این مرد با سفر زندگی می‌کند و می‌گوید در سفر بیشتر خدا را شناخته است

یک جا ماندن بی‌تابم می‌کند

«و اینک فرزندانم را برای سرافرازی ایران راهی دیاری دور می‌کنم...» این جمله پدر بود برای بدرقه 2 فرزند خود به سفری دراز و پرمخاطره؛ خطری که اگر چه از جنس مرگ و سربریده شدن، شاید هم خورده شدن یا هلاک شدن در کویر بود، اما ترس از خطر، تردیدی را به دل‌های مشتاق آنها برای کشف ناشناخته‌های دنیا راه نداد.
کد خبر: ۳۵۱۸۳۲

سفر همراه با خطر و هیجان، واقعیت 10 سال از زندگی 2 برادر ایرانی است که از شرق تا غرب و از شمال تا جنوب کره زمین را درنوردیدند، زمانی را هم سفره اسکیموها در قطب شمال بودند و راز شکار حیوانات دریایی را آموختند، مدتی را در میان قبایل آدم‌خوار «پیگمه‌ها» در جنگل‌های انبوه آمازون گذراندند و بعد از آن، شبانه جانشان را برداشتند و به قبایل بدوی دیگری در قاره سیاه سرک کشیدند تا بدانند که چگونه می‌شود با شکار حیوانات وحشی مثل فیل زندگی را گذراند. سفرشان همه کشف بود و هیجان.

و سفر آغاز شد...

مادرمان اهل سفر بود، با تقوا و مومن. سفر را از او آموختیم. پدر مرد آزاده دلی بود، مشغله داشت از نوع کارخانه و تجارت. در آن دوره 2 گاراژ وجود داشت یکی در امیرکبیر که کوچک بود و دیگری در مروی که بزرگ‌تر؛ 10 یا 12 ساله بودم که به تماشای حرکت اتوبوس‌ها می‌ایستادم، ساعت‌ها. بزرگ‌تر که شدیم کوهنوردی و غارنوردی را به صورت حرفه‌ای انجام دادیم. بیشتر قلل را فتح و برخی از غارها را به اتفاق دوستان کشف کردیم. در غارها آثاری همچون جمجمه، چراغ پیه‌‌سوز، شمشیر و نظایر آن پیدا کردیم که حالا در باشگاه کوهنوردی دماوند به نام ما نگهداری می‌شود. دیدن این همه شکوه و زندگی انسان‌های اولیه، راهنمایمان شده برای کاوش. در این ایام کار تحقیقی روی بسیاری از اقوام و عشایر ایرانی انجام دادیم و سرانجام بعد از 3 سال برنامه‌ریزی، شناسایی راه‌ها، آموختن زبان انگلیسی واسپانیولی و دیگر تدارکات مورد نیاز، سفربه دور دنیا را آغاز کردیم.

با گذشت 60 سال از سفرش، هنوز پرشور است

ساعت 5 عصر، ساختمان آ اس پ. با عیسی امیدوار قرار داشتیم. قرار بود با وجود گذشت این همه سال دوباره از سفر بگوید. خندان و پر تحرک بود، سفر و لحظات آن در وجودش موج می‌زد، در این 80 سالگی. شعر می‌گوید و گاهی هم به طبیعت شمال پناه می‌برد برای نوشتن و مطالعه. این روزها هم به ویرایش زندگینامه و سفرنامه‌اش به زبان انگلیسی مشغول است. شما را مسافر بنامیم یا سالک؟ «جستجوگر». این را عیسی گفت. البته هر جا سخن از امیدوار است بی‌نام برادران کامل نخواهد بود.

خیابان سی‌متری نظامی، پایین چهار راه لشکر، پدر هزار تومان به 2 برادر داد و آنها راهی شدند، پرشور و سرمست، اما راهی که خود نیز چندان امیدی به بازگشت نداشتند، چون عشق بود و شاه غزل ایران. برای سرافرازی در این شاه بیت به پیش رفتند. هنوز اما در راه مشهد بود که موتورسیکلت، سرناسازگاری گذاشت، درست در 300 کیلومتری تهران. یکی از آن دو به مشهد رفت و ابزار و استاد تعمیر آورد، 700 تومان خرج شد و 300 تومان مانده را هم به دست دوستی دادند که به پدر برگرداند! تدبیر این دو برادر اتکا به خود از راه برگزاری نمایشگاه عکس میراث ایرانی در دیگر کشورها بود. اتفاقا که چندان هم اتفاق نبود اولین نمایشگاه خود را در افغانستان برگزار کردند و با استقبال شاه این کشور یعنی محمد ظاهر شاه روبه‌رو شدند.

سومین برادر

بارهای زیادی از خطر گذشتند. خطر به انداز مرگ. وحشت بودن در میان قبایل بدوی به قامت کوتوله‌ها، «پیگمه‌ها»ی آدم‌خوار و آدم‌کش‌های حرفه‌ای «جیوارو» همان‌هایی که کله دشمنان خود را اندازه یک پرتقال می‌کردند، تنها با دیدن تصاویر و فیلم‌های واقعی این دو برادر است که رنگ واقعیت به خود می‌گیرد ولی حتی شنیدن و دیدن تصاویر آن نیز آدم را می‌ترساند. برادران امیدوار یکی از آن کله‌های انسان را که قبایل جیوارو کوچک کرده‌اند، به عنوان سند با خود آورده‌اند که در کاخ سعدآباد، در موزه برادران امیدوار پشت ویترین است.

اهداف سفر

عیسی با شوق حرف می‌زد، گویی همین حالا مسافر است! نه، همان جستجوگر! می‌گوید ما نگاهی علمی به پدیده‌ها داشتیم و با برنامه مسیر خود را طی کردیم، هدف پژوهش روی اقوام بدوی جهان بود. با 2 موتورسیکلت سفر به مشرق زمین آغاز شد، از صحراهای سوزان آفریقا تا جنگل‌های انبوه آمازون، سال 1337 به قطب شمال رفتند، سال 1345 هم ششمین قاره سخت جهان یعنی قطب جنوب را درنوردیدند. اولین کار و بررسی ما روی قبلیه «ابوریجینزها» در قاره استرالیا صورت گرفت. بارهای متوالی بین انسان‌های بدوی حاضر شدیم. با تمام دلهره، اما میان همه آنها اسکیموها مهربان بودند. دیدن انسان‌ها و منش و روش زندگی‌شان بزرگ‌ترین لذت بود. ما دانش آموخته رشته‌های جامعه و انسان‌شناسی نبودیم، چرا که آن دوره در ایران از این رشته‌ها خبری نبود، ما خودساز و خودجوش بودیم. زندگی ما در سفر شروع شد. سفر در یک جهان ناشناخته.

پیکچوها، اینکاها، جیواروها و پیگمه‌ها

«ماچو پیکچو» بازمانده‌ای از قوم «اینکا»ها به حرکت ستارگان و دیگر سیارات علاقه‌مندند چیزی شبیه باور. آفتاب را عاشقانه ستایش می‌کردند. در مسیر حرکت خورشید کوچ خود را آغاز کردند... و همچنان در آرزوی رسیدن به خورشیدند.

جیواروها، رئیس قبیله آنها جادوگر است. کوچک کردن کله دشمنان بخشی از تخصص‌شان است. ابتدا سر دشمن را از تن جدا کرده، سپس به وسیله چاقویی چوبی یک برش از پشت گردن تا بالای سر می‌دهند، بعد از آن جمجمه را از پوست جدا می‌کنند، چند برش کوچک در قسمت لب، بینی و چشم‌ها... در نهایت با یک مقدار ماسه گرم، داخل سر را پر می‌کنند. البته راز اصلی در این فرآیند را فقط رئیس قبیله می‌داند؛ با استفاده از یک محلول گیاهی، به کسی هم نمی‌گوید.

اسکیموها، مهربان و مهمان نوازند. اهل شکارند و خوردن دل و جگر خام شکارشان را دوست دارند. ویلا‌های برفی دارند و سگ‌های بسته شده به سورتمه‌ها مرکبشان است.

«پیگمه‌ها» شگفت‌انگیز هستند و تا حدود زیادی ترسناک! دختر و پسر پیگمه در اوایل بلوغ، دندانشان توسط رئیس قبیله تیز می‌شود. این نشان تکامل جسمی و روحی‌شان است که می‌توانند ازدواج کنند و آدم هم بخورند. محل زندگی آنها جنگل ایتوری در آفریقای مرکزی بود.

صدای مرگ طبل‌ها

یک مکث کوتاه، در میان جیواروها طبل‌ها به صدا در می‌آیند، خواندن شروع می‌شود.

حس شما در میان جنگل و بین انسان‌های بدوی چه بود؟ عیسی کمی درنگ می‌کند. تنها چند ثانیه و می‌گوید: ترس! نزدیک صبح فرار کردیم. آنها چیچای زیادی که از موز درست می‌شود را خورده بودند، کاملا لایعقل. اهل آن جنگل‌ها به خوبی با انواع مشروبات الکلی آشنا بودند. پس از یک ماه و نیم اقامت ما در میان آنها، هنوز امنیت وجود نداشت. ترسیدیم زیاد. آنها دشمنان خود را سر می‌بریدند و زنانشان را به اسارت می‌گرفتند... مرد جیوارو 5 تا 6 زن داشت.

ارتباط با طعم سیگار و نمک

سیر در اعماق زندگی انسان‌ها که در هر قوم و قبیله، تاریخی از سر گذرانده‌اند بقدر خود شگفت‌انگیز است، اما عجیب‌تر این بود که چگونه و از چه روشی برادران امیدوار با آنها سخن می‌گفتند و طرح دوستی می‌ریختند. راهکار زیرکانه و ساده بود. نمک، سیگار، شکر، کبریت، فندک، پارچه و آینه برای بزرگسالان و عروسک و بادکنک برای خردسالان، رمز ارتباط ما با آنها بود، چیزهایی که تاکنون به عمرشان ندیده بودند!

اما عیسی خان به غیر از این موارد، تجربه و مطالعه را هم فاکتورهای مهم دیگری ذکر می‌کند و می‌گوید: زندگی با قبایل و ارتباط با آنها نتیجه سفر مرحله‌ای و کسب تجارب است.

به دنبال قهرمانی نبودیم

برادران امیدوار قهرمان هستند؟ عیسی می‌گوید: هرگز ما به دنبال قهرمانی نبودیم، گرچه سفر با موتورسیکلت آغاز شد و این به نظر خیلی‌ها کار قهرمانانه‌ای است اما انتخاب موتورسیکلت برای این سفر دلایل دیگری داشت، شما توجه کنید امروز اگر جوانی بخواهد خیلی هم ماجراجویی کند، ماشین جیپ را انتخاب می‌کند، ما موتور را انتخاب کردیم تا بتوانیم به کوره راه‌ها دست پیدا کنیم و اگر به موانعی برخورد کردیم آن را با وسایل دیگر بتوان حمل کرد. در خیلی از رودخانه‌هایی که در آسیای دور و آسیای شرق پل نداشت، موتور را سوار بر قایق می‌کردیم. نزدیک یک سال از سفر ما بر روی اقیانوس‌ها و در کشتی‌ها سپری شد و موتور امکان حمل داشت.

هشدار مرگ و کله پرتقالی

عیسی امیدوار دنیا دیده، به تمام معنی هنوز دلی دارد پرماجرا . او از مهر اسکیموها هنگام دیدن انسان‌ها سخن می‌گوید که اگرچه با خود اسلحه داشتند ، البته تفنگ شکاری دولول، اما هیچگاه لوله آن ‌به سمت کسی نشانه نمی رفت‌. عیسی امیدوار هنگام مصاحبه به همه چیز نگاه می‌کند، همه چیز را زیر نظر دارد و با این دقت به گذشته برمی‌گردد و می‌گوید: زمانی که شهرنشینان فهمیدند ما قصد داریم به میان ابوجینزها برویم، هشدار مرگ دادند و این که سر ما را هم به اندازه پرتقال خواهند کرد. با این اوصاف به راه ادامه دادیم و رسیدیم. در بدو ورود زن‌ها و مردهای برهنه قبیله را دیدیم. ما کاربرد تفنگ شکاری را به آنها نگفتیم. به آنها عکس برف‌های قطب را نشان دادیم. تعجب کردند چون تا به حال برف ندیده بودند و همین طور عکس! در این هنگام که من در جستجوی کادو برای اهالی بودم، ناگهان دیدم رئیس قبیله تفنگ را برداشته و دست برماشه گذاشته و با چشمان خود داخل لوله تفنگ را نگاه می‌کند. ترس و وحشت وجودم را فرا گرفت. چه حالی داشتم خدا می‌داند، امکان داشت با یک اشاره سرش متلاشی شود و به دنبال آن هم سرهای ما از بدن جدا و بعد اندازه پرتقال شود! بدون هیچ واکنش تندی، با لبخند به سوی او رفتم بادکنکی را نشانش دادم. حواسش پرت شد و تفنگ را از دستش گرفتم.

بومیان جنگل‌های آن روز تاجران مواد مخدر امروز

عاشق هستید؟ عیسی امیدوار پاسخ داد: همه عاشقند، هر کدام به بهانه‌ای!

هنوز خود را جستجوگر می‌دانم، ماه آینده عازم آمریکا هستم، اما نه به روال گذشته. چون آن انسان‌ها اکنون زندگیشان تغییر کرده است. در حال حاضر تکنولوژی مدرن وارد زندگی همه انسان‌ها شده است. دیگر از آن انسان‌ها خبری نیست. برخی از بومی‌ها در حال حاضر دارای ثروت زیادی شده‌اند، بیشتر به واسطه تجارت مواد مخدر!

خدا را کجا یافتید؟ عیسی گفت: خداوند را همه جا یافتیم. همیشه خدا را در تمام لحظات احساس می‌کردیم. همیشه در خطر بودیم چه در رودخانه یا در میان قبایل آمازون همواره با خطر مواجه بودیم.

ره‌آورد سفر، ماندگار در موزه

این همه ماجرا را نمی‌شود جمع کرد یکجا. آنها پس از بازدید و مطالعه زندگی هر قوم و قبیله‌ای، نمونه‌ای از اشیای آنها را داخل صندوق بسته‌بندی می‌کردند و به ایران می‌فرستادند. با گذشت سال‌ها، بالاخره در چند سال اخیر موزه‌ای در کاخ سعدآباد به نامشان شد که با ره‌آورد سفرشان پر شده است. انواع ماسک‌ها، زیورآلات و ادوات رزمی و بزمی قبایل، حتی یک سر کوچک شده از دشمن پیگمه‌ها! پوست حیوانات و پروانه‌های خشک شده. قابل گفتن نیست. عیسی گله‌مند است از نحوه مدیریت این موزه و می‌گوید: موزه پا در هواست. هر مدیری می‌آید، بنا به سلیقه خود در آن تغییراتی انجام می‌دهد. حالا هم که قرار شده آن را در موزه آب ادغام کنند! با این اوصاف بسیاری از اشیا هنوز به موزه داده نشده است و در انبار نگهداری می‌شود. در حالی که دیدن آنها در مردم و بویژه جوانان انگیزه ایجاد می‌کند و این کار مستلزم مدیریتی صحیح است. کتاب سفرنامه‌شان نیز به چندین زبان منتشر شده است. فیلم‌هایی نیز که در طول سفر گرفته بودند، گوشه‌ای از این سفر شگفت‌انگیز را به تصویر می‌کشد.

حتی عیسی خود نیز اذعان می‌کند که در حیرت و شگفت است از انجام این کار!

خانه ابری است

عیسی حالا هم سفر می‌کند و گاهی برای دل خود شعر می‌سراید. خانه ابری: خانه‌ای ساخته‌ام در دل زیبایی‌ها‌/‌آشیانی که خودم اینجا دلم آنجا‌/‌ خودم هر جا نفسم در آنجا...

امیدوار عاشق عمر خیام است. من ندانم زکجا و ز چه رهی آمده‌ام ‌/‌ من ندانم که کی‌ام‌/‌ من فقط یاد گرفته‌ام که تویی ایرانم‌/‌ شاه بیت غزل زندگیم.

او اکنون سفری در پیش دارد...

سامان عابری / جام جم

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها