‌کند... گاهی حتی یادش می‌رود که آنها نیستند و وقتی به خانه می‌آید صدایشان می‌کند.
کد خبر: ۸۲۳۷۶۷
تجارت پرسود خرافات

اما از آن دوشنبه لعنتی که همه زندگی‌اش را برد تا الان دو سال گذشته... دوسالی که او را صدسال پیرتر کرده است...

هنوز روی تختش نیمه‌خواب است که مثل همیشه تلفن زنگ می‌خورد و روی پیغامگیر می‌رود... باز هم مادر است، می‌خواهد تنها پسرش را نصیحت کند... هنوز چند دقیقه‌ای از زنگ مادر نگذشته که دوباره تلفن زنگ می‌خورد و مطابق معمول اول هفته‌ها از شرکتش زنگ می‌زنند و گزارش کار می‌دهند... فقط می‌شنود... فضای خانه مه‌آلود است... تمام پرده‌ها کشیده شده و هیچ نوری وارد نمی‌شود، تنها روزنه‌هایی از نور که توانسته‌اند از درز پرده عبور کنند فضا را کمی از سیاهی مطلق به خاکستری تیره تغییر داده است... محمد دو سال است که نمی‌فهمد شب و روزش چطور سپری می‌شود، گویی او هم در آن حادثه دلخراش همراه همسر و فرزند خردسالش بوده... انگار دریای توفانی هر سه اعضای این خانواده را با هم بلعیده است.

سکانس دوم

کفش‌های رنگارنگ... گاهی سیاه و گاهی سفید از کنارش... رو‌به‌رویش و گاهی هم پا به پایش قدم می‌زنند و دور می‌شوند... این تنها تصویری است که حالا بعد از آن دوشنبه لعنتی دارد تجربه می‌کند... نور چشمانش را می‌زند برای همین سرش را پایین آورده تا آسمان را نبیند... کسی چه می‌داند شاید آبی آسمان او را یاد دریای بیکرانی می‌اندازد که خانواده‌اش را غرق کرد... قدم‌هایش تند‌تند و منظم برداشته می‌شود... مقصد مشخص است می‌رود بهشت زهرا.

باورش نمی‌شود نام عزیزانش که روزی گرمابخش زندگی‌اش بوده‌اند روی سنگی سرد حک شده است... هنوز بعد از سه سال باور نکرده که در این دنیا غیر از خدا کسی را ندارد... دلش نمی‌آید دست بر سنگ بکشد... همین‌طور با خود درگیر است که گرمای دستی را بر شانه‌اش حس می‌کند... قالب تهی می‌کند... دلش می‌خواهد همانجا تا ابد بماند و تصور کند دستان کودکش... دستان همسرش هنوز روی شانه‌اش است، اما این خیال اندکی بعد فرو می‌ریزد وقتی پیرمردی از پشت صدایش می‌کند تا خیرات بردارد... تاب ایستادن ندارد، بالاخره خم می‌شود، می‌شکند و اشک‌هایش سرازیر می‌شوند... آن‌قدر اشک می‌ریزد تا از حال می‌رود... غم‌اش اکنون همسن و سال کودکش است.

روی صندلی پارکی کنار قبرستان نشسته و به راه خیره شده ،خورشید در حال غروب است که زنی را از دور می‌بیند... او اعتنا نمی‌کند، اما زن میانسال کنارش می‌نشیند... می‌خواهد سر حرف را باز کند، اما او بلند می‌شود... هنوز چند قدمی از صندلی دور نشده که زن میانسال به هدف می‌زند و نام همسر مرد را به زبان می‌آورد... مرد لحظه‌ای میخکوب می‌شود و تامل می‌کند... زن میانسال ادامه می‌دهد و از فرزند خردسال مرد می‌گوید...

سکانس سوم

قرمز... سبز... آبی... تکرار می‌شود و این رنگ دنیای مرد را تغییر داده است... صدای موسیقی قطع نمی‌شود... پرده‌ها کنار رفته... عکس همسر و دختر مرد با آیین خاصی تزئین شده انگار نه انگار که روزی این خانه سال‌ها عزادار بوده... امروز هم دوشنبه است دقیقا مطابق همان تاریخ که زندگی مرد را آب برد، اما این‌بار در سالگرد آن اتفاق شوم بر مه خانه افزوده نمی‌شود... امروز همه دوستان جدید مرد آمده‌اند تا جشن بگیرند جشن تولد دوباره خانواده‌اش را... قرمز... سبز... آبی... اینها رقص نوری است که... خانواده مرد فقط متعجب هستند... اوایل خوشحال بودند که پسرشان رفت و آمد پیدا کرده و تنها سقف خانه را نمی‌بیند، اما الان نگرانند...

درست حدس زدید آن زن رمال... آن پارک و آن اطلاعات، کاری کرد تا مرد تا اینجا و همپای این عده پیش رود... مرد می‌خواست از همسر و فرزندش بداند و حالا این مراسم با خبرهایی که گهگاه زن فالگیر از خانواده مرد به او می‌دهد شده آرامش جانش... دار و ندارش را فروخته تا زن میانسال بیشتر بتواند انرژی ذخیره کرده و از حال عزیزانش با خبرش کند... حالا فقط همین خانه مانده و سود پولی که ماهانه بانک به حسابش واریز می‌شود... هر ماه جشنی با مهمانان زن فالگیر برگزار می‌کند تا انرژی مثبت برای همسر و دخترش ذخیره کند، محصور حرف‌ها و توصیه‌های زن رمال است و فقط منتظر پیغام همسرش است که از طریق زن میانسال برای او ارسال می‌شود.

پلان جدید!

کم نیستند اخباری که هر روز راجع به دام‌های رمالان در صفحات حوادث روزنامه‌ها چاپ می‌شوند از پرونده بنای امامزادگان توسط سودجویان تا معجونی برای ایجاد عشق. اما چه می‌شود که گاهی حتی افراد تحصیلکرده هم در دام این تبلیغات دروغین گرفتار می‌شوند؟! اما همیشه همه چیز این‌طوری پیش نمی‌رود... گاهی اوقات راه رفتن کسی روی آتش یا انجام کارهای خارق‌العاده باعث می‌شود مردم فکر کنند فردی از عنایت ویژه پروردگار بهره‌مند شده است... بسیار شنیده‌ایم که گروهی با بهره‌گیری از سادگی و صداقت مردم و با نشان دادن چند کشف و کرامت، مریدان ساده‌لوح را فریب داده و با خود همراه می‌سازند و از این طریق به شهرت، محبوبیت و گاه ثروت و دارایی دست می‌یابند.

دامی برای ساده لوح ها

دکتر مجید اشتری، آسیب‌شناس اجتماعی در این‌باره می‌گوید: خرافات به‌عنوان یک رفتار ضدمنطقی و مخالف با عقل و باورهای معنوی از ابتدای تاریخ بشریت در تمام جوامع وجود داشته و دارد. در کشور ما باورهای خرافی در قالب جادو جمبل، فال و سرکتاب و رفتارهایی از این دست از دیرباز تاکنون وجود داشته و متاسفانه از تمام اقشار و طبقات از نظر تحصیلی و اجتماعی، اقتصادی و سنی، مشتریان خود را انتخاب کرده است. باورهای خرافی معمولا از نگاره رفتارشناسی اجتماعی دو گروه است، باورهایی که رنگ و بویی از دین و معیارهای مذهبی دارند و با سوءاستفاده از این‌گونه رفتارها به فریب مردم مشغول هستند مثل جن‌گیری... احضار روح و طلسم و جادو و این قبیل رفتارها و گروه دیگر باورهای خرافی فال و فالگیری با وسایل مختلف از جمله چای و قهوه تا شمع و تاروت و امثال آن می‌باشد که سرمایه اصلی عاملان آن، ساده‌لوحی دیگران و زبان چرب و نرم خودشان است بدیهی است که هر فردی بالاخره در زندگی دشمن دارد... منتظر خبری می‌باشد... نامه‌ای در راه دارد، گفتن این‌گونه موارد باعث جذب مشتریان رمالان می‌شود. موضوعاتی که یک روز اتفاق می‌افتد و نیاز به پیشگویی نیست.

وی ادامه داد: در یک پژوهش میدانی که در طول چهار سال از سال 89 تا 93 انجام شد، مشخص شد 90درصد از مراجعان به فالگیرها زنان هستند که 75 درصد آنها دارای تحصیلات دیپلم به بالا هستند. رقابت عشقی... حذف مزاحم... مهربان کردن قلب طرف مقابل... رسیدن به پول و ثروت بدون زحمت و تلاش برای آگاهی از آینده، 90 درصد از درخواست‌های مراجعان را تشکیل می‌دهد. با توجه به این‌که مردم ما دارای سابقه دینی هستند متاسفانه بعضی از این شیادان که خود فاقد باورهای دینی هستند با سوء‌استفاده از آیات مقدس و اسامی مبارک و محترم اقدام به کلاهبرداری می‌کنند. درآمد یک فالگیر در تهران بیش از یک استاد دانشگاه است. گاهی دروغ‌های این شیادان باعث ایجاد دشمنی و حتی متلاشی‌شدن کانون خانواده می‌شود. در پژوهش یاد شده اصلی‌ترین علل رواج بازار این‌گونه کلاهبرداران کمرنگ بودن آموزش مهارت‌های زندگی مثل مقاومت در برابر فریب، فاصله گرفتن از معیارهای دینی، تذکر و ایمان به خدا بوده است.

این متخصص علوم رفتاری درباره تجربه شخصی خودش در مواجهه با افرادی که به رمالان مراجعه می‌کنند به تپش گفت: سال گذشته زنی برای مشاوره به اینجانب مراجعه کرد که با اجرای دستورهای رمالی باعث مسمومیت همسرش ‌و به‌خاطر این حرکت غیرانسانی دچار افسردگی عمیق شده بود. وقتی از وی درباره روش پیشنهادی رمال پرسیدم معجونی نشان داد و گفت: «پنج میلیون تومان بابت این معجون‌ و همین‌طور سه میلیون تومان بابت یک قطعه فلز هفت جوش که مرکب از طلا ، نقره ، مس ، برنج و روی است پرداخت کردم.»

معجون را در آزمایشگاه مورد بررسی قرار دادیم... مغز یک پرنده که به نظر می‌رسید کلاغ باشد همراه با مو، این معجون را تشکیل می‌داد و آن کلاهبردار شیاد از این زن خواسته بود روزی دو بار این معجون را در غذای همسرش بریزد، هنوز دومین روز تمام نشده بود که مرد بیچاره راهی بیمارستان شد.

مائده شیرپور / تپش (ضمیمه چهارشنبه روزنامه جام جم)

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها