سید رضا صدرالحسینی در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح کرد
جوجهها که خیلی بامزه و قشنگ بودند مدام این طرف و آن طرف میدویدند و جیک جیک میکردند. نسرین هم که دلش میخواست جوجهها را نگاه کند از مادرش اجازه گرفته بود و بعضی وقتها از بالا چند دقیقهای جوجههای فسقلی را نگاه میکرد و حسابی لذت میبرد.
آن روز بعدازظهر نسرین توی اتاقش مشغول تماشای کارتون بود که صدای جوجههای همسایه را شنید، اما با خودش گفت که جوجهها حالا هستند کارتون را ببینم بعد سراغشان میروم. کمی که گذشت او حس کرد که سر و صدای جوجهها با هر روز کمی فرق دارد. اول خیلی توجه نکرد و به کارش ادامه داد، اما وقتی جیک جیک جوجهها کمی بلندتر شد و او احساس کرد که اوضاع و احوال طبیعی نیست سریع خودش را به بالکن رساند و پایین را نگاه کرد. جوجهها توی حیاط و گوشهای از باغچه دور هم جمع شده بودند و گاهی بلند و گاهی آهسته جیکجیک میکردند. از خانم و آقای همسایه هم خبری نبود. به نظرش آمد که همه چیز عادی است ولی نمیدانست که چرا جوجهها مثل هر روز بازیگوشی نمیکنند. با خودش گفت که حتما همسایه رفته تا برایشان خوراکی بیاورد و آنها هم منتظر هستند تا بیاید، پس بهتره که بروم و کارتون نگاه کنم و دوباره برگردم. همین که خواست نگاهش را از حیاط بردارد و به اتاق برگردد یک دفعه حس کرد لابهلای گلدانها یک چیزی تکان خورد.
برای همین با دقت بیشتر به آن نقطه نگاه کرد. چیزی را که میدید باورش نمیشد، یک گربه سیاه و چاق آنجا مخفی شده بود و داشت یواشکی به جوجهها نگاه میکرد. ترسیده بود و نمیدانست چه کار کند. از آن بالا یکی دو بار دستش را تکان داد تا گربه فرار کند، اما فایدهای نداشت و گربه هیچ توجهی به کارهای نسرین نمیکرد. جوجهها همان طور ایستاده بودند و جیک جیک میکردند و گربه چاقالو هم آرام آرام از پشت گلدان بیرون میآمد. باید هر چه زودتر کاری میکرد و جوجهها را نجات میداد. فکری به ذهنش رسید و سریع سراغ مادرش رفت و ماجرا را برایش تعریف کرد و از او خواست که فوری به خانم همسایه اطلاع بدهد و خودش هم به سرعت برگشت و پایین را نگاه کرد. حالا گربه یک جا نشسته بود و فقط به جوجهها نگاه میکرد و آنها هم ساکت شده بودند. فکر کرد که این حالت گربه یعنی این که خیالش راحت شده و میخواهد با حوصله جوجهها را یکییکی بخورد. دیگر نمیتوانست صبر کند چون ممکن بود دیر بشود و کار از کار بگذرد. باید خودش یک حرکتی انجام میداد. تصمیم گرفت یک چیزی به طرف گربه پرتاب کند. هر چه دور و اطرافش را نگاه کرد چیزی که به درد این کار بخورد پیدا نکرد.
یک دفعه یاد توپ کوچکی که در میان اسباببازیهایش داشت افتاد و به نظرش آمد که آن بهترین وسیلهای است که میتواند پرتابش کند. با عجله به اتاقش آمد و توپ را برداشت و برگشت. توپ را خیلی دوست داشت، اما چارهای نبود و باید برای نجات جوجهها این کار را میکرد. نفس عمیقی کشید و از خدا خواست که کمکش کند و بعد از آن نگاهی به توپش انداخت و آن را به سمت پایین پرت کرد. توپ درست در کنار گربه به زمین خورد و نسرین هم بلند فریاد کشید: «برو؛ برو... .»
گربه که حسابی ترسیده بود به گوشه حیاط رفت و پرید روی دیوار و با سرعت فرار کرد. نسرین که از انجام این کار خیلی خوشحال شده بود خدا را شکر کرد و با نگاه به جوجهها آهسته گفت: «دیگه نترسید همه چی تموم شد!»
رضا بهنام
سید رضا صدرالحسینی در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح کرد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
علی اصغر هادیزاده، رئیس انجمن دوومیدانی فدراسیون جانبازان و توانیابان در گفتوگو با «جامجم» مطرح کرد