آشتی خورشید و ماه

کد خبر: ۲۱۷۷۳۳

ستاره کوچولو با خودش فکر کرد که اول سراغ کدومشون بره، خورشید خانم یا ماه زیبا.

وسطای روز بود و ستاره کوچولو خوابش می‌اومد اما تا دید خورشید خانم سرحاله و خندونه از فرصت استفاده کرد و تندی خودش رو از لابه لای ابرا رسوند به خورشید خانم. اولش ترسید و با خودش گفت اگه خورشید خانم ناراحت بشه و بدش بیاد چه کار کنه یا اگه رو کنه و بهش بگه، من از تو سالیان سال بزرگترم، خودم صلاح کار خودم رو می‌دونم، چی؟

اما ستاره کوچولو تصمیم خودش رو گرفته بود و صداش رو صاف کرد و نورش رو هم تنظیم کرد و چندتایی چشمک زد و گفت: سلام خورشید خانم مهربون و تابون. خورشید از این‌که این وقت روز ستاره کوچولو رو لای ابرا دید تعجب کرد و گفت : سلام کوچولو تو اینجا چی کار می‌کنی، مگه خواب نداری؟

ستاره کوچولو ریز خندید و گفت: من شما رو خیلی دوست دارم واسه همین کلی راه اومدم تا به اینجا رسیدم تا باهاتون حرف بزنم و ازتون یه خواهش کوچولو کنم. خورشید خانم با خنده نگاهش کرد و گفت: خواهشت رو بگو کوچولو.

ستاره گفت بعد از شما توی آسمون به این بزرگی کی از همه قشنگتره ؟خورشید گفت: معلومه خُب،ماه زیبا.
ستاره گفت: اگه اینطوریه چرا شما با ماه ِ زیبا قهر کردین و هر وقت اون پاشو تو آسمون می‌ذاره شما از آسمون می‌رین و غیب می‌شین. خورشید خانم قاه قاه می‌خنده وستاره تا اوضاع‌رو روبه راه می‌بینه، فورا می‌گه همین الان باید با من بیایین تا بریم خونه ماه و با هم آشتی کنین. خورشید بیشتر خنده‌اش می‌گیره و به ستاره می‌گه، آخه کوچولو من که نمی‌تونم منظومه به این بزرگی رو تنها بذارم و با تو بیام. اونوقت همه دنیا می‌ریزه به هم و قاطی پاطی می‌شه. هرچیزی تو این آسمون حساب داره، کتاب داره فهمیدی همین جوری که نمی‌شه من از جام تکون بخورم.

راستش ستاره کوچولو کمی‌ترسید و بدون خداحافظی غیبش زد. خورشید خانم با خنده هر چی صداش کرد نشنید و دور شد و یه راست رفت پیش ماه زیبا که داشت خونه‌اش‌رو گردگیری می‌کرد تا شب هرچه پرنورتر و تمیز تر بتابه.

بعد از سلام و احوالپرسی با ماه براش گفت که تازه از خونه خورشید خانم اومده و چقدر هم خورشید از زیباییت گفته و می‌خواست که تو رو ببینه اما چون کمی حالش بد بود نتونست از جاش بلند بشه و به دیدنت بیاد حالا تو اگه دوست داری،با من بیا تا بریم اونجا. ماه با تعجب گفت: من باید 9سال و 6 ماه و 14روز دیگه به دیدن خورشید برم نه حالا. ستاره کوچولو گفت: دیدن یه دوست قدیمی‌که دیگه حساب سال و ماه نمی‌خواد، شما هرروز هم می‌تونین به دیدن هم برین. ماه از این حرف ستاره کوچولو خنده‌اش گرفت اما نخواست دل کوچیکش رو بشکونه واسه همین هم تا شنید که خورشید خانم حال نداره با همون لباس خونه همراه ستاره رفتن و رفتن تا رسیدن دم خونه خورشید خانم. ستاره یه گوشه‌ای موند تا آشتی ماه و خورشید رو ببینه. اما همین‌که ماه رفت روبه‌روی خورشید تا بغلش کنه و حالش رو بپرسه، همه جا تاریک شد و اونها مثل همیشه بیشتر از چند لحظه نتونستن احوال هم رو بپرسن و زودی از هم خداحافظی کردن و دور شدن.

ستاره کوچولو که اصلا نفهمید جریان چیه، با خودش گفت حتما دوباره با هم قهر کردن و دنبال ماه دوید و پرسید چی شد؟ شما که فقط چند لحظه هم رو دیدین، تازه همه جاهم سیاه و تاریک شد.

ماه به ستاره کوچولو گفت: عزیزیم ما هر چند سال یه بار به هم می‌رسیم، اما تا هم رو می‌بینیم، سایه من می‌افته روی زمین و همه جا تاریک می‌شه و به خاطر این‌که دوستمون زمین نترسه و دلش نگیره زودی از هم خداحافظی می‌کنیم تا دو باره همه‌جا نور بگیره. اسم روزهایی که ما هم رو می‌بینیم خورشید گرفتگی یا کسوف است. حالا فهمیدی که ما نه با هم قهر کردیم نه از هم بدمون می‌آد، بلکه نظم و قانون آسمون اینه. ستاره کوچولو که هنوز گیج بود سرش رو تکون داد و چشمک زنون دور شد.

 نرجس ندیمی‌دانش

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها