اینجا آرزوها کف و سقفی ندارد، ته میکشد، به سمت نیستی پرتاب میشود، ته رویایت این است که بتوانی روی زمین صاف راه بروی، بتوانی حتی یک نفس عمیق در هوای پر از گردوغبار تهران بکشی. اینجا دلت هیچ چیز جز یک شعاع آفتاب نمیخواهد، اصلا دلت میخواهد باز هم صورت آن همکاری را که بالا منتظرت ایستاده ببینی. اینجا آرزوهایت بوی نا میدهد، بوی خاک عرق کرده. بوی حشراتی که انگار پشت سنگها پنهان شدهاند و هر لحظه امکان یورششان هست. در عمق 15 متری چاه، ذهنم بوی هذیانهای مشوش میدهد.
اینجا چاه فاضلاب است؛ در خانهای کلنگی که قرار است جایش را به آپارتمان نوساز و شیک بدهد. باران هم همزمان با ما و مثل ما هیجانزده خودش را به سر چاه رسانده است جایی که کارگری در قعر آن مشغول کندن زمین است و دوستش هم کنار آن با چشمهای نگران به ته چاه نگاه میکند. فارسی نمیداند، خودمان شکیب افغان را صدا میزنیم. به بالا که میرسد و چشمهای غبار گرفتهاش را میبینم، یکباره یاد مقنیهایی میافتم که خبر مرگشان هر روز در صفحه حوادث خبرگزاریها و روزنامهها پر میشود. چقدر شبیه شکیباند.
کارگران جوانی که دیگر مرگشان برای همه عادی شده، هم برای ما خبرنگاران، هم مردم و هم آتشنشانانی که هر روز آژیر هشدار ایستگاهشان از ریزش یک چاه عمیق بر سر کارگری خبر میدهد. مرگ در اعماق این چاههای فاضلاب طعمه انسانی میگیرد، «روز گذشته یک مقنی بر اثر گاز گرفتگی کشته شد، آتش نشانان در حال نجات یک مقنی جوان در یکی از چاههای فاضلاب تهران هستند، ساعتی پیش دو کارگر که مشغول حفر چاه فاضلاب بودند، به علت ریزش چاه قبلی جان خود را از دست دادهاند.» اخبار مرگ آوری که دیگر حتی آخ هم بر زبانمان نمیآورد.
شکیب خاک روی لباسش را میتکاند، دستمال قرمز خاک گرفتهاش را از سر باز میکند و با همکارم دست میدهد. با اینکه باران صورت غبار گرفته اش را میشوید، باز هم صورتش پیرتر از 28 سال را نشان میدهد. میگوید از هجده سالگی مقنی است و کارش را اصلا دوست ندارد.
«ما اهل لوگار افغانستان هستیم؛ پشتو زبانیم و همه جد و آبادمان مقنیاند. من هم این شغل را از آنان دارم، چاره دیگری نیست، باید بالاخره کار کنم و نان زن و دو دختر کوچکم را در بیاورم.نزدیک یک سال و هفت ماه است که آمدهایم ایران و تا نوروز 94 هم قرار است برای چاه کنی بمانیم.»
از شکیب که میپرسم ابزار کارت چیست، دستان پینه بستهاش را بالا میگیرد و میگوید این. به دستانش خیره میشوم. باور نمیکنم که در قرن 21 هنوز هم چاه را با دست و یک بیلچه و کلنگ حفر میکنند.
تصور من از چاه کنی دستگاههای مکنده غول پیکری بود که در عرض یکی دو روز یک چاه عمیق را شبیه یک استوانهتر و تمیز تحویل میدهد. اما او میگوید که پیمانکار ساختمان که جای چاه را نشانش داد، بسمالله را میگوید، خاک و نخالههای زائد را از دور و بر آنجا خالی میکند، به زمین سفت که رسید، کلنگش را میکوبد.
«اندازه نیم متر که زمین را کندم، شروع میکنم به آجر چیدن، دور تا دور چاه را با آجر و سیمان محکم میکنم، بعد دوباره با کلنگ یک مقدار جلوتر از دیوارهای را که درست کردم میکنم. آنقدر گود که عمیق بشود، یعنی حالت یک میله به سمت پایین. عمیقتر که شد خودم میروم داخل میله و شروع میکنم با کلنگ و دست خاک را کندن. بعد خاکها را با بیلچه میریزم در سطل و با این بالابر برقی میفرستم بالا تا کارگر دم چاه خالیاش کند.»
چاهی که شکیب بالا سر آن ایستاده، حالا نزدیک 15 متر عمق دارد او هر روز حدود به دو متر میکند و در عرض دو هفته میله را تمام کرده، ولی هنوز بخش اصلی کار او مانده؛ درست کردن انبار. محلی که قرار است فاضلاب خانه و فضولات انسانی بعد از رد شدن از لولهها و عبور کردن از میله در آنجا انبار شود.
«چاههای فاضلاب خانگی در دو طرف میله انبار دارند، یکی به چپ یکی به راست، انبارهای مثلثی شکل که 12 متر هستند و حداقل 2.5 متر ارتفاع دارند. ما بعد از یک هفته که میله را کندیم میرسیم به انبار، از اینجا به بعد دو نفری میرویم در چاه، یکی میکند و آن دیگری سطل را از خاک پر میکند و میفرستد بالا.»
هرقدر که میله چاه عمیقتر میشود، رطوبت خاک بیشتر شده و نفس کشیدن را سختتر میکند، در عمق ده متری دیگر هوایی نیست که اکسیژنی باشد. دم و بازدم آنقدر سنگین میشود که مجالی برای ماندن و حفاری نیست.
«تا هفت هشت متر هم میشه نفس کشید اما به ده متر که برسه رطوبت دیگه نمیذاره. اون موقع مثل کانال کولر، یک پلاستیک دراز وصل میکنیم به دستگاه مکنده و سر دیگهش رو میندازیم توی چاه، اینطوری دستگاه، رطوبت هوا رو میکشه بیرون. اگر هواکش قطع بشه یا برق بره این پایین خفه میشیم.»
شکیب خیلی راحت میگوید از بیهوایی خفه میشویم، خیلی ساده از کار پر مشقتش حرف میزند، خیلی معمولی دستان پینه بستهاش را نشان میدهد و میگوید ابزار کارم همینهاست. برای او حتی مرگ هم واژه پیشپا افتادهای است که آن را برای خودش هم به آسانی پذیرفته و انتظارش را میکشد.
«از پارسال تا حالا هفت نفر از همشهریهای مقنی مون کشته شدن. خب کار خطرناکیه. اما چاره نداریم. باید کار کنیم. بخواهیم کارگری ساختمون کنیم چیزی دستمون رو نمیگیره. حالا یا بالاخره زنده میمونیم یا میمیریم دیگه. این همشهریهامون که تا امسال کشته شدن رو یا برق گرفته یا گاز. برق که خیلی زیاد مقنیها رو خشک میکنه. این سیمهای دستگاههای بالابر رو میبینی، اینها همه فلزی هستن. تو چاه هم که همش خاک نم داره. خودمون هم عرق زیاد میکنیم. دستگاه که میاد پایین، خیلی راحت برق میگیره و جا در جا خشک میکنه. اینم بگم که چند سالی هست پلاستیکیهاش اومده و خطرش خیلی کمتره.»
عزیز بیست و پنج ساله که در نزدیکیهای پاسگاه نعمت آباد چاه حفر میکرده، لطیف و مطیع که در پونک مشغول کار بودند تنها سه نفر از همشهریهای شکیب هستند که از بهار تا حالا در قعر چاه کشته شدهاند، مردان جوانی که همه از سر جنگ و نداری کشورشان را ترک کردهاند و مقنی چاه مردم کشور دوست و همسایه شدهاند.
«این رفیقمون که 25 سالش بود، ساختمون نزدیکی پاسگاه نعمت آباد کار میکرد، هنوز به انبار نرسیده بود که به یک کانال آب که زیر چاه بوده برخورد میکنه، زیر پاش خالی میشه و همون جا آب زیاد خفهاش میکنه، کسی نمیدونسته که اون زیر کانال هست. یا از دوستامون داشتیم که مثلا رفتن واسه یه آپارتمان چاه فاضلاب بکنن، خوردن به انبار چاه خونه قدیمی، خوب بلد نبودن و پیمانکار هم نگفته بوده که اینجا انبار چاه قبلیه، کلنگشون خورده به انبار پر از فاضلاب و شکافته شده و گاز خفه شون کرده.»
نه خبری از نقشههای زمینشناسی است و نه طرحهای مهندسی و فنی صاحب ملک اگر حافظهاش یاری کند و از معماری ساختمانش خبر داشته باشد، محل چاه فاضلاب قبلی را به مهندسان معمار نشان میدهد و آنها هم براساس شنیده ها، محل حفر چاه فعلی را به مقنی نشان میدهند. بقیهاش همه توکل بر خداست و تجربه و حواس پنجگانه مقنی که اگر قوی باشند که جان سالم به در میبرد و اگر نه تسلیم مرگ.
«من، خودم از بوی نم و فاضلاب یا وقتی که کلنگ را میزنم و میبینم خاک سست است و صدای ضربه آن عوض میشود یا مثلا شکل خاک میفهمم که به انبار چاه قبلی خوردهام و زود میزنم بیرون. همین هفته پیش بود که داشتم میله رو میکندم که یکباره بوی نم و فاضلاب رو حس کردم، خورده بودیم به چاه قبلی. سریع گفتم من رو بکشند بالا. اگر مونده بودم گازش من رو هم خفه کرده بود.»
حفیظ، همشهری مقنی شان هم دو هفته پیش وقتی در حال حفر انبار بوده، بشکه خالی از سیم بوکسل رها میشود روی سرش، شکیب میگوید او حالا هم سرش شکسته هم عدسی چشمانش پایین نمیآید و در نقطه بالایی کاسه چشمش مانده، زبانش هم بند آمده و نمیتواند حرف بزند. اتفاقی که با هشت میلیون دیه سر و تهاش جمع شده و حالا او باید به کشورش برگردد.
«ما افغانها اجازه کار در ایران را نداریم.همه غیرمجازیم، اگر اتفاقی برای ما بیفتد، دستمان هیچ جا بند نیست. اگر پیمانکارمان آدم حسابی و با وجدانی باشد، یک پولی به ما میدهد حداقل خرج مریضیمان بکنیم. اگرم نه که هیچی. ما وقتی یکی از دوستان مقنی مون تو چاه جونش رو از دست میده، 60، 70 نفر میشیم نفری صد هزار تومن میذاریم تا جنازه رو بفرستیم افغانستان و حداقل خرج کفن و دفنش بشه. برای ما بیآبرویی یه که جنازه دوستمون ایران بمونه.»
اما در آمد حفر یک چاه فاضلاب 15 متری با یک انباری برای مقنیها در نهایت یک میلیون و 500 هزار تومان میشود. آنها بابت حفر هر متر میله 10 هزار تومان میگیرند ولی سود اصلی شان روی حفر انبار است که به ازای هر متر، پول هشت متر را میگیرند. سودی که بین دو مقنی تقسیم میشود.
«در ماه حدود سه حلقه چاه شریکی میکنیم ولی پولی که میتونیم برای زن و بچه مون بفرستیم نزدیک یک میلیون تومنه که خیلی کم است. چون هر صد هزار تومن ایران قبلا هشت هزار افغانی میشد ولی الان سه هزار افغانی میشه، این بهار که رفتم افغانستان دیگر برای کار برنمی گردم.»
باران بند آمده مثل حرفهای ما، آفتاب تیز بر سر چاه قائم شده، سنگی از دل آن کنده میشود و به قعر چاه سقوط میکند، همه با هم سر در این استوانه سیاه بردهایم و پی فکری سکوت کردهایم. ذهنم دنبال تصویر یک ساعت پیش است، وقتی که در این قعر تاریک و نمناک، همه رویاهایم را به یک قدم روی زمین سفت و محکم فروختم، به یک نفس عمیق، به یک شعاع بیرمق آفتاب. شکیب دستمال سرش را محکم میبندد، سنگریزهها را از دمپایی آبی خاکیاش میتکاند، دستهایش را حلقه میکند دور سیم بوکسل، سوار بر تشکچه دست سازش میشود و از ما خداحافظی میکند، همین طور که سرش بالاست و چشم به ما دوخته، آرام آرام پایین میرود. یاد حفیظ میافتم، میگفت چشمهایش رو به بالا خشکش زده بود.
فهیمهسادات طباطبایی / چمدان (ضمیمه آخر هفته روزنامه جام جم)
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
سید رضا صدرالحسینی در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح کرد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
در استودیوی «جامپلاس» میزبان دکتر اسفندیار معتمدی، استاد نامدار فیزیک و مولف کتب درسی بودیم
سیر تا پیاز حواشی کشتی در گفتوگوی اختصاصی «جامجم» با عباس جدیدی مطرح شد
حسن فضلا...، نماینده پارلمان لبنان در گفتوگو با جامجم:
دختر خانواده: اگر مادر نبود، پدرم فرهنگ جولایی نمیشد