در آستانه سالگرد عملیات طوفان الاقصی و در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
خلاصه قسمت اول
مرد ریزجثهای که از معرفی خود امتناع میکند به بخش روانی یک بیمارستان دولتی مراجعه کرده و تقاضا میکند که او را در آنجا بستری کنند. او مدعی است که با 3بار به زبان آوردن نام افراد باعث مرگشان میشود. او میگوید که شب قبل سرقتی در فروشگاهی رخ داده که با حضور پلیس یکی از سارقان زخمی شده و دیگری فرار کرده است و وی این خبر را در روزنامه خوانده است. او میگوید نیروی درونی او را وسوسه میکند که نام آن شخص زخمی را به زبان بیاورد، ولی از طرف دیگر نمیخواهد با آوردن اسم او باعث مرگش شود و در مخمصهای روحی گیر کرده که دارد او را به جنون میکشاند. راوی داستان که پرستار بخش روانی است به دکتر شاتس که روانکاو آنجاست میگوید که اتفاقا آن شخص زخمی که میشل نام دارد در بخش مراقبتهای ویژه همین بیمارستان بستری است. از قضا یک شب مرد ریزجثه به راوی مراجعه کرده و از او میخواهد مانع او شود تا نام آن مرد زخمی را به زبان بیاورد. فردای آن روز پرستاران با جنازه میشل ــ مرد زخمی ماجرای سرقت ــ روبهرو میشوند. پایان داستان را در این شماره میخوانیم.
برای چند ثانیه دهانم از تعجب باز ماند. در حالی که از خودم عصبانی بودم، غرولندکنان گفتم: عجب بدشانسیای ! نزدیک بود باور کنم که این مرد ریزجثه مسوول آن است. میشل بشدت زخمی بود و به خاطر وضعیت وخیمی که داشت در بخش مراقبتهای ویژه نگهداری میشد.
دکتر شاتس گفت: کاملا درست است. اگر به خاطر زخم تیری که به او خورده میمرد جای تعجب نبود، اما مساله اینجاست که یک نفر گلویش را بریده.
گفتم: و حتما او کسی نیست جز بیمار تازهوارد، همین آدم ریزجثه.
ــ ما کلی به او داروی آرامبخش تزریق کردیم. او فریاد میزد که نام میشل را سه بار گفته و اینکه میشل خواهد مرد و او در این ماجرا مقصر است.
گفتم: هنوز که به او چیزی نگفتهاید؟
ــ البته که نه. اگر بگوییم عذاب وجدان از پا درش میآورد.
از زیرزمین تا پشتبام بیمارستان سراسر آشوب و هیجان بود. باید از خیر بیکاری آن روز صبح میگذشتم. به جز بیمار تازهوارد که در بخش انفرادی بود، بقیه بیماران به طریقی از ماجرای میشل سر درآورده بودند و من با تمام انرژی و قوا سعی داشتم آنها را آرام کنم. بعد از برقراری آرامش یک نفر کل ماجرا را برایم تعریف کرد.
طبق معمول پلیس پیری که نامش لاتری بود جلوی در بخش ویژهای که میشل در آن بستری بود نشسته و مراقب رفت و آمدها به داخل و خارج بخش بود. آخر در ماجرای سرقت شخص دیگری بجز میشل حضور داشته که پیش از دستگیری میشل فرار کرده بود. ماموران پلیس سخت مراقب بودند که مبادا شریک جرم یا شخص تبهکار دیگری میشل مفلوک را به چنگ بیاورد.
البته لاتری هنوز هم پلیس کارآمدی است، اما شاید به اندازه قبل هوشیار و زیرک نباشد. پس ممکن است شخصی نیمههای شب که او خوابش برده وارد بخش شده باشد و میشل را با یک تیغ اصلاح سلاخی کرده باشد. بعد هم فلنگ را بسته، بدون اینکه آب از آب تکان بخورد و لاتری چیزی بفهمد. بقیه بیماران هم یا خواب بودند یا داروی بیهوشی خورده بودند. اما لاتری قسم خورده بود که غیر از پرستاران بخش که شیفتشان بوده کسی را آن دور و بر ندیده است. به صراحت میگفت که تمام شب حتی پلک هم نزده و پرستارها هم همین را گفتهاند. البته دور از ذهن نیست که پرستارها به خاطر علاقهای که به این پلیس پیر داشتند حرفش را تایید کرده باشند و به این ترتیب او را از توبیخ نجات داده باشند.
اگر آنها راست میگفتند و لاتری واقعا تمام شب را بیدار بوده پس مسوولیت این جنایت به عهده خودشان میافتاد. آخر لاتری گفته بود که فقط پرستاران بخش وارد اتاق شدهاند.
سروان وارن از بخش جنایی، پرستاران بخش را مقابل لاتری به صف کرد و گفت: بسیار خوب، لاتری. به این ترتیب یکی از اینها مرتکب قتل شده. نگاه کن و بگو کدامیک از آنها وارد بخش شده یا ببین به کدامیک از آنها مشکوک هستی.
لاتری از کنار پرستارانی که ردیف کنار هم ایستاده بودند عبور کرد و به صورتهایشان نگاه کرد. سرش را تکان داد و با خود فکر کرد که چقدر این کار سخت است. آهسته گفت: بخش تاریک بود. البته نه آنقدر که کسی جلوی پایش را نبیند. اما آنقدر هم روشن نبود که بیماران نتوانند بخوابند. من نمیتوانم با اطمینان بگویم که کدامیک از پرستاران وارد بخش شده.
سروان وارن پرسید: به هیچ کس مشکوک هم نیستی؟
نمیدانم. آنها پرستار هستند. وظیفه من این بود که مانع از ورود افراد متفرقه شوم. روشنایی آنقدر کم بود که حتی اگر یکی از آنها میتوانست زیر لباسش اسلحه حمل کند متوجه نمیشدم. سروان وارن از پرستاران بازجویی کرد ولی چیزی دستگیرش نشد.
همه این ماجراها را سالی نورتون ــ یکی از آن عفریتههای بخش روانی ــ بعد از این که از بازجویی برگشت برایم تعریف کرد. بعد به طرف کمدش رفت تا لباسش را عوض کند، چون شیفتش شده بود و باید کارش را شروع میکرد.
ناگهان برگشت و به سمت دکتر شاتس که آنجا بود رفت و با عصبانیت سرش فریاد زد و گفت: این را ببینید، آقای دکتر! این روپوش دیروز کاملا تمیز از بخش شستشو برگشته. یک بار هم آن را نپوشیدم. اما نگاهش کنید!
دکتر با عصبانیت گفت: اگر از بخش شستشو شکایت دارید باید با مسوول همان بخش مطرح کنید. من به اندازه کافی درگیر مسائل بیمارانم هستم. الان هم به خاطر ماجرای میشل همه چیز به هم ریخته.
ــ اما دقیقا به خاطر اوست که اوضاع به این شکل درآمده. شاید هم مساله من مستقیما به او ربط پیدا کند.
سپس آستینهای روپوشش را که لکههایی قرمز در قسمت مچ آن داشت به دکتر نشان داد.
شاتس، سروان وارن و دکتر مریمان ــ رئیس پزشکان بخش روانی ــ را خبر کرد.
مری مان بیمارتر از همیشه به نظر میرسید و دستش را روی قلبش گذاشته بود. همه این هیجانات که بر اثر ورود پلیس ایجاد شده بود برای سلامتیش مضر بود.
کشف سالی نورتون هیجان و علاقه مفرطی در وارن ایجاد کرده بود. امکانات بیمارستان کار را برایمان آسان میکرد. میتوانستیم با آزمایش ثابت کنیم که آیا لکهها مربوط به خون انسان ــ آن هم با گروه خونیB ــ هست یا خیر. یعنی همان گروه خونی میشل. البته تنها او نبود که گروه خونیB داشت، اما به هر حال این آزمایش برای سروان وارن بسیار حائز اهمیت بود.
وارن شروع کرد به بازجویی مفصلی از سالی، اما دکتر مریمان در وسط بازجویی آن را متوقف کرد و برای او ماجرای بیمار تازه وارد را تعریف کرد که از گفتن نامش امتناع کرده و این که با سه بار تکرار نام افراد آنها را به وادی مرگ فرستاده.
سروان وارن گفت: این مزخرفات چیه؟ من دنبال دلایلی برای مرگ میشل هستم نه یک مشت لاطائلات که آدمی دیوانه سرهم کرده.
دکتر شاتس فورا گفت: درسته و سعی کرد دکتر مریمان را از آن موضوع منحرف کند اما جرات نکرد حرفش را قطع کند.
بیماری او دقیقا نوعی توهم است که هیچگونه ارتباطی با واقعیت ندارد مثل جادوگری و افسانهپردازی. من نمیتوانم بگذارم که یک بیمار روانی به این دلیل مورد بازجویی قرار گیرد. باور کنید او فقط یک بیمار است و حرفهایی که میزند توهم است. اینها همه ریشه در کودکی دارد.
وارن گفت: نگران نباشید من چیزهای مهمتری دارم.
دکتر مری مان ادامه داد: موضوع اصلی این است که این مرد مدعی است که از به زبان آوردن نام میشل میترسد دقیقا هم انگشت روی همین نام گذاشته. خواهش میکنم به این نکته توجه کنید. حتی به این دلیل میخواسته در بیمارستان بستری شود.
وارن حیرتزده نگاهی به دکتر مریمان انداخت و گفت: یعنی میخواهید بگویید که میشل مرد به این دلیل که آن مرد نام او را سه بار تکرار کرده بود؟
مری مان خشمگینانه گفت: بدیهی است که نه. این فقط اتفاق قابل ملاحظهای است که میشود آن را بررسی کرد همهاش همین.
نمیدانم که دکتر شاتس چطور توانست، اما در لفافه به وارن فهماند که دکتر مری مان دیگر جوان نیست و به همین دلیل بهتر است با او بحث نکند.
به این ترتیب همراه شاتس و مری مان سراغ مرد ریزجثه رفتیم که در اثر داروی آرامبخش کمی گیج و منگ شده بود، اما با دیدن ما به خود آمد و با عصبانیت دست چپش را زیر پتو پنهان کرد، اما با این کار سوءظن ما را برانگیخت. سروان وارن دست او را از زیر پتو بیرون آورد و مرد سعی کرد انگشت کوچکش را به زور هم که شده در مشتش نگه دارد و از ما پنهان کند. سرانجام وارن توانست انگشت او را بیرون بیاورد. زیر ناخنش قرمز بود.
من با نگرانی پرسیدم: خون؟ اینجا دیگر نوبت من بود که وارد صحنه شوم چون مرد تلاش میکرد دستش را بکشد و نمیگذاشت که سروان وارن مقداری از آن قرمزی را برای آزمایش بردارد.
به هر حال بعد از آزمایش معلوم شد که آن رنگ قرمز خون نیست بلکه رژلب است.
دکتر شاتس گفت: بفرمایید این همه آرامش بیمار مرا به هم زدید. آخر برای چه؟
وارن با دندانهای به هم فشردهاش گفت: به هزار و یک دلیل! باز هم میخواهم آرامشش را به هم بزنم. بعد به من گفت که مرد را محکم نگه دارم. نمیخواستم چنین کنم، اما دکتر مری مان بدون توجه به مخالفت دکتر شاتس آمرانه به من گفت که باید این کار را بکنم. در حالی که 2 مامور پلیس لباس سالی را به تن مرد ریزجثه میکردند به لبهایش رژلب هم مالیدند. در واقع او با آن هیکل باریک و کلاه پرستاری که روی سرش گذاشته بودند خیلی هم بدترکیب به نظر نمیرسید هر چه بود از سالی نورتون خوشقیافهتر شده بود.
دکتر شاتس گفت: بسیار خوب. فرض میکنیم که او در تاریکی میتوانسته از کنار لاتری رد شود، اما از کجا مطمئنید که این کار را کرده؟ اصلا چرا باید چنین کرده باشد؟
سروان وارن گفت: دلیلش رژلب زیر ناخنش است. هرچند من زن نیستم، اما دیدهام که زنها چگونه رژ میزنند. آنها ابتدا رژ را به لبهایشان میمالند و بعد برای این که جلوه بهتری داشته باشد با انگشت کوچک گوشه و کنارش را درست میکنند. اگر این مرد دیوانه باشد همینطوری بدون دلیل میشل را به قتل رسانده، اما فرض کنید که او همدست میشل در ماجرای سرقت بوده باشد، آن وقت میشل تنها کسی است که بعد از به هوش آمدن میتواند او را شناسایی کند. ولی آن موقع او در کما بود. بنابراین این مرد احتمالا میخواسته خود را به بهانهای وارد بخش روانی کند تا به موقع دخل میشل را بیاورد و نگذارد که روزی زبان بگشاید. پس تصمیم میگیرد با لباس مبدل به عنوان پرستار وارد بخش شود بدون آن که لاتری پیر متوجه شود.
دکتر مری مان سرش را به نشانه تایید تکان داد و گفت: کاملا با شما موافقم.
مرد ریزجثه فریاد زد: دروغ است! دروغ است! من فقط نام او را 3 بار گفتم و او مرد! بدبختی من هم همین است.
دکتر مری مان گفت: حالا میبینیم، اسم مرا 3 بار بگو!
مرد گفت: این ـ این کار را نمیکنم. تا همین جا هم به اندازه کافی عذاب وجدان دارم.
دکتر مریمان سرش داد زد و در حالی که صورتش سرخ شده بود با چهرهای ترسناک گفت: هر چه میگویم گوش کن! سه بار اسم مرا تکرار کن.
مرد ملتمسانه نگاهی به دکتر شاتس کرد که با حالتی آرامبخش به او میگفت: میدانم که شما مطمئنید اگر این کار را بکنید او میمیرد اما از طرفی ادعای شما فاقد هرگونه منطقی است . شاید گفتن اسم او مدرک اثبات حرفتان شود. مرد سه بار نام دکتر مریمان را به زبان آورد. رنگش پریده بود، میلرزید و چیزی نمانده بود از ترس قالب تهی کند. سروان وارن، لاتری و یک نگهبان دیگر را در بخش روانی مامور کرد تا به جستجوی اثر انگشت مرد ریز جثه بپردازند.
***
فردای آن روز هنگامی که به سرکار آمدم متوجه شدم که سکوت مطلق در کل بخش حاکم است. دکتر مریمان مرده بود! با حیرت از دکتر شاتس پرسیدم: کار اوست؟
دکتر پاسخ داد: نهنه، البته که نه. خودت میدانی که دکتر مریمان ناراحتی قلبی داشت و سنش خیلی بالا بود. هر لحظه ممکن بود بمیرد. چه بسا که در باطن آرزوی نجات از دردی که میکشید و گریز از دست بیماران دیوانهاش را داشته و با اراده خود را به وادی مرگ کشانده. این آدم هم فقط جرقهای بود.
مدتی جو سنگینی بر همه جا سایه افکنده بود تا این که سر و کله سروان وارن پیدا شد. او به هیچ وجه حاضر نبود باور کند که مرد ریزجثه با تکرار نام او باعث مرگش شده.
آنها مرد ریزجثه را دستگیر کردند. سروان وارن رو به او گفت: آرنولد رواک. من شما را به جرم قتل میشل دستگیر میکنم... .
مرد ریزجثه که نام واقعیاش آرنولد رواک بود، بدشناسی آورده و اثر انگشت او روی گردن میشل باقی مانده بود. با این که دستش را خوانده بودند با کله شقی بر سر داستان عجیب و غریب پافشاری کرد و روانکاوش نیز حکم عدم سلامت روانی برایش گرفت. بنابراین اکنون در بخش بیماران روانی نگهداری میشود و هرگز اسم کسی را حتی یکبار هم به زبان نمیآورد. راستش باید بگویم ما همه مجبوریم پیش او نام کسی را به زبان نیاوریم.
نظر دکتر شاتس را راجع به او پرسیدم. او گفت: به نظر من او یک بیمار است ولی قطعا نمیتوان آن را ثابت کرد هر چند رفتارهایش بر بیماریاش صحه میگذارد.
ـ پس داستانش هم ساختگی بوده؟ از کجا معلوم، شاید او نام آن افرادی را که مردهاند سه بار تکرار کرده باشد. البته میشل با تیغ اصلاح او به قتل رسیده، در این مورد شکی نیست، چون اثر انگشتش تایید شده، ولی در مورد دکتر مریمان نظرتان چیست؟
قبلا هم گفتم، او به خاطر بیماری قلبیاش و نیز تلقینی که در ضمیر ناخودآگاهش نقش بست،سکته کرد. راستش کمکم داستان او باورم شده بود و شک داشتم کسانی را که او نامشان را برده بود بر اثر اتفاقهایی که راجع به آنها ذکر میشد مرده باشند.
دکتر شاتس که متوجه احساسم شده بود، گفت: امتحانش مجانی است. به او بگو نامت را 3بار بگوید تا مطمئن شوی. اگر مردی که هیچ و اگر هم نمردی باور میکنی که تمام فوتشدگان بنا به دلیل واقعی مردهاند.
بعد هر دو زدیم زیر خنده... .
در آستانه سالگرد عملیات طوفان الاقصی و در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
حسن هانیزاده در آستانه سالگرد عملیات طوفان الاقصی در یادداشتی برای جام جم آنلاین مطرح کرد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
سید رضا صدرالحسینی در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح کرد
رهبر در گفتوگو با جامجم:
در آستانه سالگرد عملیات طوفان الاقصی و در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتوگو با رئیس شورای تامین دام کشور وضعیت بازار واردات گوشت را بررسیکردیم
در گفتوگوی «جامجم» با مینا مهرنوش، کارآفرین و عضو هیات علمی دانشگاه تهران: