در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
منیره مرادی فرسا از همدان: بر بلندی این قله که من ماندهام، هیچ نمیبینم. عظمت بیشه را نمیبینم. پاکی باران را نمیبینم. شفافیت خورشید را نمیبینم. صدای چکاوک را نمیشنوم. فقط تو را میبینم. تو هبوط کردهای در چشمانم.
مژگان 84: 1-کاش وقتی متوجه شدم چشمان عقلم خیلی خیلی کمسو شدهاند، برایش یک عصای سفید میخریدم تا دست به عصا راه برود؛ شاید به حرمت سفیدی عصا هم که شده مراعاتم میکردند! 2-حرفهایم را در دهانم مچاله میکنم، میجوم و میبلعم اما نمیتوانم هضمشان کنم. بعضی هایشان را در خلوتی مملو از ازدحام سکوت میگریم[...]
شکسته دل: من دیگه رو به انقراضم اما نه... انقراض که واژه خوبیه. لااقل آیندگان میفهمن وجود داشتم اما من دارم محو میشم در وجود تو. حالا برای اثبات بودن خودم، بهت نیازم دارم. باید باشی.
ن: من خیلی مجلهتون رو دوست دارم. گاهی وقتها با خوندن جوابهای پاسی بابت این علاقه به خودم حق میدم [اما چون] راه ارتباط من با شما شماره پیامکتونه گاهی وقتام که نوشتههام رو نمیچاپین شمارهتون رو از تو گوشیم پاک میکنم. این تنها راه خالی کردن خشممه![...]
حمید مرادی کوچی از فسا: به خاطر عشق یکطرفهم زندگیم رو باختم. تو خوشی و راحتی و دارا بودن همراهیم کرد، موقعی که گرفتار شدم، بدهکار شدم، وقتش بود بهم ثابت کنه عشقش رو، پشتم رو خالی کرد و رفت سراغ زندگی خودش[...]. به هر حال من مشکلاتم حل شد ولی عمرم و زندگیم رو از دست دادم. واقعاً اینجوریه؟ نمی دانم. شما بگید تا بفهمم.
اهورا از کرمانشاه: بعضی وقتا خودخواهی خودمون رو به حساب محبت کردن میذاریم در صورتی که محبت یعنی احترام به خواستههای دیگران حتی اگر باب میلمون نباشه.
شهرزاد از اصفهان: در کتاب قانون، تبصره و قصاص ندارد کشته شدن احساس و دل؟ بارها و بارها با دیدنش دلم را کشتم. قصاص ندارد؟
مرتضی از سمنان: خلاصه کن رفتن رو! تو به همان دلیل رفتی که من میدانستم. گفتنش آسان است. ولی در عمل سخت. سختیاش برای من بود. دیدن خیلی چیزها از تو مرا از پای درآورد. زبانم را بند آورد. انقدر که بیزارم از کردههایت، از دنیایت بیزار نیستم. تو زیادی میچرخیدی و دنیا رو سر من میچرخید.
مهندس باران: من با حرفهای امید موافقم. باید از پریسا خانوم پرسید وقتی تو رفتی دانشگاه، درس خوندی، واحد پاس کردی، با پریسا قبل از تحصیلات یکی هستی؟ وقتی پسونددار میشی باید حرفهاتم فرق کنه. به قلب یخی هم بگویید هر آدمی نظر شخصیش هم با پسوندهاشه.
باران دختر سنندج: چه ساده باورش کردم. زندگی رو میگم. گذاشتم روزام هر جور دلشون میخواد بگذرن. من رو هر طرف که میخوان ببرن. انقد خوب و بد زندگی رو نشونم دادن که دیگه رمقی واسهم نمونده. پاهام تاول زدن و چشام از فرط خستگی عین بال گنجشکی که فرسنگها راه رفته باشه و بخواد رو یه خرابه بشینه بسته میشن. دیگه نمیخوام به چیزی فک کنم.
مریم ناصح از شهر غم: [...]نمیدانم بدبختی و رنج و عذاب را چه میتوان خواند؟ سرنوشت یا نادانی خود؟! زندگی را صرف شادی والدین کردم و حال صرف شریک زندگی. اما اشتباه کردم. بعد از 19 سال هنوز هم در شناخت انسانها اشتباه میکنم[...]
ارغوان: دو سال پیش برادرم رو توی یه تصادف از دست دادم. نمیخوام از اون اتفاق حرف بزنم، ولی حرفایی که ماههای آخر میزد خیلی شبیه حرفای این روزای امید بچه بیست و چن سالهست[...].
پریسا روانشناس جوان از سقز: بد جایی ایستادی میان زندگی من! دستت را جلوی تمام بودنهایم گذاشتی. چشمهایت که راست میگفتند دروغگو از آب درآمدند. حرفهایت... همه را پس گرفتی. قلبت سردرگم مانده از دستت. پاهایت را در جادههایی گذاشتی که فلج نخواستن گرفتهاند. سرت را میبینی چقدر شلوغ است؟ روزی آنقدر سنگین میشود که قدرتش را نداری آن را بالا بگیری.
شیرین زبون: دیگه از این همه درجازدنها خسته شدم. از این حرفای تکراری تو میتونی، تو بالاخره موفق میشی. همهش از این شعارا که برا دلگرمی به خودم میدم. خسته شدم از تلاشهای بینتیجه از این نقاب دروغین. میخوام خودم باشم، بیهیچ تظاهری؛ آزادِ آزاد.
روزبه از لاهیجان: مطلب آقای امید رو خوندم، «متعهد به کاکتوس بودن». [...]این صفحات سالهاست که محل دلنوشتههای همهمونه و مطمئناً پاسخگوی ما حواسش به حد و حدود و مضامین شعر و نوشتهها هست. پس لطفاً به سلایق و نوشتههای هم احترام بذاریم و از الفاظ نامهربانانه درباره کارهای بچهها پرهیز کنیم. از نظر من همه بچهها بنوعی هنرمندن و هنر به زعم من نوعی شیوه انتقال مشاهدات و احساساته؛ چه دردآور و چه شادیبخش.
سعید از سنقر و کلیایی: میخواهی خودت را بفروشی؟ فکرش را کردهای که دنیا را هم در عوض به تو بدهند نمیتوانی با این پول چیزی بخری؟! بلند شو، روی این نیمکت جا نیست که نشستهای. لبخندهایت به شیون شباهت دارد. اینگونه نخند که هنوز زنده هستی. به جایش بلند شو، خودت را پنهان کن. بگذار هیچکس به دنبالت نیاید... اما خودت باش.
شاکی عشق: وقتی کنارتم خودخواهی تمام وجودم رو میگیره؛ طوری که دیگه یادم میره تو هم هستی و من باید بهت توجه کنم. اونقدر مشغول خودم میشم که یادم میره من اومدهم که به فکر تو باشم نه خودم.
غمگین از تهران: از قضاوتهای ساده بیزارم که فقط آدمها با مردمک چشمهایشان همه چیز را میبینند، نه با دلشان.
لیلای بیمجنون: ماها همهش میگیم تنهاتر از ما خودمونیم اما شده فقط یه بار خودمون رو بذاریم جای اون کسانی که بعد از یه عمر بزرگ کردن امثال ما تو سرای سالمندان زندگی میکنن؟ خودمون رو گذاشتیم جای بچههای توی پرورشگاه؟
آرام از کرج: با بچههایی که خواهان جواب شما به مطالب هستند کاملا موافقم. من تقریباً فقط مطالبی رو میخونم که ذیلش جواب شما چاپ شده باشه!
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
سید رضا صدرالحسینی در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح کرد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
سید رضا صدرالحسینی در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح کرد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
برای بررسی کتاب «خلبان صدیق» با محمد قبادی (نویسنده) و خلبان قادری (راوی) همکلام شدیم