کد خبر: ۴۵۱۳۴۹

بعد چشمم به شیشه‌های ترشی آلبالو، بامیه و قارچ افتاد. دلم نیامد که برایش نگذارم. داشتم همه را فال‌فال توی ظرف‌های کوچک می‌کردم که از راه رسید. کیفش را روی سنگ پیشخوان آشپزخانه گذاشت و همین طور که داشت به وسایل توی دستم نگاه می‌کرد، با کنایه گفت: «می‌خوای از اون سیرترشی 7 ساله هم بذار!»

با دلخوری نگاهم را از او کندم. گفت: «سفر قندهار که نمی‌رم، فقط دو شبه! اون هم بیمارستان!... متوجهی عزیزم فقط دو شب! اون هم...»

ــ خیلی خب! دو شب! من که می‌دونم تو چقدر بدغذایی! بذار خیالم راحت باشه، لااقل شام و ناهار می‌خوری.

نگاهش را توی چشم‌هایم عمیق کرد: «آخه عزیزم داری خودت رو اذیت می‌کنی.»

ــ اذیت نمی‌شم... خیالت تخت.

از آشپزخانه بیرون رفت. به ظرف‌های ترشی روی میز نگاه کردم. با خودم گفتم راست می‌گوید‌ها، اصلا ترشی برای چی بیرون گذاشتم! ترشی‌ها را برگرداندم توی ظرف‌هایشان و ظرف‌ها را تو یخچال. فقط یک کم از ترشی هفتا‌بیجار و ترشی لبو برای شام بیرون گذاشتم که خیلی دوست داشت.

وسایلش را گذاشته بودم توی سبد پیک‌نیکی که گهگاه وقتی بیرون می‌رفتیم از آن استفاده می‌کردیم. یکشنبه وقتی از سر کار آمد داشتم، از توی سبد دنبال چیزی می‌گشتم، به من و سبد نگاه کرد و پرسید: «جایی می‌خوایم بریم؟»

ــ نه

ــ پس امیدوارم وسایل چهارشنبه من رو توی این سبد نذاشته باشی!

مثل یک دختربچه معصوم نگاهش کردم. این کار باعث می‌شد حتی اگر عصبانی شده باشد به روی خودش نیاورد، برای همین گفت: «آخه عزیزم! این سبد پیک‌نیکه من می‌خوام برم بیمارستان! اون هم فقط برای دو شب!...»

ــ باز گفتی بیمارستان! می‌دانی بند دلم پاره می‌شه‌ها!

ــ ... اونجا هم همه چی داره. از اون گذشته برای تفریح که نمی‌رم... یک عمل سرپاییه... ببین فقط دو شبه‌ها!

سرش را روی سبد خم کرد: «این تو چیه؟!... آخه عزیزم این کارها چیه؟... شب اول که من به خاطر عمل نباید چیزی بخورم. شب بعد هم که باید ببینم دکترا چه خوابی برام دیدن...»

ــ خب! منم که چیزی نذاشتم. فقط یه چیزایی برای این که غذای بیمارستان از گلویت پایین بره، همین.

ــ همین! این سبد با همه چیزهایی که تویش گذاشتی همینه؟!

جوابی ندادم و او از آشپزخانه بیرون رفت. هنوز به در اتاق خواب نرسیده بود که گفتم: «باشه هرچی تو بگی، اصلا هیچی برایت نمی‌ذارم خوبه؟ راضی شدی!»

برگشت: «آخه عزیزم! نمی‌گم نذار می‌گم اندازه بگذار.»

ــ اینها به نظر من اندازه است...

ــ خب!... تسلیم!

و به اتاق خواب می‌رود.

دوشنبه برایش زبان گوساله درست کردم. 4 تا مغازه رفتم تا بالاخره یک زبان تازه و خوب پیدا کردم. در تمام مدتی که غذا را می‌پختم به خودم آفرین می‌گفتم که اتفاقا خوب چیزی برای تقویتش درست می‌کنم! کلمه تقویت مرا یاد مادربزرگ می‌انداخت و بعد یاد انجیر خشک و کشمش و بادام... با خودم فکر کردم اگر قرار باشد شب اول به او غذا ندهند، پس بهتر است از بعدازظهر خوراکی‌های کم‌حجم و مقوی بخورد.

