در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
مادر لبخند زد و گفت:
- عزیزم چقدر خوشگل شدهای.
دختر جوان دور خودش چرخید و نشست کنار گلدان پر از گلهای سرخ که روی میز کنار پنجره قرار داشت. سر برد لای گلها ، نفس عمیقی کشید؛ یکی را برداشت توی کمربند دامنش گذاشت. مادر گفت:
- عزیزم با این گل خوشگلتر شدی.
دختر رفت کنار پنجره و به گلهای توی باغچه نگاه کرد:
- مامان خیلی دلم میخواد توی خانهمان پر از گل باشد.
مادر به خنده گفت:
- باید زن یک گلفروش بشوی.
دختر به گلهای قرمز قالیچه که زیر پاهایش بود نگاه کرد: حتما باید با یک گلفروش ازدواج کنم. حتما...
سیصد و شصت و پنج روز گذشت و خواستگارهای زیادی که هیچکدام هم گلفروش نبودند، آمدند و رفتند تا اینکه عصر یک روز، یک زن پیر با یک مرد جوان و یک دستهگل سرخ به خانهشان آمدند. دخترک از دستهگل خوشش آمد و وقتی فهمید مرد جوان، گل فروش است با خودش گفت: هر روز برایم گل میآورد و مرا غرق شادی خواهد کرد. برای همین با او عروسی کرد.
365 روز گذشت. اما شوهر گلفروش به بهانهها و مناسبتها و پیشامدهای مختلف، هیچ گلی نیاورد و گلدانهای چینی خانهشان همیشه خالی از هر گلی ماند. زن جوان در حسرت عطر گلسرخ بود، روزی تصمیم گرفت، خودش به خودش هدیه دهد. برای همین مقداری پول برداشت و از خانه رفت بیرون.
به گلفروشیهای زیادی سرزد اما هیچکدام گلسرخ نداشتند و بیشترشان نشانی مغازه شوهرش را دادند و گفتند: «مغازه او هیچ وقت از گل سرخ خالی نمیشود.» زن بعد از سرکشی به تمام گلفروشیها به مغازه شوهرش رفت.
او دسته گل سرخی را با روبان قرمز تزیین میکرد. زن را که دید پرسید:
- اینجا آمدی چکار؟
- آمدهام تو را ببینم و این گلهای زیبا را.
کمی جلوتر رفت و با حسرت به دستهگل خیره شد.
- میدهیاش به من؟!
مرد پوزخندی زد.
- شاخه شاخه اینها را میفروشم و پولشان را میآورم خانه.
- اما ... .
- اما و چرا ندارد.
زن سر خم کرد. قطره اشکی از گوشه چشمش افتاد روی دسته گلی که در دست مرد بود. اندکی بعد دوان دوان از مغازه بیرون رفت. از خیابانهای شلوغ و پرسروصدا گذشت. از محلههای بسیار... باز هم... باز هم... باز هم. دوباره عطر گل سرخ پیچید توی مشامش.
شاد شد. جلو رفت جلوتر. خیس عرق و نفس نفسزنان. به باغ بزرگی رسید که پر از گلهای سرخ بود. رفت توی باغ. نشست کنار گلها. باغبان پیر از انتهای باغ فریاد کشید.
- دستشان نزن. قهر میکنند.
زن از جا بلند شد. نگاهش را به زیر انداخت و از در باغ بیرون رفت. شمرده شمرده قدم برداشت جلوتر رفت. آنقدر رفت تا رسید به بیابانی که تنها یک شاخه گل آفتابگردان در آن روییده بود و زنی نشسته بود کنارش.
مردی از راه رسید و دسته گل سرخی را که با روبان قرمز تزیین شده بود به زن داد.
این بار قطره اشک زن جوان افتاد روی سایهاش که روی زمین افتاده بود. برگشت سمت خانه. هر چه میرفت، سایهاش هم بلندتر میشد.
لیلا جعفری
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
سید رضا صدرالحسینی در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح کرد
دانشیار حقوق بینالملل دانشگاه تهران در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح کرد
رییس گروه سلامت هوا و تغییر اقلیم وزارت بهداشت و درمان در گفتگو با جام جم آنلاین:
گفتوگوی جامجم با هاشم بیگزاده و مجید یحیایی، مجریان برنامه «صبحانه ایرانی »شبکه دو