
نازنین با خوشحالی گفت: بله، بله همونو بگین.
ـ خب پس چشماتو ببند و خوب گوش بده.
نازنین چشماشو بست و آماده شنیدن قصه شد و بابا هم شروع کرد.
یکی بود یکی نبود، غیر از خدای مهربون هیچکس نبود. اون قدیما توی روستا یک روزحسین آقا میخواست گوسفنداشو ببره چرا....
ـ باباجون اسم قصهرو نگفتی.
ـ ای وای، راست میگی اسمش هست گوسفند بازیگوش حالا گوش کن تا قصه رو بگم.
ـ بابا چرا یعنی چی؟
ـ چرا، یعنی این که گوسفندا رو برای خوردن علف به دشت و صحرا ببرن؛ بقیه قصهرو بگم؟
ـ دیگه هیچی نمیگم باباجون، بگین.
حسین آقا به همه گوسفندها گفت که از هم دور نشوند و توی گندمزارهای مردم نروند و به گوسفند سفیده که از همه بزرگتر بود، سفارش کرد که مواظب بره کوچولوها باشد، اما توی برهها یکی بود به نام گوسفند سیاهه که خیلی شیطون و ناقلا بود همان اول راه داشت میرفت یک طرف دیگر که گوسفند سفیده صدایش زد و به او گفت که حواسش را جمع کند و با بقیه بیاید.
به دشت که رسیدند حسینآقا درسایه یک درخت دراز کشید تا استراحت کند اما آرامآرام خوابش برد. گوسفند سفیده و سگ گله هم حواسشون رفت پیش بقیه گوسفندها و گوسفند سیاهه سر به هوا یواشیواش از گله دور شد و رفت توی گندمها و مشغول خوردن شد که یکدفعه سر و کله صاحب مزرعه پیدا شد و داد زد: آهای بره شیطون داری چیکار میکنی؟ گندمها رو میخوری، حالا خدمتت میرسم.
بعدش او را گرفت و با طناب بستش به درخت!
گوسفند سیاهه خیلی ترسیده بود و نمیدانست که چه کار کند با خودش گفت ای کاش به حرف حسین آقا و گوسفند سفیده گوش داده بودم و....
حسین آقا از خواب که بیدار شد دید گوسفند سفیده و سگ گله ناراحت هستند.
پرسید که چه اتفاقی افتاده است و آنها هم تمام ماجرا را تعریف کردند و همگی برای پیدا کردن گوسفند سیاهه راه افتادند و مشغول جستجو شدند. در همین موقع صدای بعبع او را از دور شنیدند. به طرف صدا رفتند و با تعجب دیدند که بره کوچولو به یک درخت بسته شده است، خواستند کمکش کنند که صاحب مزرعه سر رسید و گفت: پس این بره مال شماست.
حسینآقا به طرف صدا برگشت و دید که دوستش مشنقی است. بعد از سلام و احوالپرسی از او خواست که گوسفند سیاهه را ببخشد و آزادش کند.
مشنقی با اخم نگاهی به او انداخت و گفت: حسین آقا این دفعه به خاطر گل روی شما میبخشمش به شرط این که قول بده دیگه از این کارا نکنه.
حسینآقا گفت: مش نقی جان قول میده که بره خوبی باشه و کار بد نکنه.
مشنقی او را باز کرد و گوسفند سیاهه هم با خوشحالی دوید و رفت پیش بقیه و به همه قول داد که از این به بعد به حرف بزرگترها گوش کند.
وقتی قصه تمام شد بابا که فکر میکرد دخترش خوابیده آرام از کنار او بلند شد و خواست از اتاق بیرون برود که نازنین آهسته گفت: بابا؛ شب بخیر یادت نره!
رضا بهنام
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
عضو دفتر حفظ و نشر آثار رهبر انقلاب در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح کرد
در گفتوگوی اختصاصی خبرنگار روزنامه «جامجم» در بیروت با حسن عزالدین، عضو بلندپایه حزبالله و نماینده پارلمان لبنان مطرح شد
دکتر حسن سبحانی، استاد دانشگاه تهران در گفتوگو با روزنامه«جامجم» مطرح کرد