یک مقدار انجیر خشک آوردم و دم‌هایش را چیدم، بعد لای هر کدام یک پر گردو گذاشتم. لای خرماها بادام گذاشتم و کمی هم پسته و فندق مغز کردم و با برگه زردآلو توی یک ظرف ریختم. تخمه آفتابگردان و بادام هندی را از همه چیز بیشتر دوست داشت. بادام هندی را به آجیلش اضافه کردم و بعد نشستم پای مغز کردن تخمه‌ها. هر تخمه را به زحمت با دستم شکستم و بعد پوستش را جدا کردم.

تلفن زنگ زد. خودش بود. نگاهی به وسایل روی میز انداختم، صدایش را که شنیدم قیافه‌اش تو ذهنم مجسم شد: «آخه این کارها چیه عزیزم!»

اما او که من را نمی‌دید، برای همین گفت: «... دارم می‌یام خونه، چیزی نمی‌خوای عزیزم؟»

نفس راحتی کشیدم و گفتم: «نه».

سه‌شنبه دیگر باید ساک دو شبی که قرار بود بیمارستان بماند را می‌بستم! ملحفه‌ها را که از قبل اتو کرده بودم از کمد درآوردم. یادم آمد آماده کردن نوشیدنی‌ها را برای روز آخر گذاشته بودم. رفتم توی آشپزخانه. چند تا پاکت کافی‌میکس گذاشتم. یک بطری شربت آناناس گذاشتم و یک آلبالو و دو تا بطری هم آب معدنی. بعد رفتم سراغ یخچال. میوه‌ها را از قبل شسته بودم. نمی‌دانم چرا سیب‌ها گندیده بود! درجه یخچال را کنترل کردم تغییری نکرده بود. سیب‌ها را برداشتم و باقی میوه‌ها را طبقه بالایی یخچال گذاشتم برای فردا. فکر کنم فقط همین‌ها!!

چهارشنبه صبح ساعت 30/10 باید پذیرش و بستری می‌شد. تا حدود 30/9 خوابید، به تلافی از اول هفته ‌که مجبور بود زود بیدار شود و به سر کار برود. در اتاق خواب را بستم و به آشپزخانه آمدم.

دلشوره داشت خفه‌ام می‌کرد. بالاخره او باید برای یک عمل جراحی به بیمارستان می‌رفت. هر چند یک عمل جراحی ساده و سرپایی! اصلا کدام دکتر این اصطلاح «سرپایی» را تو دهانمان انداخت! عمل جراحی، عمل جراحی است دیگر! دو شب هم که باید بیمارستان بماند بیهوشی هم که دارد، پس سرپایی بودنش چیه!

«نکنه‌ها» به سرم هجوم آورده بودند. از اول هفته نکنه غذا و راحتی‌اش را داشتم حالا نکنه درد و دلتنگی‌اش را. یک کتاب و بعد یک مجله جدول از کتابخانه برداشتم و بعد چند تا قرص مسکن؛ ایندومتاسین! دیکلوفناک! پروفن! بعد یک لحظه به خودم آمدم که توی بیمارستان پر از این قرص‌هاست. اشک‌هایم همینطور می‌ریختند. وقتی فکر می‌کردم اگردردش زیاد شود! اگر تحملش را نداشته باشد! اگر... اشک‌هایم دیگر امان نمی‌دادند.

داشتم ظرف‌های دیشب را توی کابینت می‌گذاشتم که در اتاق خواب باز شد. یکهو انگار بترسم یک لیوان از دستم افتاد، چشم‌های خواب‌آلودش با صدای شکستن لیوان و بعد هم دیدن چشم‌های قرمز من باز باز شد: «چرا گریه می‌کنی عزیزم؟!»

همان‌طور که در سبد را بسختی می‌بستم، با دست دیگرم اشک‌های گونه‌ام را پاک کردم. آمد و روبه‌رویم ایستاد. سرم را توی سینه‌اش گرفت و با انگشت‌های بلندش اشک‌هایم را روی صورتم پخش کرد، به خیال این که دارد آنها را پاک می‌کند. دست‌هایش گرم گرم بود. چانه‌ام را گرفت و به صورتش نزدیک کرد: «تو چشای من نگاه کن.»

