درددل‌های مرد جوانی که در زندگی شکست خورد

عاقبت عشق‌ پوشالی

عشق از واژه‌هایی است که سوءتعبیرهای زیادی از آن می‌شود کرد. برخی‌ها احساسات کاذب و هیجانی را با آن اشتباه می‌گیرند و خود را گرفتار تصمیم‌هایی می‌کنند که از همان ابتدا نادرستی آن واضح و آشکار است. هیوا، پسر جوان 21 ساله‌ای است که زندگی‌اش را فدای عشقی پوشالی و کاذب کرد. او قبل از این که ماجرای گرفتار شدنش را در این گرداب توضیح بدهد، می‌گوید: من تک‌فرزند خانواده هستم و پدر و مادرم توجه زیادی به من داشتند، آنها هر چه که می‌خواستم فراهم می‌کردند طوری که هرگز در زندگی‌ام احساس کمبود نمی‌کردم. من تمام توانم را روی درس گذاشتم و توانستم به دانشگاه راه پیدا کنم اما همه بدبختی‌هایم از همان زمان شروع شد.»
کد خبر: ۳۳۶۴۳۰

هیوا که جوانی خام و کم‌تجربه بود در دانشگاه با دختری به اسم هدیه آشنا شد و بدون این که او را بشناسد و درباره‌اش اطلاعات زیادی داشته باشد، به این نتیجه رسید که به او علاقه‌مند شده است. هیوا می‌گوید: اوایل چیز زیادی درباره هدیه نمی‌دانستم، وقتی درباره‌اش پرس و جو کردم فهمیدم او 12 سال از من بزرگ‌تر است و قبلا یک بار هم ازدواج کرده و یک پسر داشت. شاید اگر کس دیگری به جای من بود با فهمیدن این نکات سعی می‌کرد از هدیه دوری کند، ولی من برخلاف این قضیه رفتار کردم. تمام تلاشم این بود که هر طور شده سر صحبت را با او باز کنم و رابطه‌مان را بیشتر کنم.»

کار با رد و بدل کردن جزوات درسی شروع شد و کم‌کم دایره موضوع‌هایی که دو دانشجو درباره آن با هم صحبت می‌کردند، گسترش یافت. هیوا نفس عمیقی می‌کشد و ادامه می‌دهد: «من عاشق هدیه شده بودم و احساس می‌کردم بدون او نمی‌توانم زندگی کنم و می‌خواستم با وی ازدواج کنم. برای همین قبل از هر چیز باید موضوع را با خانواده‌ام در میان می‌گذاشتم. پدر و مادرم وقتی فهمیدند هدیه 12 سال از من بزرگ‌تر است گفتند چنین ازدواجی، سرانجام خوبی نخواهد داشت، آنها بشدت با تصمیم من مخالفت کردند ولی من روی حرف و خواسته خودم پافشاری کردم.»

این‌گونه بود که هیوا با خانواده خود دچار اختلاف شد و خانه پدری‌اش را ترک کرد. او چند روز بعد دل را به دریا زد و با هدیه درباره علاقه‌ای که به او داشت، صحبت کرد. مرد جوان می‌گوید: هدیه به حرف‌هایم گوش کرد و در آخر گفت او هم به من علاقه دارد، ما 2 روز بعد با هم عقد کردیم و من به خانه‌ای رفتم که همسرم و پسرش در آنجا زندگی می‌کردند. این در حالی بود که از خانواده‌ام کاملا بریده بودم و هیچ خبری از آنها نداشتم، هدیه اوایل خیلی به من محبت داشت و مرا هر روز بیشتر به خودش وابسته می‌کرد.

روزهای شیرین در زندگی این زوج خیلی زود به پایان رسید. هیوا می‌گوید: «هدیه می‌خواست به من دستور بدهد. او می‌گفت چون من کوچکتر و کم‌تجربه‌تر هستم، باید از وی اطاعت کنم. بعد از مدتی هم بهانه گرفت که من در نحوه تربیت پسرش دخالت می‌کنم، خلاصه این که کار ما به جدل کشیده شد و این اختلاف‌ها آنقدر ادامه پیدا کرد که آن عشق اولیه از بین رفت، حالا من دیگر نمی‌توانم با هدیه زندگی کنم. او می‌خواهد من مطیع‌ دستوراتش باشم و در برابر خواسته‌هایش فقط اطاعت کنم، حال آن که انجام چنین کاری در توانم نیست و به نظرم بهتر است از هم جدا شویم.»هیوا این روزها افسوس آن را می‌خورد که چرا به حرف والدینش گوش نکرده و در پیروی از عشقی پوشالی با خانواده‌اش قطع رابطه کرده است.

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها