در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
... حالا که دیپلم گرفته و بزرگ شده بودم گمان میکردم دیگر میتوانم مردانهتر با مادر روبهرو شوم و حرفهایم را بزنم، اما هنوز ته دلم میلرزید. تکفرزند بودم و مادر دلبستگی عجیب و غریبی به من داشت، ولی سعی میکرد به روی خودش نیاورد و اگر هم غضب میکرد باید تا آرامش کاملش سکوت میکردم و معلوم نبود رسیدن به این آرامش چقدر طول خواهد کشید. برای همین با اینکه مدت زیادی از جنگ گذشته بود و آرزویی که برای رفتن به جنگ و جبهه داشتم تحمل خشم او را هم بعد شنیدن «میخواهم بروم جنگ» نداشتم. دانشگاهها تعطیل بودند و از کنکور خبری نبود. متولدین 48 به بعد را هم برای اعزام به خدمت فراخوان نکرده بودند. همه پسرها و مردهای فامیل حتی اگر برای یک دوره کوتاه به جبهه رفته بودند، مورد احترام قرار میگرفتند و غرورشان ارضا میشد، خصوصا که خاطرههایی هم برای تعریف کردن داشتند. هر آن ممکن بود جنگ تمام شود و من جبهه را ندیده باشم و این برای یک مرد باعث سرافکندگی بود. رفتم مسجد محل و برای آموزش نظامی ثبتنام کردم. یک روز در حضور عمه و مادربزرگم موضوع را اعلام کردم. میدانستم در حضور فامیل پدر برایم احترام زیادی قائل میشود و خشمش را کنترل میکند؛ اما فکر این که بعد چه پیش خواهد آمد به وحشتم میانداخت. برخلاف تصورم مادر گفت: آموزش نظامی و دفاع شهری برای همه مردها واجبه، اما باید احتیاط کنی. مواظب خودت و بچههای مردم باشی، کار با اسلحه شوخیبردار نیست.
... دوره آموزشی که تمام شد، گواهی پایان دوره را که دید دست روی سرم کشید و گفت: مرد شدی ماشاءالله، دیگه وقتشه. پرسیدم وقت چی؟ گفت هیچی بابا. یک شوخی مادرانه بود. جدی نگیر. ولی من جدی گرفتم و ترس از اینکه یک شازدهخانم بیاید و با مادر دست به یکی کند و مانع رفتنم به جنگ بشود چند روزی ذهنم را مشغول کرد. میخواستم قبل از هر اقدام مادر راهی پیدا کنم، چون مادر عادت نداشت روی هوا و بیدلیل حرفی بزند.
... رفتن به جنگ حالا دیگر برایم مسالهای حیثیتی شده بود. آن روزها همه حرفها از رفتن یا نرفتن به جبهه و جنگ بود. باید نقشهای میکشیدم تا قبل از اینکه به قهر و زور متوسل شوم راضیاش کنم. چند بار کودکانه التماسش کردم و او هر بار یک جمله را تکرار کرد: جبهه مرد زیاد دارد. به بچههای لوسی مثل تو احتیاج ندارد. حالا باید طرحی میریختم تا ضمن حفظ حرمت مادر فرزندی به آرزویم هم برسم.
در مهمانی خانه مادربزرگ، یک موضوع ناب و یک موقعیت بینظیر پیدا کردم. با زنعمو و دخترعمویم احوالپرسی گرمی کردم. میدانستم مادر رفتارم را زیر نظر دارد و به خود میپیچد. خودم از این رفتارم دلخور بودم ولی تنها راهی بود که میتوانستم شانسم را امتحان کنم. لابد زنعمو و دخترعمو هم به این احوالپرسی صمیمی و گرم من شک کرده بودند، اما حتما فکر میکردند جوانی است و... گاهی هم در دل خودم را سرزنش میکردم که با همه بیزاریای که مادرم از این مادر و دختر پرافاده دارد، چرا دارم این رفتار را میکنم. خودم هم دلخوشی از رفتارهای پریسا نداشتم و حتی جواب سلامش را در مهمانیهای دیگر با چشم بسته داده بودم تا به قول مادر آن ادا اطوارهای جلف و دماغ باددار مادرش را نبینم. گاهی هم با خودم گفته بودم: کدام بختبرگشته به دام این بشر میافته؟ اما حالا با آنها گرم گرفته بودم در حالی که جرات نداشتم به قیافه فامیل نگاه کنم. از سوءظن و قضاوتهای بعدیشان میترسیدم. بعد از آن دیدار هم خودم را چند روز غمگین و افسرده و عبوس نشان دادم.
یک روز مادر با خونسردی گفت: ببینم پسر این اداها چیه؟ با افسردگی گفتم: کدام اداها؟ خوب شد شما هم یک ذره ما رو دیدی. گفت: خودت رو لوس نکن بگو چیه؟ گفتم مگر برای شما مهمه؟ گفت اگر نبود، بیکار نبودم پاپیات بشم. در حالی که قند توی دلم آب میشد گفتم بعدش نگی پسره پررو! با ابروهای درهمرفته پرسید: تا به حال چند دفعه این حرف رو زدم؟ هر چه فکر کردم چیزی به یادم نیامد. گفتم: اگر بگم دخترعمو پریسا رو میخوام... ناگهان مثل باروت شعلهدیده از جا جست و فریاد زد: اون دختره از دماغ فیل افتاده با آن ادا اطوارش، با آن ننه قجریزادهاش. در حالی که از خشم مامان توی دلم توبه و استغفار میکردم، گفتم: یا اون یا هیچکس. لحظهای آرام به دیوار تکیه داد و انگشتهایش رو به هم گره زد و باز کرد، خودم را برای شنیدن هر ناسزایی آماده کردم. به آرامی گفت: حرفی نیست. اگر خیلی خاطرخواهشی، بعد از مراسم ختم و چهلم من برو خواستگاریش.
... کمکم داشت باورم میشد افسرده شدهام. تحمل قهر و ترشرویی را هم نداشتم. رفتم توی آشپزخانه، پشت سرش ایستادم و با موهای بافتهاش بازی کردم. گفتم: اگر میخواهی از فکر دخترعمو پریسا بیام بیرون منو بفرست خارج. میدانستم از این حرف بشدت نفرت دارد. معتقد بود دستهگلت رو میفرستی خارج، معلوم نیست چی تحویل میگیری.
با شنیدن این حرف خشمش فوران کرد و گفت: راه بهتری پیدا نکردی؟ مثلا بری بمیری. گفتم چرا هست؛ نه دخترعمو، نه خارج، میرم جبهه. شاید مردم، شاید هم برگشتم. چند روزی با من حرف نمیزد. از فرصت استفاده کردم و رفتم بسیج مسجد و برگه اعزام گرفتم. چون تکفرزند بودم پدر و مادر هر دو باید رضایتنامه را امضا میکردند. پدر را با یک خطابه کوتاه و مردانه راضی کردم و رضایتنامه را گرفتم. حالا باید خود را برای راضی کردن مادر آماده میکردم. برگه را روی آینه میز آرایشاش چسباندم و در کمین بودم ببینم چه رفتاری دارد. از کنار میز توالت گذشت برگشت و آن را خواند و شانه بالا انداخت. منتظر بودم با خشم برگه را ریزریز کند، اما این کار را نکرد. فقط آه عمیقی کشید. با خودم فکر کردم میخواهد با بیاعتناییاش عصبانیام کند تا منصرف شوم. برگه را از روی آینه کندم. بعد از شام که کمکش میکردم تا سفره را جمع کند گفتم ببخشید که این روزها کمی پررو شدم، اما نظرتان را نگفتید: خارج؟ جنگ؟ یا دخترعمو پریسا؟ این کلمه آخری واقعا از خودم بیزارم کرد. به پدر نگاه کردم. خلالدندانش را داخل سطل آشغال انداخت و با پوزخندی سر تکان داد. مادر دستهای خیساش را با دامنپیشبند ظرفشویی خشک کرد و گفت: جنگ فقط تو رو کم داره پسر جون. اشکم داشت سرازیر میشد. برگه را از جیب لباسم درآوردم تا مچاله کنم. در کمال ناباوری گفت: اینقدر فیلم درنیار، اون برگه را بده امضا کنم. دلم داشت میلرزید که الان برگه را پاره میکند، اما آن را امضا کرد و از آشپزخانه بیرون رفت. چند روزی کمحرف شده بود، اما با دقت تمام، لوازم رفتنم را آماده میکرد. از انواع لباس زیر و رو و تنقلات. تا آن روز روی پلههای قطار جنوب، جلوی روی آن همه سرباز و داوطلب و دوست و آشنا که داشتم دست تکان میدادم و عقب عقب از پلهها بالا میرفتم با اشک و بغض گفت: سعی کن سالم برگردی، همان روز اولبا هم میرویم خواستگاری پریسا. دهانم خشک شد. زانوهایم سست شدند. میدانستم از حرفی که بزند برنمیگردد، آن هم جلوی روی مادربزرگ و عمه. درد توی شقیقهام پیچید و دیگر هیچ چیز نشنیدم، حتی صدای سوت حرکت قطار جنوب را.
منیرالسادات موسوی
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
اکبرپور: آزادی استقلال را به جمع ۸ تیم نهایی نخبگان میبرد
در گفتوگوی اختصاصی «جام جم» با رئیس کانون سردفتران و دفتریاران قوه قضاییه عنوان شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
گفتوگوی بیپرده با محمد سیانکی گزارشگر و مربی فوتبال پایه