چشم‌هایم بسته بودند، دست‌هایش را یک‌بار دیگر روی چشم‌هایم کشید. نفسم بند آمده بود. نفس حبس شده‌ام را بسختی بیرون دادم و چشم‌هایم را باز کردم، گفت: «نگران چی هستی عزیزم؟»

ــ نمی‌دونم.

ــ نمی‌دونی نگران چی هستی! (با لبخند سبدی که آماده کرده بودم را نشان داد)‌ تو که هر کاری خواستی کردی.

دماغم را بالا کشیدم و تکیه‌ام را به پیشخوان آشپزخانه دادم: «ممکنه بعد از عمل دردت زیاد بشه، نه؟!»

همان‌طور که یک برگه خرمالو از آجیل میوه برمی‌داشت و به سمت دهانش می‌برد، گفت: «این گریه‌ها برای درد بعد از عمل منه! اگه بمیرم...»

جیغ کشیدم: «زبونت رو گاز بگیر.»

برگه خرمالو از دستش افتاد. گفتم: «ببخش... ترسوندمت! ... اما این تنها فکری بود که نکردم و نمی‌خواهم بکنم.»

دوباره سرم را توی سینه‌اش فشار داد، انگار خاطرم را جمع کرد که هیچ درد یا خطری تهدیدش نمی‌کند.

وقتی می‌خواستیم از در خانه بیرون برویم، از این دست آن دست کردنش فهمیدم که دنبال بهانه‌ای می‌گردد برای این که سبد را نبرد، اما چیزی نگفت و آن را برد.

به محوطه بیمارستان رسیدیم. مثل همیشه شلوغ بود. ظرفیت پارکینگ پر شده بود. چند بار آن دور و بر را با ماشین بالا و پایین رفتیم تا بالاخره جایی برای پارک پیدا کردیم. وقتی می‌خواستیم پیاده شویم گفت: «سبد رو بذار تو ماشین بمونه وقتی کارهای بستری شدنم انجام شد می‌آییم می‌بریمش.»

بیمارستان شلوغ‌تر بود؛ شلوغ و پررفت و آمد. متصدی پذیرش بستری تعدادی کپی از مدارکش خواست و یک فرم از مشخصات فردی‌اش که من برایش پر کردم. متصدی پذیرش برگه‌ای بهش داد و گفت: «طبقه چهارم».

وارد بخش شدیم. به سمت پرستار بخش رفت. بخش، فضایی تقریبا دایره مانند بود که دور تا د ورش را اتاق بیمارها پر کرده بود و در وسط محیط دو نیم‌دایره که پرستاری با لباس‌های سفید و لبخندی مصنوعی پشت میز نشسته بود. روی برد اسم بیمارها و شماره تخت آنها نوشته بود. دستش را روی شانه‌ام گذاشت و سرش را به گوشم نزدیک کرد: «عزیزم تخت 13».

حس کردم اینجا واقعا قفس است، مثل پرنده‌ای که از تو قفس، بیرون را می‌بیند اما هر چی خودش ‌را به در و دیوار قفس می‌زند نمی‌تواند بیرون برود. یک دسته پرنده دیگر پشت پنجره نشستند. صدای خش‌خش پاکتی آمد، برگشتم. در سبد را باز کرده بود و داشت توی پاکت قاشق و چنگال را نگاه می‌کرد: خانومم چه ها که نکرده!»

در سبد را بست: «خب عزیزم کم‌کم آماده شو که بری»

ــ نه! ... کجا برم!

ــ برو خونه، امروز خیلی خسته شدی.

ــ نه خسته نیستم... می‌خوام پیشت بمونم.

ــ آخه عزیزم تو دیشب هم خوب نخوابیدی!

دلم می‌خواست بگویم اصلا نخوابیدم اما الانم می‌خواهم بمانم، اما هیچی نگفتم.

پرستار سرکی توی اتاق کشید و گفت: «همه چی خوبه؟ رو به راهید؟»

از جایم بلند شدم، پرستار گفت: «چرا بلند می‌شید؟»

جای من گفت: «وقتش شده که برن دیگه».

پرستار رو به من گفت: «اشکالی نداره می‌تونید یه ساعت دیگه هم بمونید تا ساعت ملاقات بشه، اما بعد دیگه باید برید.»

یک ساعت هم یک ساعت بود. به بیرون نگاه کردم گنجشکی نبود و ته‌مانده برنج‌ها پخش شده بود.

رفتم سراغ سبد. میوه‌ها را توی یخچال گذاشتم. داشتم کم‌کم به قول خودش تمام وسایل زندگی‌ام را آنجا پخش می‌کردم که گفت: «بسه دیگه ولشون کن».

مثل یک بچه بغض کردم و بلند شدم. داشت روزنامه را ورق می‌زد، کیفم را روی دوشم انداختم و گفتم: «خداحافظ».

تمام مسیر را گریه کردم انگار واشر چشم‌هایم شل شده بود. دیگر خودم هم از این همه بی‌تابی‌ام کلافه شده بودم.

مانتویم را از تنم کندم. سعی کردم سرم را به چیزی گرم کنم، اما مگر می‌شد! رفتم تو آشپزخانه، داشتم خودم را به آشپزی مشغول می‌کردم که یادم آمد امشب او نیست و من هم میلی به شام نداشتم. آمدم پای تلویزیون اما آنجا هم آرام و قرار نداشتم، دلم می‌خواست الان کنارم بود. رفتم بخوابم همین که حس می‌کردم آن گوشه تخت خالیه نگران می‌شدم. ‌

تا خود صبح بیدار بودم حتی پلک هم نزدم، فقط دلم می‌خواست سپیده صبح بزند که بتوانم خودم را به بیمارستان برسانم.

ساعت 11 زمان عملش بود. توی سالن انتظار بیمارستان نشستم و سعی کردم با بی‌قراری‌هایم کنار بیایم، چون اگر صبح به این زودی مرا آنجا می‌دید حتما عصبانی می‌شد. بالاخره ساعت 8 بهش زنگ زدم و گفتم که تو بیمارستانم. تا من را دید، گفت: «عزیزم! تو بازم دیشب خوب نخوابیدی!»

خودم را تو بغلش انداختم و گریه کردم. سبک شدم مثل دیروز صبح. بوسیدمش و او که آماده بود به اتاق عمل برود گوشی خودش و خودم را با یک مشت خرت و پرت دیگر به من داد. لباس کرم رنگ بیمارستان به تنش اضطرابم را زیاد می‌کرد، اما آن روز فهمیدم که رنگ کرم هم بهش می‌آید. رنگی که هیچ‌وقت حاضر نبودم بپوشد! اضطرابم وقتی بیشتر شد که لباس سبزرنگ اتاق عمل را به تنش دیدم.

گفتند مدت عمل 45 دقیقه‌ای می‌شود. از وقتی دم در اتاق عمل برایم دست تکان داد و رفت همه‌اش با خودم فکر کردم الان دارند چیکارش می‌کنند! روی صندلی دم در اتاق عمل نشستم. روحم داشت خورده می‌شد. آخی بمیرم الهی! حتما نگرانی من کلی اذیتش کرده. مادر جان دوباره زنگ زد. حالا با این همه دلشوره خودم باید او را هم آرام می‌کردم... هر چند با نگرانی، اما بالاخره خداحافظی کرد. به ساعت نگاه کردم نزدیک به نیم ساعت دیگر هم گذشت. دیگر نمی‌‌‌توانستم تحمل کنم. بلند شدم... اه باز هم تلفنم... مامانم بود. او دیگر از کجا بو کشیده بود!

زن مسنی کنارم نشسته بود همان‌طور که همه‌جا را برانداز می‌کرد به حرف‌های بغل‌دستی‌اش هم گوش می‌کرد و مواظب بود که حرفی را نشنیده نگذارد. دوباره تمام داستان را برای مامان هم تعریف کردم. باز هم بی‌قراری از آن طرف تلفن و تسلی دادن از من! زن مسنی که چند دقیقه آخر صحبتم با مامان فقط صدای نچ نچ او را شنیده بودم را با غیظ نگاه کردم. نمی‌دانم شاید عصبی بودم! داشتم گوشی را توی کیفم می‌گذاشتم که باز نچ نچ کرد و گفت: «حیوونی»

زن مسن بی‌اعتنا به من و حتی نگاهم، هر چه در طول صحبت من با مامان از بغل‌دستی‌‌اش شنیده بود را برای من گفت: «... می‌گن یه جوون 30 ساله برای یک عمل ساده رفته اتاق عمل... حالا از بیهوشی در نمی‌یاد...»

از جا کنده شدم: «پرستار‌!...»

‌ فاطمه بهبودی

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها