مرتضی اصغری پنجاه ساله است؛ اهل و ساکن شهر اهر در استان آذربایجان شرقی. بزرگ شده خانوادهای که در آن پدر، پدربزرگ و اجداد پدری همه روحانی بودهاند و فارغالتحصیل تربیت معلمی که بعدها در دانشگاه آزاد در مقطع کارشناسی آموزش ابتدایی گرایش معارف اسلامی ادامه تحصیل داده؛ با این تفاسیر انتخاب معلمی بهعنوان شغل همیشگیاش خیلی هم دور از ذهن نیست: «اتفاقا آقای فانی وزیر آموزش و پرورش از من پرسید بین این همه شغل شما چرا معلم شدید؟ من هم به ایشان گفتم آقای وزیر من به این کار علاقه داشتم. قبل از معلمی سه چهار تا شغل را تجربه کردم و نماندم. مثل نیروی دریایی، ثبت احوال و اداره مخابرات. در هرکدام از اینها چند روز ماندم و دیدم دوام نمیآورم چون علاقه به معلمی داشتم آمدم سراغ این کار. البته من در حوزه علمیه شهرمان درس حوزوی هم خواندهام و میتوانم معمم هم بشوم. الان هم خیلی وقتها در مجالس عزاداری منبر میروم. به این کار هم علاقه دارم و شاید بعد از بازنشستگی با گذراندن مراحل لازم دفترخانه ازدواج و طلاق باز کنم، اما میدانم که هیچ وقت از مدرسه و درس دادن دور نمیشوم.»
در پرونده این آقای معلم سابقه 29 سال تدریس نوشته شده و این یعنی تعداد زیادی از دانشآموزانش حالا برای خودشان مردی شدهاند و کار و زندگی دارند، دانشآموزانی که بجز علم، سرکلاس معلمشان چیزهای دیگری هم یاد میگرفتند: «من همیشه عادت دارم دانشآموزانم را هر چقدر هم که بازیگوش باشند و به درس و مشق توجه نکنند تشویق کنم، مثلا با القاب آقای دکتر، آقای مهندس، آقای قاضی و... صدا بزنم. سال 75 در روستای عشایری قشلاق دمیرتپه، دانشآموزی داشتم که اصلا علاقهای به درس نشان نمیداد، خیلی بازیگوش و سر به هوا بود. با این حال من همیشه او را آقای دادستان صدا میکردم. میگفتم پسرجان خوب درس بخوان، من میدانم تو یک روز دادستان میشوی، من هم میآیم پیش شما و پرونده من را رو به راه میکنی. از اول تا آخر سال من همیشه به جای اسمش او را با لقب آقای دادستان صدا میزدم. حدود یک ماه پیش بود که جلوی در دادگاه اهر ایستاده بودم که یک نفر دست روی شانه من گذاشت و گفت آقای اصغری من را میشناسی؟ گفتم نه! گفت من شاگرد شما بودم، گفتم من آنقدر شاگرد داشتهام که قیافههایشان یادم نیست. بعد کمی راهنمایی کرد و گفت شما همیشه به من میگفتید آقای دادستان! اگر تشویقهای شما برای درس خواندن نبود من الان اینجا نبودم. بعد فهمیدم که ایشان الان وکیل دادگستری است و برای خودش کار و زندگی خوبی دارد. به خاطر همین همیشه خدا را شکر میکنم که دانشآموزانی را تربیت کردم که هرکدام یک گوشه از مملکت در حال خدمتند.»
تدریس در یک روستای محروم
دمای زیر صفر و برفی به ارتفاع 50 سانتیمتر. آقای معلم فداکار مثل خیلی از معلمهای دیگر شهرش این روزها در این شرایط برای تدریس به محل کارش میرود. 25 کیلومتر را در برف و سرما طی میکند تا از خانهاش در اهر به روستای گمشآباد برسد. روستای کوچکی که در ارتفاعات کوههای گویجه بل اهر قرار گرفته و راه سخت و صعبالعبوری را پیش روی او قرار داده؛ راهی که هرچند وقت یکبار با بارش برف بسته میشود: «تازه از تهران و مراسم قدردانی وزیر برگشته بودم، صبح وقتی به سمت گمش آباد حرکت کردم جاده به قدری به دلیل برفی که قبلا باریده بود لغزنده شده بود که کنترل ماشین از دستم خارج شد و میانههای راه چپ کردم. به هر زحمتی بود خودم را از ماشین بیرون کشیدم، هرچقدر تلاش کردم نتوانستم ماشین را به حالت اولش برگردانم. موبایلم هم آنتن نمیداد، مجبور شدم پیاده سه کیلومتر را تا جاده اصلی برگردم و کمک بگیرم. نزدیکیهای ظهر نیروهای امداد خودرو آمدند و ماشین را از بین برفها بیرون کشیدند. متاسفانه آن روز به کلاسم نرسیدم.»
این البته حکایت یکی از روزهای معلمی آقای اصغری در این روستای محروم است. اگر بخواهید خاطره دیگری تعریف کند ماجرا عجیبتر میشود: «سال گذشته با موتورسیکلت این مسیر را بالا میرفتم، اما چند بار سگهای وحشی به من حمله کردند، لباسهایم پاره شد و خدا رحم کرد که آسیب جدی ندیدم. به همین دلیل امسال با ماشین این مسیر را طی میکنم.»
از تدریس در خانه تا جشنواره جلوههای معلمی
اما ماجرای آقای اصغری و تدریس خصوصی پرسروصدایش که مدتی است رسانهای هم شده، برمیگردد به مهر سال گذشته؛ یعنی درست زمانی که یکی از دانشآموزان پایه پنجم ابتدایی مدرسه شهید مرادخواه 2 به علت بیماری دیگر نتوانست به مدرسه بیاید و سرکلاسهای درس حاضر شود و این یعنی محرومیت این دانشآموز از ادامه تحصیل. خبر بدی که وقتی به گوش مدیر مدرسه آقای کاظم شاهی و بقیه معلمها رسید، همه را به فکر پیدا کردن راه چاره انداخت. نتیجه شور و مشورتهای آنها که هم نگران سلامت علی اصغرزاده و هم نگران ادامه تحصیلش بودند، این شد که این دانشآموز غیرحضوری درس بخواند؛ به عبارت سادهتر یکی از معلمها مسئولیت رفتن به خانه علی را به عهده بگیرد و علی فقط برای امتحانها به مدرسه بیاید. اما برای این کار اجازه آموزش و پرورش لازم بود، به همین دلیل آقای شاهی پیگیر و بالاخره موفق شد که مجوز درس خواندن غیرحضوری با یکی از معلمهای مدرسه را برای علی بگیرد، خبری که شنیدنش خانواده علی و از همه بیشتر خود او را خوشحال کرد؛ اما این معلم چه کسی بود؟ اشتباه نکنید آقای اصغری تنها داوطلب این کار خیر نبود! همه معلمهای دبستان شهید مرادخواه 2 برای درس دادن و شرکت در این کار خیر داوطلب شده بودند اما قرعه این کار به اسم آقای اصغری افتاد. چرا؟ جواب را از زبان آقای اصغری بخوانید: «علی در پایه اول، دوم و چهارم دانشآموز خودم بود (یعنی بجز کلاس سوم). انگار با من راحتتر بود که خودش پیشنهاد داده بود من بهعنوان معلم به خانهاش بروم. این انتخاب برای من خیلی با ارزش بود. چون حس میکردم همانقدر که من علی را دوست دارم او هم به من علاقه دارد.»
دنبال انگیزه آقای اصغری برای این کار خیر و خداپسندانه که بگردید خیلی زود گوشه قلبش به یک غصه بزرگ میرسید؛ افسوسی که هرچند وقت یکبار قلبش را پر میکند از حسرت: «پسر بیست و یک سالهای دارم به اسم سجاد که به دلیل مشکل ذهنی از تحصیل بازمانده و نتوانسته درس بخواند، البته دو سال مدرسه استثنایی رفت، اما موفق نبود. من وقتی پسرم را گوشه خانه میبینم، میگویم خدایا این توان را به من بده که به همه بچههایی که اطرافم هستند درس بدهم. دوست ندارم کسی از تحصیل محروم باشد، چون درس خواندن بزرگترین نعمت است. علی هم مثل پسر من است. وقتی از دستم برمیآید که کمکش کنم درس بخواند، چرا دریغ کنم.»
به این ترتیب آقای اصغری از نیمه دوم مهر 92 بعد از تمام شدن مدرسه راهی خانه علی شده است تا حالا که زمستان 93 به نیمه رسیده: «اوایل هر روز از ساعت 4 تا 5 و 30 دقیقه به خانه علی میرفتم، اما امسال سه روز در هفته به او درس میدهم. چون بیماریاش سختتر شده و خیلی وقتها حال خوبی برای یادگیری درسها ندارد.»
حالا مدتهاست این معلم و دانشآموز یک قرار ثابت دارند، روزهای زوج ساعت 4 تا 5 و 30 دقیقه. زمان کوتاهی که به لطف مهارت آقای اصغری در تدریس و هوش و استعداد علی در آموزش، به یک 90 دقیقه جادویی تبدیل شده است. آنها خودشان بهتر از هر کسی میدانند تدریس همه درسهای کلاس ششم و جبران عقبماندگیهای علی از بقیه دانشآموزان شاید کار سختی باشد، اما غیرممکن نیست: «با علی قرار گذاشتهایم که درسهای حفظی مثل تعلیمات اجتماعی را خودش بخواند و من رفع اشکال کنم و در این 1.5 ساعت بیشتر به یادگیری و آموزش ریاضی و علوم بپردازیم که درسهای پایه و اصلی هستند. خوشبختانه علی دانشآموز فوقالعاده بااستعداد و باهوشی است و با همین شرایط هم نمرههای خوبی در امتحانات میآورد.»
معلمها فرشتهاند
علی سیزده ساله است، اما جثهاش شبیه سیزده سالهها نیست؛ روماتیسم مفصلی مدتهاست که توان پاهایش را گرفته، شور و اشتیاق کودکیاش را هم. علی و خواهرش فاطمه دوقلو هستند، متولد بیست و هشتمین روز از هشتمین ماه سال 81. فاطمه مثل بچههای عادی قد کشیده و بزرگ شده، اما علی از سه سالگی گرفتار این بیماری است. روماتیسم اول دور سر علی چرخیده و به گردنش دست انداخته، بعدتر به شانهها و دستها و کمر. حالا مدتهاست که پاهایش را هم از او گرفته؛ روماتیسم ده سال پا به پای علی آمده و حالا خانهنشینش کرده. خدیجه انتظار مادر علی است، روزهاست که انتظار میکشد، انتظار شنیدن خبر سلامت پسرش را، انتظار دیدن روزها و لحظههای بدون دردش را. نالههای علی وقتی روی مبل یا صندلی مچاله شده از درد، خیلی زود داغ میشوند و میروند توی دل خدیجه، اشک میشوند و میروند توی چشمهایش. او مدتهاست درد میکشد و غصه میخورد پابه پای علی: «هیچ وقت علت بیماری علی مشخص نشد، خیلی دکتر بردیم حتی تا تهران. تا همین سال گذشته با اینکه بیمار بود و خیلی وقتها همه بدنش درد میگرفت، اما باز هم خوب بود میتوانست راه برود کارهایش را خودش بکند. اما از سال گذشته راه رفتن هم برایش سخت شده. به همین دلیل مدرسه نمیرود.»
مدرسه که هیچ، علی مدتهاست حتی توی حیاط خانه کوچکشان هم راه نرفته. فاطمه که از مدرسه برمیگردد، فاطمه که راه میرود، فاطمه که میدود، چشمهای علی روی پاهایش جا میمانند، شاید برای همین است که خیلی وقتها صدای گریهاش شنیده میشود: «علی خیلی درس خواندن را دوست دارد، وقتی شنید که دیگر نمیتواند مدرسه برود خیلی ناراحت شد، مدتها کارش گریه بود بخصوص که خواهر دوقلویش را میدید که مدرسه میرود. خدا به آقای اصغری و مدیر مدرسه خیر بدهد، با این کارشان حالا علی هم درس میخواند و از بقیه عقب نیست. معلمهای علی فرشتهاند.»
علی گوشه خانه تفریح زیادی ندارد. بعضی وقتها تلویزیون نگاه میکند، بعضی وقتها کتاب میخواند و خیلی وقتها هم ساکت یک گوشه مینشیند: «قبلا حداقل میبردم حیاط یا جلوی در خانه، هم هوا میخورد هم بازی بچهها را نگاه میکرد، اما حالا که هوا سرد شده این کار را هم نمیتوانم بکنم.»
سرما دشمن شماره یک روماتیسم است و هوای این روزهای اهر از همیشه سردتر، شاید به خاطر همین است که مادر علی میگوید: کاش علی در خانه یک کامپیوتر داشت، تا با آن سرگرم میشد، آرزوی کوچکی که شاید خیلی هم دور نباشد، بخصوص اگر فرشته دیگری مثل آقای اصغری پیدا شود.
مینا مولایی / جامجم
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
سید رضا صدرالحسینی در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح کرد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
در استودیوی «جامپلاس» میزبان دکتر اسفندیار معتمدی، استاد نامدار فیزیک و مولف کتب درسی بودیم
سیر تا پیاز حواشی کشتی در گفتوگوی اختصاصی «جامجم» با عباس جدیدی مطرح شد
حسن فضلا...، نماینده پارلمان لبنان در گفتوگو با جامجم:
دختر خانواده: اگر مادر نبود، پدرم فرهنگ جولایی نمیشد