خیلی ها دوست دارند بدانند پشت صحنه زندگی خود من چه می گذرد.
من و همسرم هر دو دانشجوی دانشگاه ایندیانای امریکا بودیم.
رشته هایمان به هم نزدیک بود.
ایشان تعلیم و تربیت و روان شناسی کودک می خواند و من مشاوره و آموزش مشاوره. جالب
این جاست که به مرور فهمیدم ایشان هم کرمانشاهی است و محل تولدمان فقط 46 - 45 کیلومتر
فاصله دارد.
البته من قصد نداشتم خارج از ایران ازدواج کنم ، چون تصمیم داشتم برگردم ایران ،
ولی رفتار ایشان تحت نظرم بود و می دیدم که چقدر متین و شریف زندگی می کند.
اول از خودش کسب نظر کردم و بعد برای خانواده اش نامه خواستگاری فرستادم. تابستان همان سال که آمدم ایران ، مادر ایشان را ملاقات کردم و بعد از 6 ماه ازدواج کردیم.
مراسم ازدواجمان مجلس خیلی کوچکی بود در آپارتمان اجاره ای خودم با حضور دوستانمان که اکثرا دانشجویان ایرانی بودند. از ایران فقط مرحوم مادر خانمم برای حضور در مراسم آمده بودند; چون هزینه سفر خیلی گران بود و خودمان هم آنقدر توان مالی نداشتیم که از همه دعوت کنیم.
آپارتمان هم جای زیادی نداشت. بنابراین تصمیم گرفتیم به همین قانع باشیم. الحمدلله
خیلی هم راضی بودیم. جمعا 170 دلار خرج کردیم.
در طول این سالها به مشکلی برنخورده ایم که ما را از با هم بودن ، پشیمان کند، ولی به هر حال 2
نفر که می خواهند با هم زیر یک سقف زندگی کنند، اختلاف نظر دارند و فرهنگهایشان متفاوت
است.
گاهی قهر کرده ایم ، ولی خیلی وقت است دیگر این کار را نمی کنیم ; چون یادگرفتیم زندگی خیلی می تواند راحت تر از اینها باشد. حالا فکر نمی کنم هیچ وقت خواسته باشم از این که هست بهتر باشد.