در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
"محمد رضا فردوسی" زمان جنگ گروهبان دوم پیاده بود. او اهل کرمان است و در لشکر 88 زرهی زاهدان تیپ دوم خاش خدمت کرده است. فردوسی در روزهای جنگ دفترچه ای داشت که در آن یادداشت روزانه اش را می نوشت. آنچه می خوانید بخشی است از این خاطرات که مربوط می شود به عملبات مرصاد.
سال 1367 قرار گاه عملیاتی غرب کشور
بعد از مدتی که در قرارگاه تیپ دوم خدمت کردم به خاطر فعالیتی که از خود نشان داده بودم فرماندهان رده بالا مرا به پستهای بالاتری منصوب کردند. هر چه مسئولیتم زیادتر میشود کمتر از شب و روزم میفهمم. تمام وقتم را در منطقه عملیاتی قرار گاه غرب کشور میگذرانم. تا شاید من هم روزی به آروزی دیرین خود یعنی شهادت در راه حضرت دوست برسم و او مرا به سوی خود بطلبد. همیشه میخواهم که ایزد منان مرا در ادامه جهادش نصرت و یاری دهد. من اینکه در جبههای بزرگتر که از قصر شیرین شروع شده و تا دهلران ادامه مییابد، مبارزه با دشمنان خارجی (عراقیها) و دشمنان فریب خورده داخلی منافقین را ادامه میدهم.
دلم میخواهد همه تجاربم را در تمام جبههها پیاده کنم برای همین هر روز به خطی سر میزنم و روزی بعد به خطی دیگر. سعی میکنم همه مشکلات و معایب را برطرف کنم به خودم میبالم که با این همه مسئولیت بزرگ خم به ابرو نمیآورم. هنوز خودم را یک رزمنده که در همان دسته کوچک با دشمن میجنگید، میبینیم با این تفاوت اندک که منطقه عملیاتی که در آن خدمت میکنم کمی وسیعتر شده، همین!
ورود یک میهمان عزیز
یک روز که خسته از خط برگشتم متوجه شدم حضرت آیت الله بهلول به دیدار رزمندگان آمده است. با دوستان کمال استفاده را از حضور ایشان بردیم و ساعتها با این پیر فرزانه و نورانی حرف زدیم. از ما پرسش بود، از ایشان جواب و بیانات شیرین و داستانهای و اشعار زیبا.
از کنار او بودن سیر نمیشدیم. پیرمرد نورانی و خستگی ناپذیر بود. در تمام عمرم چنین پدیدهای ندیده بودم. از خاطرات دوران ستم شاهی برایمان حرف زد. از درگیریاش با عوامل رژیم ستم شاهی بر سر مسئله حجاب و اینکه در مسجد گوهرشاد درگیر میشود. از تبعیدش به افغانستان حرف زد و ... من محو تماشای او بودم و همه خستگی روز را فراموش کرده بودم. حتی ایشان را با خود به خط بردم تا همه رزمندگان بتوانند این پیرمرد نورانی و دانشمند را از نزدیک ببینند و ایشان هم در اصل برای دیدار با رزمندگان آمده بود.
پس از چند روز ایشان با ما خداحافظی کردند. ما انگار گوهری گرانبها را از دست داده بودیم. فقط به نوارهای که از صدای ایشان پر کرده بودیم دل خوش داشتیم؛ گوش میدادیم و لذت میبردیم.
شهادت برادر بزرگوار احمد جلیل زاده
در سولهام نشسته بودم و آماده میشدم برای انجام کارهایم به خط بروم که خلیل زاده صدایم زد. بیرون رفتم. او یکی از فرماندهان مومن و متعهد بود. به من گفت: با مهران آشنایی؟ گفتم حاج آقا مثل کف دست. گفت: زود آماده شوم امروز باید برویم مهران.
گفتم: حاجی خبری شده؟ گفت: مثل اینکه دیشب منافقین با عملیاتی به اسم چهل چراغ به مهران حمله کردند. سریع ماشین را آماده کردم و حاجی با عمو شاهی و چند نفر دیگر از همکاران سوار شدند و به طرف مهران به راه افتادیم نزدیک صلواتی مهران که رسیدیم یکی از ماشینهای قرار گاه چپ کرده بود. پیاده شدیم و کنارش رفتیم و با کمک بچهها صافش کردیم حاجی نگاهی به همه بچهها کرد، به من که رسید گفت: فردوس جان، فقط کار خودت است، راهش بینداز و برو قرار گاه لشکر قزوین بعد با تو تماس میگیرم.
گفتم حاجی مثل اینکه قرار بود با هم برویم مهران؟ لبخندی زد و گفت: حالا این هم واجب است! بیت المال است بچهها با من هستند تو برو، ما فعلا برویم ببینیم مهران چه خبر شده خداحافظ و به راه افتاد. من مات و مبهوت رفتنشان را نگاه میکردم و نیمه نظری هم به توپوتایی چپ شدهای داشتم که میبایست راهش میانداختم از هم جدا شدیم آستینها را بالا زدم و هر طور بدو ماشین را روشن کردم و به سمت قرار گاه راه افتادم به سمت صالح آباد رفتم و هر چه انتظار کشیدم حاجی با من تماس بگیرد، نگرفت.
خودم با او تماس گرفتم اما باز هم بی فایده بود و جوابی نشنیدم. دلشوره داشتم با قرار گاه عملیاتی غرب تماس گرفتم و جریان رفتن حاجی و جواب ندادنش را گزارش دادم، قرار شد با یک آمبولانس به خط رفته و آنها را پیدا کنم. بی درنگ ماموریت را ردیف کردم و با یک سرباز که راننده آمبولانس بود به سمت مهران به راه افتادیم.
به ایستگاه صلواتی مهران رسیدم. یکی از منافقین نفوذی در لباس روحانیت بر سر دو راهی ایستاده بود و با اخبار دروغ کار امداد رسانی را مختل میکرد آن قدر نقشش را خوب بازی میکرد که من هم گولش را خوردم و از او پرسیدم حاج آقا از این جاده آسفالت میشود رفت مهران جواب داد آره راه باز است موفق باشید رزمنده از او رد شدم کمی به او شک کردم اما همه فکر و ذکرم حاجی خلیل زاده بود. حتی اگر جاده در دست دشمن میبود.
پس از طی مسافتی نگاهم به ارتفاع کله قندی مهران افتاد به سرباز راننده گفتم: این ارتفاع را میبینیم یک روزی بچههایمان تا آخرین نفر روی این کله قندی مقاومت کردند. همان موقع یک تانک با یک پرچم سه رنگ ایران در حال مانور دادن بود. فکر کردم از تانکهای خودمان است که ناگهان با کالیبرش به طرف ما تیر اندازی کرد و بالای اتاق آمبولانس سوراخ شد. شیشه آمبولانس روی سرمان ریخت. راننده دستپاچه شد و به خاکریز برخورد کرد سرش به فرمان خورد ترسید. در را باز کرد و بیرون پرید و زمین خوابید.
پشت فرمان نشستم و فریاد زدم اگر جانت را دوست داری بپر بالا و او همین کار را کرد. کمی جلوتر رفتم، اما منافقین راه را به گلولههای تانک بسته بودند. کمی جلوتر جیپی دیدم که همه سرنشینان توسط منافقین به شهادت رسیده بودند. جیبپ در آتش میسوخت. مجبور شدم دور بزنم همچنان با گلوله کالیبر تحت فشار بودیم، اما به هر صورت از مهلکه جان سالم به در بردیم. به دو راهی که رسیدیم. همه جا را نگاه میکردم تا آن منافق را پیدا کنم و همان جا کلکش را بکنم، اما اثری از او نبود. این بار را هم از جاده خاکی که به سوی مهران میرفت آغاز کردم. به اولین پیچی که رسیدم با عدهای زخمی و نفراتی که شهدا را میآوردند رو به رو شدم. چارهای نداشتم و آنها را سوار کردم و به اورژانس بردم و مجددا برای ادامه ماموریت برگشتم.
ساعتها جادههای خاکی مهران را میگشتم، اما اثری از حاجی و همراهانش نبود. حتی در بیمارستانهای صحرایی سراغشان را گرفتم هیچ خبری از آنها نبود.
خودم را به نزدیکیهای مهران رساندم و موقعیت منافقین را بررسی کردم. دلم میخواست میتوانستم همه آنها را خفه کنم. این قدر از عراقیها تنفر نداشتم که از آن به اصطلاح هم وطنانم! بی شرفهایی که همه چیزشان را به دشمن فروخته بودند.
فکری به سرم زد. خوشحال به سایت هوایی رفتم و از آنجا با قرار گاه عملیاتی غرب در مورد منافقین صحبت کردم. از همان جا موضوع را با فرمانده محترم نیروی هوایی تیمسار ستاری، راجع به بمباران مقر منافقین در شهر مهران در میان گذاشتم. قرار شد در اسرع وقت محل مذکور بمباران شود تا درس عبرتی برای آن خائنین به وطن باشد.
ادامه دارد...
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
یک کارشناس مسائل سیاسی در گفتگو با جام جم آنلاین:
علی برکه از رهبران حماس در گفتوگو با «جامجم»:
گفتوگوی «جامجم» با میثم عبدی، کارگردان نمایش رومئو و ژولیت و چند کاراکتر دیگر
یک کارشناس مسائل سیاسی در گفتگو با جام جم آنلاین:
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد