در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
از حق و حقوقش میگفت که باید میگرفت و گویا نگرفت. چون اتوبوس حرکت کرد و رفت مرد میانسالی که به فاصله اندک پشت سر او راه میرفت معتقد بود که جوان باید خدایش را شکر کند که قضیه بالا نگرفته بود.
مرد میانسال، همان وقتی که به قول خودش قضیه داشت بالا میگرفت و همان وقتی که جوانک با صدایی لرزان داد زد: من پولترو نمیدم.
چرا در ایستگاه بالایی پنج دقیقه بیخودی وایسادی؟ وقت من ارزش داره... گفته بود: برو بابا مگه تو چیکاره هستی حالا؟ و حالا داشت جوان را گویا نصیحت میکرد.پسرم زود جوش نیار. پسرم حالا تو هم وقت گیر آوردی؟ توی این همه جمعیت اومدی گیر دادی که چرا اتوبوس معطل کرده؟ ولش کن بابا....
جوان حرفی نزد. معلوم بود که دل خوشی از مرد نداشت. نگاهی کرد و رفت.
آن مرد رفت. جوان لاغر اندام رفت. اتوبوس مسافربر رفته بود. شاید هم در ایستگاه پایینتر باز 5 دقیقه! معطل کرده بود. مردم در آمد و رفت بودند. اما حکایت همچنان باقی بود.
حکایت این بود و هست: اتوبوسی در دل سرد و تاریک شب از سر بالایی خیابان ولی عصر تهران بالا میرفت. یا پایین میآمد. چه فرقی دارد، بالا و پایین؟ مهم این بود و هست که خیلی معطل میکرد.
بیشتر از آن حدی که فکر کنی دل راننده به حال مسافران در سرما مانده میسوزد. در ایستگاهی نزدیک چهار راه ولی عصر جوانکی لاغر اندام خود را به راننده رساند و گفت: چرا بیخودی معطل کردی آقای راننده. راننده هیچ نگفت. جوان گفت: با شمام؟ راننده هیچ نگفت.
جوان گفت: حالا که اینجوره کرایه نمیدم. راننده بر آشفته شد.خود را به جوان رساند:میگم کرایتو بده. اصرار جوان بر کرایه ندادن بود. این اصرار و انکار خیلی زود دستها را به هوا برد. دیگر کلمههای نامانوس بود و دستهایی که در هوا میچرخید.جوان آرامتر به نظر میرسید.
میگفت: من ساعتی 10 هزار تومن درآمدمه. من وقتم ارزش داره. تو وقت منو بیخودی گرفتی. از آن سو اما کلمات نامفهوم بود. نامفهوم و تهدیدآمیز.
اهالی اتوبوسنشین از جایشان جم نخوردند، وقتی قضیه داشت بالا میگرفت. چند نفری که اطراف دو طرف بحث و درگیری بودند هیچ نمیگفتند و فقط تماشا بود که جولان میداد.
ناگهان کمک راننده هم با نهیب و فریاد وارد صحنه شد: تو غلط میکنی پول نمیدی. به تو چه که معطل کردیم. یالله 200 تومن رو رد کن بیاد. همینجا بود که مرد میانسال به جوان معترض گفت: آخه تو چکارهای که هی میگی من!
جوان تسلیم شد. دیگر حرفی نزد. اگر هم زد حرفی نبود که راننده و کمکش را جریتر کند. تنها خطاب به ما که نظارهگر بودیم، گفت: بابا شما لااقل یه چیزی میگفتین. چرا هیچی نمیگین. چرا ساکتین؟
مردم اندکی که هنوز جمع بودند، هنوز هم ساکت بودند. جوان دیگری کمی آن سوتر، انگار گوشی تلفن همراهش را در آورده بود که فیلم بگیرد.
لابد پیش خود فکر کرده بود: حالاست که دعوا بالا بگیرد و مشتی حواله مشتی دیگر شود... چه خوب که من فیلم بگیرم. وظیفه من که پا در میانی نیست. وظیفه من که دخالت نیست؟ به من چه که اینها ممکن است با هم زد و خورد کنند، آن هم سر 200 تومان پول. آن هم برای پنج دقیقه معطلی؟ آن هم برای بیتفاوتی نسبت به حقوق دیگران، صحنه نمایش تمام شد.
اما یادم آمد که چندی پیش.... زمستانی پیشتر از این، مردی بود،جوانی،مردمی،و یک میدان کاج،و یک میدان تماشا،و یک دنیا حسرت از مرگ در میان جمعیت تماشاگر
راستی چرا؟
یادش خوش، زمستانهایی پیشتر ما بودیم... مردمی که تماشاگر نبودیم. دلمان نمیآمد مردی به تنهایی حتی یک قدم، ماشین روشن نشدهاش را هل دهد. دلمان نمیآمد پیرمردی ناتوان یا پیرزنی، تنها از عرض خیابان گذر کند.
حالا... چه بگویم؟ حکایت این بود و خواهد بود؟!
صولت فروتن - جامجم
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
سید رضا صدرالحسینی در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح کرد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
سید رضا صدرالحسینی در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح کرد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
برای بررسی کتاب «خلبان صدیق» با محمد قبادی (نویسنده) و خلبان قادری (راوی) همکلام شدیم