سید رضا صدرالحسینی در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح کرد
منیره مرادی فرسا از همدان: 1-تو را صدا میزنم؛ تو را که مرا با زمان غریبه کردهای! در نفسهایم خلاصه شدهای، جاری شدهای، بسان بارانی پائیزی بر سطح شفاف قلبم. 2-من رفتن شب را دیدم وقتی چشمانم تا سپیدهدم بیدار ماند. چه عظمت بینظیریست وقتی خورشید بوسه بر پیشانی آسمان میزند.
سراب سرد از قائمشهر: شبا بدتر از روزا و روزا هم سنگینتر و مغرورتر از شبام شده. این خونه خستهتر از خونۀ ما و خونۀ ما سردتر از هر خونهای شده. دل من غمگینتر از دل تو و دل تو دلشکستهتر از یه گلدون شکستۀ روی طاقچه. بهانه فقط بهانۀ توست در حالی که تو بیبهانه نیستی.
بیخودی جوش بهانۀ اون رو نزن... میگن بهانهش نمکیه!
ستاره 34 ساله از کرمان: 1-به دست دلم بهانه دادهام. هر وقت از جلوی گلفروشی رد میشوم بهانهات را میگیرد. به قفسۀ سینهام میگوید و میخواهد بیرون بیاید و من کشانکشان و گریهکنان میبرمش. 2-وقتی تو نیستی هیچ چیز جای خالیات را پر نمیکند؛ حتی گلهای بیادعای لالهعباسی برایم خودشان را گرفتهاند و ضربان قلبم آهنگی ناکوک شده در دستان زخمخوردۀ دل پریشانم.
عِح! قائمشهر کجا و کرمان کجا؟ پس بهونۀ اون یکی، دست دل توست؟! این شماره قراره همه بهونهگیری کنن؟!
فرشید از قزوین: پی افکندم از کوخ، کاخی بلند/ آرزوها کردم بر بلندا چون سهند/ زدم بر آب و آتش تا رِسَم بر جانان جان/ ندانستم کز کشیدن تنگتر گردد این کمند.
پس چی پس؟ فکر کردی هر کشی، کش قیطونیه؟ هی بکشی و واس خودش کش بیاد؟!
پائیز هر سال: ای کاش آنقدر توانا و دستودلباز بودم که میتوانستم به همۀ آدمها، یا حداقل آدمهای اطرافم دوست داشتن را در کادوی خوشرنگ صداقت بپیچم و هدیه دهم. اما نه... نمیدانم چرا این روزها اگر لبخندی هم تحویل کسی میدهم مصنوعی است و واقعیت ندارد. هر چند دورویی را دوست ندارم اما انگار برای آرامش دیگران باید این کار را بکنم.
بدون نام: ما باید یاد و خاطره زندگان را گرامی بداریم نه مردگان را و امروز لحظههای واقعی را ایجاد کنیم به جای آنکه فردا خاطرات واقعی داشته باشیم. زمونۀ بدی شده، واسه به دست آوردن دل خانوادهت هم باید پول خرج کنی تا محبت ببینی.
بفرما! آه از نهاد ابوالمعالی هم در آوردی! نشست رو زمین، تکیه داد به دیوار و با دستان مبارکش، هی شپلقشپلق کوبید به پیشونیش و گفت: تفو بر تو ای روزگار! (صحبت یاران نعرهها بزدی و یه چیا تو این مایهها!)
شهلا عاشق از مراغه: چند روزیست شاهدم که چطور در این سکوت سرد وجودم، دلم عاشقانه به پای چشمهای بیمعرفتم افتاده و ناله میزند تا حرف دلش را ملتمسانه به گوش چشمهایم برساند که به تنگ آمده. کمی ببار، کمی آسمان نگاهت را بارانی کن. داغ این غصهها وجودم را به آتش کشیده. ای چشمهها ببارید [تا] آرام بگیرم... ولی انگار دیدگان مغرورم با من قهرند و تلافیاش را سر دلم درمیآورند. کاش میتوانستم شاهد بارشش باشم.
بدون نام: اگر بخواهم مطلبی برای چاردیواری بفرستم باید چه کار کنم؟ لطفا راهنماییام کنید.
چه مطلبی یعنی؟ برای بروبچ؟ قوانین ارسال متن را بخوانید. برای صفحات دیگر؟ یا مشخص کنید که درباره چیست و سوابقتان چیست یا از آن بهتر، نمونهای بفرستید، شماره تماستان را هم ذکر کنید، بررسی میشود و در صورت تأیید با شما تماس میگیرند و موارد دیگر را مطرح میکنند. خودتان هم مستقیما میتوانید با جام جم تماس بگیرید و با دبیر چاردیواری در این باره صحبت کنید.
هستی 93: وقتی کسی باهات درددل میکنه سعی کن برا دردش مرهم باشی، بدان اینقدر زخمی که به دلشه، دردناکه که اومده پیشت. پس نمکن نپاش به این زخم. بذار با مرهمی که تو دلش میذاری دل سوختهاش التیام پیدا کنه نه که زخمش چرکی بشه.
امید پیران از زاهدان: میگی مطلب یکی دو ماه تو لیست انتظار بمونه، عادیه. ما هم گفتیم خب، یه بار بیشتر پیام ندادم، شاید غضنفر همراهم خوردتش ولی این یکی رو نذاری یکیدو ماه دیگه. واسه چی؟ واسه اینکه من و رفیقم میلاد سربازیم و چاردیواری رو هر موقع تو سایت سازمان گذاشتن میخونیم چند هفته دیگه هم تسویه میکنم.
مسیح 21 ساله از تهران: به قانونهای نیوتن این قانون را اضافه کن: هر چقدر از هم بیشتر فاصله داشته باشیم، بهونهگیریهایمان بیشتر میشود.
نیوتن الان پیغام داد: نه...! دِ...! ضرب و تقسیم که بلد نیستی هیچی، انگار به برچسب روی آیینۀ ماشینا هم دقت نمیکنیهاااا! من تهش هم اضافه کرده بودم: از آنجا که رابطۀ مستقیم در این معادلۀ شونصد مجهولی برقرار است، هرقدر بهونهگیریهایمان بیشتر شود، نمک خوشبختیمان کمتر میشود! (پیشنهاد میکنم با سراب سرد و ستاره یه جا جمع شین بهونهگیریهاتون رو یه کاسه کنین بلکه به نتیجهای برسین خُب!)
پلنگ صورتی 77: بعضی از آدمها هستند که خیلی حرف میزنند؛ آنقدر که شاید حالت بد شود. اما همین آدمها شاید مسیر زندگیت را تغییر دهند. نمونۀ بارزش خودم: امروز سوار تاکسی شدم، راننده آنقدر صحبت کرد که مسیر را گم کرد! به جای کتابخانه رفتم دیوانهخانه!
هههههه! حالا توی دیوانهخانه، عُقلای قوم نیان بگن بابا این استاتوس بوده! اونوخ مجبور میشم خودم تاکسی بگیرم بیام از توی دیوانهخانه ببرمت تلگرافخانه! بعد باز اونوختر! هی التماس-درخواست کنی: باباااامجاااان... سر جدّت بذار بریم بمونیم توی همون دیوونهخونه خودمون!
ریحانه احمدی: آقا بدم میاد اینقدر بروبچ از شکست عشقی میگن. خوب بابا یهکم از زندگی بگید، از خوبیاش، مشکلاتش... جز عشق؛ از مادر.
نادیا از تهران: دلم با دلش گره خورده. نگاهم در نگاهش بسته گشته. قلبم مالامال از عشقش گشته. صدایش در تمام خاطراتم لانه بسته. وجودم با وجودش زنده گشته.
خب...؟! بقیهش پس؟! خیام اومده میگه: یه چی که مینویسی نباس که پادرهوا رهاش کنی. یه جوری باید تهش رو میبستی که قانون «یه چی بگو به درد بقیه بخوره» رو هم رعایت کرده باشی. موافق نیستی؟
النا 18: گاهی دلم برای سوزش صورتم تنگ میشود وقتی که در آغوش پدربزرگ بوسهباران میشدم. گاهی دلم تنگ میشود برای شیرینی اناری که به دست مادربزرگ دانه میشد. گاهی دلم برای دستی تنگ میشود که از پشت سرم، روی چشمانم را بگیرد و آرام زیر گوشم زمزمه کند: «اگه گفتی من کیام؟!». گاهی دلم تنگ میشود برای کسانی که دیگر نیستند، برای روزهایی که دیگر نمیآیند.
اگه فردا روزی کسی نیاد بگه «...این سندش، اینم مدرکش»! حق بود بری وسط صفحههاااا... هر چند جا توی اون صفحه کم اومد و نشد که بشه!
شیمیدان از ساوه: مشکل اکثر آدمها اینه که از طرف مقابلشون انتظار بیجا دارن! یعنی اگر به اندازۀ فهم و درک و شعور هرکسی ازش توقع داشته باشیم، خودمون عذاب نمیکشیم. پس اگر کسی مطابق انتظار شما رفتار نکرد ناراحت نشید. فهمش کمه، به اندازۀ فهمش ازش انتظار داشته باشیم.
شما که دستت تو علمه دیگه چرا سفسطه و مغلطه میکنی؟ الآن فرض کن رانندۀ مذکور جای این بروبچی که عوض کتابخونه جلو دیوونهخونه پیادهش کرده بود، من رو برده بود اونجا! بعد تو میاومدی فرضاً ملاقاتی (خخخخ!) سرکار عاقل، خیرِ سرم: منم دیوانه (حافظ هم که کلاً دِ بدو که رفتی به میخانه!) بعد من دوست داشتم همچی بگیرم این موهات رو بکشم، یه لگدی چیزی به دیوار بزنم، یه چی پرت کنم بشکنم و...!! شمام بالغانه و عاقلانه، طوری رفتار میکردید که مطابق انتظار من نبود، اونوخ من که دیوانهم (حافظ هم که از شانس بد؛ میگه هی پیامک نده، الان توی میخانهم!) نتیجه این میشه که سرکار عالی فهمتون کمه؟! اگه میخوای نتایج درست بگیری، روابط علّیومعلولی علم شیمی رو در نظریهپردازیهات هم دخیل کن ننه جون.
مرضیه سلطانی: دیگر اعتمادی به انتهای مهربانی دیگران نیست، وقتی پاییز با مهر شروع میشود ولی در پایان چیزی جز مرگ برگ درختان در خود ندارد!
زهرا شکری از قم: کاش روزی بیاد که همدیگه رو قضاوت نکنیم. کاش روزی بیاد که نشکنه دل کسی از حرفامون. کاش روزی بیاد که ضایع کردن بقیه نشه تفریحمون. کاش روزی بیاد که درباره هم حرفای بد نزنیم. کاش روزی بیاد که همه از دیدن هم واقعی شاد بشیم[...]
نسیم م. از توابع بهبهان: چند وقت پیش یه کتاب تعبیر خواب خریدم. حالا هر خوابی میبینم یا توش نیس یا هم اگه باشه برا تعبیرش گفته: غم و اندوهه! از دست دادن ماله! نازل شدن بلاس! از دست دادن فرزنده!
نگار از شهرری: چند روز پیش داشتم میرفتم دکتر. همین که وارد خیابون شدم دیدم یه سیلابه. ماشینام همینطور میزنن و میرن. منم که کلی ناراحت شده بودم رفتم تا ببینم راه آب از کجا بسته شده. چشمت روز بد نبینه. دیدم که یه سطل آشغال بزرگه که هم توش پره هم دوروبرش و باعث به وجود اومدن این منظره زشت شده اما از همه بدتر اهالی محمل بودن که انگار نه انگار! وقتی من مصمم شدم زنگ بزنم شهرداری، میدونی بهم چی گفتن؟ گفتن مگه شما بچه این محلی؟ ها؟! ببخشید، مگه شهر ما خانه ما نیست؟! از همه مهم تر مگه انسانیت به یک جای محدودی تعلق داره؟ هان؟
چشم سوم از قائمشهر: من با بارون و بدون چتر رفتم برا خیس شدن. دیگه دلیل عاشقانه نمیخواد. همه فهمیدن که چشمای من خیلی وقته منتظر تکرار یک خاطره از جنس رؤیاست؛ که فقط نیمکت و من و تو جزوشیم. من و تو و اون ماشدنی که هیچوقت قرار نیست بیاد. توی نخواستن قسمتی که همیشه بوده جا موندیم تا فکر گرفتن دستای تو بدون ترس و گناه بشه. حسرت جا مونده تو دلم که طناب دار آرزوهام رو به دنبال داره. نیمنگاهمون به خوشبختی اینقدر تاوان داشت که هر دوتامون صدای به سکوترسیده رو تجربه کردیم. شاید اگه عاشق نبودیم خیلی راحتتر از اینا به «ما» شدن رسیده بودیم.
سید رضا صدرالحسینی در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح کرد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
علی اصغر هادیزاده، رئیس انجمن دوومیدانی فدراسیون جانبازان و توانیابان در گفتوگو با «جامجم» مطرح کرد