رفتگر مهربان کوچه ما

هر روز سحر باباحیدر با جاروی بزرگ و بلندش سراسر کوچه را جارو می‌زد و صدای خش‌خش کشیدن جارو روی آسفالت خیابان به تنهایی و تاریکی کوچه جان می‌داد​ و ما وقتی از در خانه بیرون می‌رفتیم همه جا تمیز بود.
کد خبر: ۵۶۶۴۲۶

آن روز برای نماز صبح که بیدار​شدم، پنجره رو به کوچه را باز کردم ولی هیچ صدایی از پنجره به گوش نمی‌رسید. من منتظر صدای خش‌خش جارو بودم، اما فقط صدای زوزه باد به گوش می‌رسید که برگ درخت‌ها را جا به جا می‌کرد.

بعد از خواندن نماز و خوردن صبحانه با مادرم از در خانه بیرون رفتیم، اما برای اولین بار دیدم همه جا پر از آشغال و کثیفی است. خیلی تعجب کردیم مادرم گفت: چی شده امروز باباحیدر نیامده سر کار!

چند روز به همین صورت گذشت و از باباحیدر خبری نبود. کوچه ما دیگر مثل قبل تمیز و قشنگ نبود. همسایه‌ها همه از همدیگر سراغ بابا حیدر را می‌گرفتند ولی هیچ کس از او خبری نداشت. تا این‌که یک روز صبح بود که با صدای خش خش جارو از خواب بیدار شدم و فکر کردم باباحیدر برگشته. دویدم و مادرم را صدا زدم. رفتیم سمت پنجره اما باباحیدر نبود و به جای او یک مرد جوان لاغر اندام کوچه را جارو می‌کرد. مادرم از پنجره صدایش کرد و گفت: آقا شما به جای باباحیدر آمده‌اید؟

مرد گفت: بله خانم.

مادرم گفت: پس بابا حیدر کجاست،چرا دیگه نمی‌یاد؟

مرد گفت: کمی کسالت دارد.

من خیلی ناراحت شدم و پرسیدم: چرا مگه چی شده؟

مرد گفت: آن شب که باران می‌آمد یک خانواده بی‌انصاف ​ شیشه شکسته در کنار کوچه ریخته بودند و این بنده خدا نمی‌بیند و لیز می‌خورد و روی شیشه می‌افتد و بدنش زخمی می‌شود.

مادرم خیلی سریع گفت: جوون می‌تونی آدرس خانه شان را به من بدهی؟

مرد گفت: بله خانم.

وقتی​ هوا روشن شد، مادرم گفت: امروز تولد حضرت علی است و روز پدر. بیا برویم به دیدن باباحیدر. من و مادرم اول به بازار میوه رفتیم و از آنجا مقداری میوه خریدیم و بعد یک جفت کفش برای بابا حیدر خریدیم و مقداری شیرینی و شکلات و تنقلات برای بچه‌هایش تهیه کردیم و به سمت آدرس به راه افتادیم.

بعد از مدتی آنجا را پیدا کردیم؛ یک خانه قدیمی و پر سر و صدا بود. مادرم زنگ در را زد. دختر بچه‌ای آمد و در را باز کرد. مادرم سراغ باباحیدر را گرفت. دختر بچه گفت: بله پدرم هست بفرمایید. من و مادرم به داخل رفتیم.

باباحیدر بد حال گوشه‌ای افتاده بود. من گفتم باباحیدر روزتون مبارک.خانه آنها خیلی کوچک بود و در آن بابا حیدر، همسرش و چند تا بچه‌ قد و نیم قد زندگی می‌کردند. قسمتی از خانه هم کمی خراب شده بود.

مادرم خیلی دلش سوخت و این باعث شد بانی کارخیر شود و از همسایه‌ها مقداری پول جمع‌آوری کرد و به بابا حیدر داد تا خانه‌اش را تعمیر کند.

بعد از چند روز دوباره بابا حیدر به کوچه ما آمد و باز هم کوچه رنگ و بویی تازه گرفت و صدای خش خش جاروی بابا حیدر آرامش را برای اهالی به ارمغان آورد و از آن روز به بعد اهالی هم در ریختن زباله‌هایشان در کوچه بسیار دقت می‌کردند.

گلنوشا صحرانورد

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها