ماجرای یک دوربین عکاسی و آخرین لحظات زندگی یک شهید

دوستانش می‌گویند شبی حمله بسیار سنگینی داشتیم و وقتی به مقر بازگشتیم خیلی خسته بودیم. همه در حال استراحت بودیم که یکی از رزمندگان آمد و گفت: چه کسی می‌تواند با « آر. پی. چی» کار کند؟ مصطفی بلند شد و گفت: «من». از آنجایی که مصطفی شب گذشته بسیار خسته شده بود مانع رفتنش شدیم. اما گفت: «نه، باید بروم، آن‌ها به من احتیاج دارند.»
کد خبر: ۵۶۱۶۴۲
ماجرای یک دوربین عکاسی و آخرین لحظات زندگی یک شهید

مصطفی رفت و ما هم پشت سر دو فرمانده ایستادیم. دو ماشین مهمات دشمن در حال نزدیک شدن به ما بود که مصطفی هر دوی آن‌ها را زد و خاکستر کرد. فریاد زدیم و گفتیم: آفرین مصطفی. بعد از آن در حال صحبت کردن با هم بودیم که صدایی شنیدیم. وقتی برگشتیم دیدیم مصطفی روی زمین افتاده است. به سمتش رفتیم. تمام بدن مصطفی ترکش خورده و یک تیر به قلبش اصابت کرده بود ولی مصطفی هنوز زنده بود.

گفتیم: «مصطفی جان حرفی بزن». اشهدش را گفت و چشمانش را بست. همیشه قرآن،‌مهر و سجاده کوچکی در جیب پیراهنش بود. پس از شهادتش، وقتی وسایلش را تحویل‌مان دادند قرآن سوراخ شده، مهرش خرد و سجاده‌اش هم سوخته بود.

این، بخشی از ماجرای شهادت شهید مصطفی نعیمی است.

«حاج خلیل نعیمی» پدر شهید مصطفی نعیمی می‌گوید: وقتی امام خمینی از فرانسه به تهران آمدند و تصمیم گرفتند در بهشت زهرا(س) سخنرانی کنند، مصطفی از محله «اتابک» با دوچرخه و به همراه یک ضبط صوت و نوار کاست به آنجا رفت و تمامی سخنان امام را ضبط کرد. تا چند وقت به آن نوار گوش می‌داد و هر وقت به این قسمت از سخنان ایشان که می‌فرمودند: «من دولت تعیین می‌کنم، من به پشتیبانی این ملت دولت تعیین می‌کنم و ...» می‌رسید بسیار خوشحال می‌شد. چرا که ندای تازه‌ای می‌شنید. نمی‌دانم بعد از شهادتش چه کسی آن نوار را با خود برد.

آخرین تصاویر مصطفی کجاست؟

بعد از شهادت مصطفی برای اینکه وسایلش را بازگردانم به «دوکوهه» رفتم. من را به اتاقی پر از ساک هدایت کردند. تمام ساک‌ها را گشتم اما ساک مصطفی را نیافتم. این ساک از آن جا که محتویاتش آخرین وسایل او محسوب می‌شود برایم مهم است. گمان می‌کنم آخرین تصاویر او همچنان در نگاتیو دوربین عکاسی‌ای باشد که از اهواز خریده بود.

گروه مبارزان «فجرالاسلام»

«حسن نعیمی» برادر شهید «مصطفی نعیمی» می‌گوید: پیش از پیروزی انقلاب اسلامی تصمیم گرفتم در همان دوران نوجوانی فعالیت‌های انقلابی‌ام را علیه رژیم شاهنشاهی با پخش اعلامیه‌های امام خمینی(ره)، نوشتن اعلامیه‌ و پخش رساله‌ حضرت امام خمینی(ره) آغاز کنم.

آن زمان منزل ‌ما در «خیابان خراسان، محله نفیس» قرار داشت. مسجد «امام جعفر صادق(ع)» هم مقر مبارزات ما علیه رژیم شاهنشاهی به حساب می‌آمد. چون سنم کم بود پدرم همواره با بیان این ضرب‌المثل که «فرزندم دیوار موش دارد و موش هم گوش دارد» به من توصیه می‌کرد که مراقب فعالیت‌هایم باشم. اما من تمام خطرهای این کار را به جان خریده بودم. برای اینکه سازماندهی شده‌تر علیه حکومت شاه خائن مبارزه کنم از طریق واسطه‌ای با گروه مبارزان «فجرالاسلام» آشنا شدم.اعضای این گروه هیچگاه خودشان را نشان نمی‌دادند و اعلامیه‌ها فقط از طریق همان واسطه به دستم می‌رسید.

او خرابکار است

یک روز که در حال توزیع اعلامیه‌های امام بودم یکی از مأموران ساواک یا گارد شاهنشاهی به نام «بهروز» که همسایه‌مان بود من را دید و دنبالم کرد. در نهایت در نزدیکی‌های اتابک به دامش افتادم. او بلند فریاد می‌کرد «او خرابکار است، بزنیدش» و بعد با چک و لگد تا جایی که جان داشتم مرا کتک زد.

در همین حین که مرا می‌زد و به همراه خود می‌برد یک آهنگر به نام «حاج صفر» که همسایه‌مان بود و پدرم را می‌شناخت از «بهروز» پرسید که «این بچه را چه کار دارید؟ آن‌ها خانواده خوبی هستند، کجای قد و قواره این بچه به خرابکارها می‌خورد؟» پس از حرف‌های حاج صفر، او ما را به خانه‌اش برد تا مانع انتقال من به اداره اطلاعات آن زمان شود. او در خانه‌اش واسطه شد و گفت: «این دفعه را گذشت کنید او اصلا اهل این کارها نیست،‌او را گول زده‌اند.» بهروز راضی شد و پس از اخذ تعهد کتبی از حاج صفر، مرا آزاد کرد. اما ساعت «اورینتی» را که پدرم به من هدیه کرده بود از دستم باز کرد و برد.

می‌خواستند ما را تیرباران کنند

چیزی به پیروزی انقلاب اسلامی نمانده بود. چند اعلامیه را در مورد انجام تظاهرات در مقابل مسجد «امام حسن مجتبی(ع)» که در خیابان «سرچشمه» بود، دست‌نویس و در محله‌مان پخش کردم. قرار بود صبح فردای آن روز آقای «عسگراولادی» سخنرانی کند. ساعت هشت صبح مردم آمدند و هر چه می‌گذشت بر تعداد جمعیت افزوده می‌شد. آقای عسگراولادی مردم را به انجام تظاهرات آرام و سر دادن شعار «یا حسین» توصیه کرد. سربازان گارد شاهنشاهی نیز که در آن طرف «چهارراه سیروس» مستقر بودند وقتی دیدند مردم به حرکت درآمده‌اند،با شلیک گلوله مانع حرکت آن‌ها شدند. من در صف سوم قرار داشتم همین که سربازان شروع به تیراندازی کردند به داخل یک خودرو «آریا» که در میان جمعیت گیر کرده بود پریدم تا سالم بمانم.

بعد از چند دقیقه که اوضاع نسبتا آرام شد سرم را از داخل خودرو بالا آوردم و دیدم یک سرباز بالای سرم در خیابان ایستاده است. مرا دید. باید از خودرو پیاده می‌شدم. وقتی پایین آمدم جنازه‌های مردم را دیدم که روی زمین افتاده‌اند. بعد سربازها دوره‌ام کردند. حدود 18 نفر را که من هم جزو آن‌ها بودم دستگیر کردند. خودروهای آتش‌نشانی خیابان را می‌شستند و کامیونی هم جنازه‌ها را جمع می‌کرد. آن‌ها قصد داشتند پیش از حرکت ما را تیرباران کنند اما نمی‌دانم چه شد که منصرف شدند. سپس با مینی‌بوس به «پادگان افسریه» منتقل شدیم. سربازی که همراه‌مان بود، گفت: «آن دفعه که قسر در رفتید اما این جا تیرباران‌تان می‌کنند اما پیش از آن باید حسابی پذیرایی شوید.»

تعجب خانواده از زنده بودن من

بعد تا جایی که می‌توانستند با چوب و لگد از ما پذیرایی کردند. اما دوباره نظرشان برگشت. به آن‌ها گفته بودند که نمی‌توانند ما را در پادگان نگه دارند. بنابراین دوباره ما را به چند جای دیگری مانند «کلانتری میدان خراسان و کلانتری پامنار» بردند اما این مکان‌ها هم ما را نپذیرفتند. تا اینکه بار دیگر تمام 18 نفرمان را به «پادگان حر» منتقل کردند. باز هم آن سرباز گفت: «فکر کنم دیگر این جا آخرین جایی باشد که می‌بینید. ‌در این جا تیرباران خواهید شد.» اما اینگونه نشد و برای آخرین بار با همان تشریفات و پذیرایی (چک و لگد) ما را به «کلانتری بهارستان» فرستادند. 18 نفرمان را به مدت سه شب در یک انباری به مساحت 12 متر زندانی کردند.

خانواده‌ام هیچ اطلاعی از من نداشتند برای آنکه از سرنوشتم باخبر شوند به تمامی فامیل‌ها، بیمارستان‌ها و سردخانه‌ها سر زده بودند اما هیچ خبری از من نبود، دیگر قطع امید کرده بودند. شبانه ما را آزاد کردند در حالی که هیچ پولی در جیب نداشتیم حتی کفش‌های‌مان را هم ندادند. بنابراین تا مغازه «حاج حسین عبداللهی» که مغازه‌اش در سرچشمه بود پیاده آمدم. او من را با موتورسیکلت خود به منزل‌مان رساند. تمام خانواده از اینکه زنده بودم خوشحال و متعجب بودند.

واقعه میدان ژاله(شهدا) از دیگر خاطره‌هایم در رابطه با دوران انقلاب است. بعد از کشتار بی‌رحمانه مردم توسط گارد شاهنشاهی در آن روز، یکی از انقلابیون را که مجروح شده بود بر دوش گرفتم و به آمبولانس رساندم اما در همین حین سربازها تعقیبم کردند. خوشبختانه برخی از مردم درهای خانه‌هایشان را باز گذاشته بودند. به داخل یکی از همان خانه‌ها رفتم و پس از آرام شدن اوضاع خانه را ترک کردم. صاحب خانه هم هنگام خدا حافظی به من آب داد.

بهروز چگونه دستگیر شد؟

بعد از پیروزی انقلاب اسلامی، روزی پدر و عموی بهروز(مامور ساواک) به منزل‌مان آمدند. پدرش فکر می‌کرد که «حاج خلیل» یعنی پدرم فرزش را لو داده و از دست او شکایت کرده است. بنابراین به همراه یکدیگر به «مسجد لرزاده» رفتند. پدرم ماجرا را برای شیخی که در مسجد بود توضیح داده و شیخ گفته بود: که عکس بهروز را در واقعه 17 شهریور و در حالی که پشت تیربار بوده در اختیار دارند و او به همین خاطر دستگیر شده است. بعد از آن خانواده بهروز از «محله اتابک» رفتند و دیگر خبری از آن‌ها نشد.

جنگ تحمیلی

با آغاز جنگ تحمیلی برادرم مصطفی که عضو پایگاه بسیج مسجد امام جعفر صادق(ع) بود به همراه عباس نعیمی (شهید) پسرعمویم تصمیم گرفتند به جبهه بروند.

وقتی به مرخصی می‌آمد و با هم صحبت می‌کردیم از برخی حرکت‌های مردمی تعجب می‌کرد. جبهه آداب و رسومی داشت که مصطفی و دیگر رزمندگان به آن عادت کرده بودند. به عنوان مثال وقتی مردم حرص دنیا را می‌خوردند و طمع مال دنیا داشتند تعجب می‌کرد و می‌گفت: «در جبهه افرادی هستند که خود را از تعلقات مادی رها کرده‌اند، باید مردمی که در شهر هستند به جبهه بیایند تا با چشمان خود شاهد باشند.»

در مجموع سه بار از طرف «سپاه محمد رسوالله (ص) به عنوان عضوی از «گردان 11 قدر» این لشکر به جبهه اعزام شد. در هر اعزام بالغ بر پنج ماه می‌ماند. برای آخرین مرتبه که می‌خواست به جبهه برود اجازه نمی‌دادیم و معتقد بودیم او دین خود را به جنگ ادا کرده است اما می‌گفت: «تا هنگامی که جنگ ادامه دارد باید به جبهه رفت و در مقابل دشمن از دین و ناموس و کشورمان دفاع کرد.» بنابراین من به همراه مادرم، عمویم و زن عمویم او را به «پادگان امام حسن(ع)» واقع در میدان «اسب‌دوانی» سابق بردیم و از آن جا به جبهه اعزام شد.

مصطفی در عملیات «والفجر مقدماتی» (سال 61 ) در منطقه فکه به شهادت رسید. او به عکاسی بسیار علاقه‌مند بود و همواره در منطقه نیز دوربین عکاسی شخصی‌اش را به همراه داشت. پس از شهادتش هیچ یک از وسایل او مانند لباس‌هایش و دوربین عکاسی‌اش که در داخل ساکش بودند به دست ما نرسید. حتی پدرم نیز به دو کوهه رفت اما آن را نیافت.

خانواده شهید مصطفی نعیمی

ما هفت برادر هستیم. پس از شهادت مصطفی، من، «نصرالله و فتح‌الله» هم به جبهه رفتیم. من دو سال و هشت ماه پایانی جنگ تحمیلی را در قسمت تدارکات پادگان دو کوهه حضور داشتم. (ایسنا)

 

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها