سید رضا صدرالحسینی در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح کرد
کارآگاه شهاب، ستوان ظهوری دستیار کارآگاه و پسر داریوش در جواهرفروشی نشسته بودند و درباره این بحث میکردند که چه طور میتوانند مچ سامان را بگیرند. تمام راهها به بن بست رسیده و تنها گزینهای که باقی مانده ردیابی جواهرات مسروقه بود. این جواهرات منحصر به فرد بودند و به محض این که سارق برای فروششان دست به کار میشد لو میرفت اما تا به حال از فروش آنها خبری نرسیده بود و همین نشان میداد قاتل فرصتی برای این کار پیدا نکرده است. در واقع سامان از همان روز قتل بازداشت بوده و نتوانسته اموال دزدی را آب کند، اما اگر این فرضیه صحت داشت چه بر سر جواهرات آمده بود. ظهوری سعی کرد ماجرا را یک بار مرور کند: وقتی سامان را گرفتند هیچ چیزی به جز ساک لباسهایش همراهش نبود یعنی او جواهرات را یکجا در همین تهران قایم کرده و نمیخواسته با خودش به شیراز ببرد. پسر داریوش حرفهای او را تکمیل کرد: شاید میخواسته آبها از آسیاب بیفتد بعد به تهران برگردد و آنها را بفروشد. کارآگاه با نگاهی متفکرانه دو مرد را زیر نظر داشت و به نظر میرسید دارد به موضوع مهمی فکر میکند، موبایلش را از جیبش درآورد و خطاب به ستوان گفت: باید بفهمیم سامان در مدتی که تهران بوده در بانکی صندوق امانات گرفته یا نه البته این بابا خیلی زرنگ تشریف دارد و بعید میدانم چنین خبطی کرده باشد. او میداند نمیتواند در تهران جواهرات را به سادگی بفروشد برای همین حتما پیش خودش فکر کرده باید آنها را به شیراز برساند اما اگر طلاها را در کیفش میگذاشت هیچ بعید نبود دستگیر شود و لو برود. سامان پیشبینی همه چیز را کرده. پاشو ستوان. میخواهم از پست هم استعلام بگیری دنبال صندوق پستی سامان در شیراز بگرد.
ظهوری پیش خودش فکر کرد کارآگاه زیادی سامان را جدی گرفته و او را باهوش و زیرک فرض کرده است اما جرات نکرد این را به زبان بیاورد نگاهش را از یاقوت سرخی که در پیشخوان بود برداشت و راه افتاد.بعد از ظهر آن روز، همان جلسه سه نفره این بار در دفتر کارآگاه تشکیل شد. سامان نه در تهران صندوق امانات داشت و نه در شیراز صندوق پستی.هنوز معما پابرجا بود. سامان چه بلایی سر طلا و جواهرات آورده بود؟ تا جواب این سوال پیدا نمیشد نمیتوانستند سامان را وادار به اعتراف کنند. وقت زیادی هم نداشتند. بازپرس پرونده اصرار داشت اگر مدرکی علیه متهم وجود ندارد او را هر چه زودتر باید آزاد کرد. کارآگاه یقین داشت سامان جواهرات را به کسی امانت نداده چون ارزش آنها آنقدر زیاد بود که نمیشد به کسی اعتماد کرد. از طرفی چال کردن آنها در یک گوشه و کنار هم راه مطمئنی برای پنهان کردن حدود دو میلیارد تومان جواهر نبود. پسر داریوش یکدفعه زبان باز کرد او بیشتر از نیم ساعت بود که حرفی نزده و سکوت اختیار کرده بود اما یکدفعه نتوانست جلوی خودش را بگیرد. او تقریبا فریاد کشید: ترمینال! دو مامور پلیس به دهان او چشم دوختند تا توضیحات بیشتری را بشنوند. داریوش چند مشتری در تبریز، اصفهان، شیراز و مشهد داشت و معمولا سفارشهایشان را با اتوبوسهای مسافری برای آنها میفرستاد این روش به نظر ظهوری چندان مطمئن نبود اما پسر داریوش توضیح داد: سفارشها را بستهبندی و بارنامه میکردیم، آن طرف بسته را فقط به همان کسی تحویل میدهند که اسمش در بارنامه نوشته شده از گیرنده کارت شناسایی معتبر هم میخواهند مو لای درزش نمیرود کاملا مطمئن است.
این فرضیه یک مشکل اساسی داشت. سامان چه کسی را به عنوان گیرنده بسته معرفی کرده بود؟ پسر داریوش برای این سوال هم جوابی در آستین داشت: برای خودش. او فکر نمیکرد در راه شیراز دستگیر شود اما اگر هم بازداشت میشد میدانست بسته را در انبار نگه میدارند و او بعد از چند روز آزاد میشود و آن را تحویل میگیرد.
ظهوری اصلا حوصله نداشت این موقع روز و در این سوز سرما از اداره بیرون برود اما چارهای نداشت. شال و کلاه کرد تا راهی ترمینال شود و از این تعاونی به آن تعاونی سراغ بسته پستی را بگیرد. خودش را به هر کسی که معرفی میکرد طرف یکی دو قدم عقب میرفت و بعد چارهای جز همکاری نمیدید و سراغ دفتر و دستکش میرفت اما در فهرستها و اسامی هیچ ردی از سامان وجود نداشت و کسی هم عکس او را نشناخت. ظهوری باز هم به نقطه اول رسیده و مجبور بود دست از پا درازتر به اداره برگردد. تقریبا مطمئن شده بود این پرونده هیچ وقت حل نمیشود.
ساعت از 8 شب گذشته بود که ظهوری وارد اداره شد و به دفتر سرگرد رفت او تنها نشسته بود و برای خودش زیر لب آوازی را زمزمه میکرد تلفنی نتیجه تحقیقات ستوان را فهمیده بود برای همین با دیدن او عکس العمل خاصی نشان نداد 20 دقیقهای به این منوال گذشت تا این که شهاب گفت:تمام فکر و ذکر ما شده سامان در حالی که هیچ مدرکی علیهاش نداریم خب شاید بنده خدا واقعا بیگناه باشد. ظهوری کمی جا خورد. یعنی آنها تمام این مدت دنبال نخود سیاه بودند؟ کارآگاه به حرفهایش ادامه داد: این پسر داریوش بود که جنازه ساسان را شناسایی کرد اصلا خود او بود که ماجرای خالکوبی را مطرح کرد وگرنه ما که از این موضوع خبر نداشتیم. در واقع این پسر داریوش بود که ما را به سامان مشکوک کرد و هر دفعه هم یک فرضیه تازه را پیش میکشید این او بود که ادعا کرد ساسان روزهای آخر گیج میزد و بعد هم فیلمها را نشانمان داد حالا اگر قتل کار خود این پسر باشد چه؟ ظهوری میخکوب شد و سکوت مطلق بر اتاق حاکم شد.
طبق اطلاعاتی که دو همکار تا به حال به دست آورده بودند داریوش و ساسان هر روز ساعت 30/7 صبح به مغازه میرسیدند و پسر جوان هم بین 30 تا 40 دقیقه بعد آفتابی میشد. حالا اگر او یک روز زودتر به مغازه میرفت این فرصت را داشت که پدر و شاگردش را بکشد و بعد هم صحنهسازی کند.
این فقط یک فرضیه بود و شهاب و ستوان برای پی بردن به صحت و سقمش باید همه چیز را از اول شروع میکردند. ظهوری نمیتوانست به خودش بقبولاند قتل کار پسر داریوش است او به گواهی پزشکی قانونی درباره جسد سوخته اشاره کرد و گفت: این نظریه میگوید ساسان یک هفته قبل از کشف جنازه کشته شده در حالی که در فیلم دیدیم تمام این یک هفته ساسان سرکارش میرفته یعنی یا پزشکی قانونی اشتباه کرده یا این که سامان خودش را به جای برادرش جا زده و حتی اگر پسر داریوش قتل را انجام داده دستش با سامان در یک کاسه است.جواب کارآگاه برای این ابهام فقط یک جمله بود: شاید آن جنازه اصلا ساسان نباشد.
بازی وارد مرحله تازهای شده بود. دو همکار قبل از هر چیز باید میفهمیدند پسر داریوش روز قتل چه ساعتی از خانه بیرون زده و کی به مغازه رسیده بود طبق اعلام مرکز 110 او ساعت 9 و 14 دقیقه تماس گرفته و قتل را گزارش داده بود کارآگاه ترجیح داد فکر کردن در این باره را به فردا موکول کند خیلی خسته بود و احساس میکرد مغزش دیگر کشش ندارد.او قبل از خروج از اداره دستور داد پسر داریوش را شبانه روز زیر نظر داشته باشند.
صبح اول وقت شهاب سراغ سامان رفت عکس جسد سوخته را یک بار دیگر به او نشان داد میخواست مطمئن شود آیا جنازه برای ساسان است یا نه. متهم دیگر حاضر به همکاری نبود و میگفت او را بیدلیل در بازداشت نگه داشته و از کار و زندگی انداختهاند او فقط درباره خالکوبی برادرش یک بار دیگر تکرار کرد از این موضوع خبر نداشته و پیرمرد صاحبخانه هم درباره استخررفتن آنها اشتباه میکند.شهاب این بار نرمتر با سامان صحبت کرد و به او دلداری داد که این ماجرا به زودی تمام میشود.
کارآگاه شهاب وقتی به دفتر خودش برگشت ظهوری و پسر داریوش را در آنجا دید سعی کرد خیلی عادی رفتار کند طوری که معلوم نشود در غیاب او چه اتفاقاتی افتاده است.جوانک به نشانه احترام نیمخیز شد و بعد از احوالپرسی مختصر گفت:الان داشتم برای ستوان میگفتم که ما یک اشتباه بزرگ انجام دادیم. هم از پست و هم از بانکها درباره سامان استعلام گرفتیم اما او میتوانست با مدارک برادرش خودش را ساسان معرفی کند.این حرف قابل تامل بود اما کارآگاه زیاد هم به آن دلخوش نکرد و به ستوان دستور داد همان راه رفته را یک بار دیگر طی کند و این بار درباره ساسان استعلام بگیرد.
چهار ساعت بعد اولین گره این پرونده باز شد. ساسان یک هفته قبل در بانک برای خودش یک صندوق امانات گرفته بود. کارآگاه یک بار دیگر هیجان زده شد و سریع دستور قضایی گرفت تا بتواند در صندوقچه اسرار را باز کند. ستوان شهاب، ظهوری و سه مامور دیگر به بانک رفتند و در حضور نماینده حقوقی، در صندوق باز شد. یک بسته بزرگ آنجا بود،بستهای پر از جواهرات قیمتی.بازی داشت به دقایق آخر میرسید. کارمند بانک اسناد و مدارک مربوط به متقاضی صندوق را پیدا کرد و به شهاب تحویل داد. نمونه اثر انگشت روی کارت صاحب صندوق با اثر انگشت سامان مطابقت داشت. متهم دیگر به آخر خط رسیده بود. او این بار وقتی پشت میز بازجویی نشست به همه چیز اعتراف کرد و گفت اول برادرش را و بعد داریوش را کشت.کارآگاه وقتی نتیجه دلخواهش را گرفت برای بقیه بازجویی نماند و این وظیفه را به ستوان ظهوری محول کرد.
سید رضا صدرالحسینی در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح کرد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
علی اصغر هادیزاده، رئیس انجمن دوومیدانی فدراسیون جانبازان و توانیابان در گفتوگو با «جامجم» مطرح کرد