بررسی اجمالی جایگاه سیاست در ادیان مختلف

یکی از مباحثی که امروزه در محافل علمی مطرح است و دامنه آن افکار عمومی را نیز تحت تاثیر قرار داده ، بحث مشروعیت حکومت است . صرف نظر از محافل علمی و عمومی
کد خبر: ۱۹۹۶۱
، این موضوع تاکنون چندین بار در نطق های پیش از دستور و تذکرات نمایندگان مجلس مطرح شده است . در این خصوص باید توجه داشت که مبنای تفکر شخصی که می خواهد از دین و سیاست سخن بگوید چیست؛ در این خصوص به دو طرز تفکر می توان اشاره کرد :
(الف) انسان ، محور قرار گیرد و همه امور دیگر را اعم از این که الهی و مقدس یا غیرالهی و غیرمقدس باشد در خدمت و برای خود بداند. همانند آنچه در غرب از آن به عنوان اومانیسم نام برده می شود.
(ب) انسان برای هدفی آفریده شده باشد «ما خلقت الجن و الانس الا لیعبدون» و در راه رسیدن به این هدف ، تلاش کند.
انسان در عالم هستی 4نوع رابطه برقرار می کند: رابطه با خود ، رابطه با همنوع خود ، رابطه با طبیعت یا عالم هستی ، رابطه با خداوند. قدر مسلم در این دو طرز تفکر ، رابطه انسان با گزینه های مذکور متفاوت است و رابطه انسان با دین نیز که یکی از زیرمجموعه های رابطه با خداوند است ، از این قاعده مستثنا نخواهد بود. ما در این نوشتار ضمن طرح یک بحث نظری درخصوص دین و سیاست ، رابطه دین و سیاست در دین مسیح را مورد بررسی قرار می دهیم تا شاید به درک صحیح تر مبنای برخی اندیشه های گوناگون که امروز در جامعه مطرح می شود ، کمک کند.
رابطه دین و سیاست در حالت نظری

واژه های دین و سیاست از جمله واژگانی است که مورخان ، دین پژوهان و اندیشمندان علوم سیاسی هنوز نتوانسته اند تعریف جامع و کاملی که مورد قبول و اتفاق همه یا اکثریت اندیشمندان باشد، عرضه کنند. تعریف دین به امر قدسی با مجموعه ای از اصول اعتقادی ، احکام و اخلاقیات بیشتر مصادیق آن را در برمی گیرد؛ اما باز هم بیشتر مکاتب ماتریالیستی در بیرون آن جای می گیرد. به هر حال ما مجبوریم این تعریف را به عنوان یک تعریف فراگیر بپذیریم . درخصوص سیاست نیز تعریف خود از سیاست را به دو بخش:
1- علم سیاست
2- موضوع سیاست
، تقسیم می کنیم . علم سیاست در اینجا به معنای تحلیل و بررسی جنبه های سیاسی ، پدیده های اجتماعی است و موضوع سیاست که قدرت ، حکومت ، دولت و... را شامل می شود. قبل از برقراری یک رابطه نظری بین این دو مفهوم ، ضروری به نظر می رسد که این نکته را یادآور شویم که هر قدر تعریف ما از این دو واژه تغییر کند، ارتباطی را که می خواهیم میان این دو مفهوم برقرار کنیم متفاوت خواهد شد. در خصوص برقراری یک رابطه نظری بین دین با تعریف ارائه شده و علم سیاست می توان گفت که دین و اعتقادات دینی شخص به عنوان یک عامل مهم می تواند در تحلیل جنبه های سیاسی پدیده های اجتماعی مورد استفاده قرار گیرد. اما درباره رابطه دین با موضوع سیاست از لحاظ نظری ، حساس تر و پیچیده تر است ؛ چرا که ابتدا باید مشخص شود آیا قرار است از بیرون به این رابطه نگریسته شود یا از درون؛ چنانچه از بیرون بخواهیم این رابطه را مورد بررسی قرار دهیم ، نسبت به تعریفی که علی الخصوص از دین ارائه می شود. ممکن است رابطه های بسیار متفاوت و متنوعی بین این دو پدیده برقرار شود. برخی از این رابطه ها را می توان این گونه تبیین کرد:
1) دین به عنوان یک امر مقدس یا غیرقابل نقد، ثابت ، الهی ولایتغیر تصور شود و سیاست نیز به عنوان یک امر دنیوی ، قابل نقد و متغیر معرفی شود. در این نوع نگاه ، تنها رابطه ای که میان این دو می توان برقرار کرد این است که بگوییم دین یک سلسله اصول ، عقاید، ارزشها و اخلاقیات را ارائه می کند، که حاکم و یا سیاستمدار باید در چارچوب این اصول ثابت حرکت کند؛
2) دین به تعبیر مارکس و لنین یک امر بشری و ساخته دست بشر و پایین تر از انسان تلقی شود و انسان محور قرار گیرد. با این تعبیر ممکن است رابطه های مختلفی میان دین و سیاست برقرار شود؛ اما آنچه بارز است با این نگاه ضرورتی برای برقراری رابطه میان دین و سیاست وجود ندارد. در این نوع نگاه ، دین می تواند پایین تر از سیاست ، همراه و در کنار سیاست یا به احتمال خیلی بعید همانند نوع اول ، اصول ثابتی را برای سیاست ارائه کند.
رابطه دین و سیاست
به چه عواملی بستگی دارد؛

چنانچه تعریفی که ما از دین ارائه دادیم ؛ یعنی دین به عنوان یک امر قدسی و فراتر از بشر پذیرفته بشود ، رابطه دین و سیاست به این عوامل بستگی پیدا می کند (در این جا منظور از سیاست ، موضوع سیاست است):
الف ) داعیه سیاسی اجتماعی مذهب و فراگیری آن: مذهب هم از طریق اصول اعتقادی و هم از طریق احکام و اخلاقیات رابطه ای با سیاست برقرار می کند. هر چه این عوامل برای ورود به عرصه سیاست ، انگیزه بیشتری داشته باشند ، رابطه دین و سیاست نزدیکتر خواهد شد.
ب ) قابلیت مذهب برای انطباق با شرایط و علوم جدید: همان گونه که مشخص است ، اصول مذاهب قابل تغییر نیست ؛ اما اگر این اصول به گونه ای طراحی شده باشد که قابلیت پاسخگویی به نیازهای جدید بشر را نداشته باشد. خواه ناخواه باید عرصه اجتماع را برای اندیشه هایی که قابلیت پاسخگویی به نیازهای جدید بشر را دارند ، خالی کند. در مورد فروع دین و اخلاقیات آن نیز چنین رابطه هایی متصور است ؛ یعنی اگر فروع دین یک مذهب قابلیت پاسخگویی و انطباق با شرایط جدید را نداشته باشد باید عرصه را برای اندیشه های جایگزین خالی کند.
ج ) رهبران مذهبی : رهبران مذهبی از 3لحاظ در برقراری نوع رابطه دین و سیاست نقش ایفا می کنند؛ سازمان مذهبی ، موقعیت ، چگونگی تفسیر از دین.
1- روشن است هر چه روحانیان و رهبران یک مذهب سازمان یافته تر و منسجم تر باشند برای حضور در اجتماع و سیاست می توانند نقش بهتر و مثبت تری ایفاء کنند.
2- جایگاه و موقعیت روحانیان مذهبی در هر اجتماعی و در نظر پیروان آن مذهب می تواند در تعیین نوع رابطه دین و سیاست موثر باشد؛ چنانچه مردم یک مذهب به روحانیان خود اعتماد و اطمینان چندانی نداشته باشند قطعا روحانیان از موقعیت مناسبی برای حضوردر اجتماع و سیاست برخوردار نخواهند شد.
3- چگونگی تفسیر روحانیان از مذهب را شاید بتوان مهمترین عامل در برقراری این رابطه عنوان کرد.
روحانیان یک مذهب می توانند با تفاسیر مختلف از متون و منابع مذهبی ، رابطه های مختلفی را با سیاست برقرار کنند. تفاسیر مختلف روحانیان مسیحی در سده های میانه ابتدا رابطه جدایی کلیسا از دولت و سپس جدال بین این دو و سپس برتری کلیسا بر دولت را به دنبال داشت . البته در شکل گیری بخشی از این اندیشه ها اندیشمندان غیرمذهبی نیز موثر بوده اند؛ اما نقش غیرقابل انکار روحانیان مذهبی در تعیین این رابطه ها ایفاگران نقش اصلی بوده اند.
چگونگی رابطه دین و مذهب در ادیان مختلف

در حال حاضر اسلام ، مسیحیت ، یهودیت ، هندوئیسم و بودیسم از جمله ادیان مطرح هستند که طرفدارانی را در جوامع مختلف برای خود دارند. ما درمورد بودیسم فقط به این نکته اشاره می کنیم که انسان کامل در نظر این دین در این جهان خلاصه می شود و به همین خاطر برقراری نوعی رابطه میان این دین با سیاست مشکل و شاید به عبارتی محال به نظر برسد. درباره هندوئیسم و یهودیت به همین مقدار بسنده کنیم که پیروان این دو دین معتقدند خداوند به طور مستقیم بر آنان حکومت می کند. بنابراین ، در این طرز تفکر رابطه های مختلفی از دین و سیاست را می توان متصور شد. اما بحث اصلی ما در اینجا، رابطه دین و سیاست در دین مسیحیت است ، که در این مقاله به طور اجمال به آن می پردازیم :
مسیحیت : آنچه مسیحیت در گذار تاریخ تجربه کرده به این شرح است: از ابتدای تبلیغ مسیحیت توسط حضرت عیسی (ع) مسیحیان جایگاه چندانی در اجتماع آن روز پیدا نکردند و حضرت عیسی نیز تلاش موثر یا جدی برای تشکیل حکومت نکرد و چنانچه از متون انجیل به دست می آید ، حکومت خود را در این دنیا نمی دانست ؛ اما پس از فراهم شدن شرایطی برای دین مسیحیت توسط کنستانتین ، امپراتور روم و رسمی شدن آن توسط نئودسیوس ، بحث رابطه کلیسا و دولت مطرح شد. در این بحثها، مسیحیت چند دوره را پشت سر می گذارد.
1 ) جدایی کامل کلیسا از دولت : در این دوره ، شخصیت ها همچون سن پل یا پطرس قدیس حضور دارند. براساس برخی از آیات انجیل همانند آنچه به نقل از حضرت عیسی مبنی بر تشکیل نشدن حکومت وی در این جهان گفته شد جدایی و استقلال کلیسا و دولت پذیرفته شد و بر همین اساس حکومت امپراتور نیز از سوی خداوند و لازم الاطاعه و برتر از کلیسا دانسته شد.
2 ) دوره دوم ،جدال کلیسا و دولت بر سر برتری است. در این دوره ، شخصیت ها از کلیسا همانند آمپرسیوس قدیس و اگوستین قدیس (نویسنده کتاب؛ خدا) زمینه های برتری کلیسا بر امپراتور و دولت را فراهم می کنند و شخصیت هایی همانند کلاسترس پاپ ، بر جدایی کلیسا از دولت و تثبیت قدرت کلیسا در برابر امپراتور تاکید می کند.
3 ) در این دوره که از سده دهم آغاز شد ، امپراتور در برابر مرجعیت کلیسا اقتدار خود را از دست داد. گرسیوس چهارم خود را برتر از امپراتور دانست ؛ اما وارد محدوده قدرت امپراتوری نشد. در نیمه دوم سده یازدهم ، گرسیوس هفتم با بسط نظریه مبسوطالیه بودن کلیسا و روحانیت در امور دینی و دنیوی ، این برتری را تثبیت کرد.
4 ) در این دوره که از اواخر قرن سیزدهم آغاز شد ، نظریه پردازان حقوقی روم همانند ژان دویترب ، مارسلیه پادوایی ، ویلیام اکامی با تکیه بر دیدگاه های ارسطو در رساله سیاست مقدمات جدایی مجدد کلیسا از دولت را فراهم کردند و روحانیانی از کلیسا همانند تماس قدیس نیز بر این مطلب صحه گذاردند و به دنبال آن نظریه پردازانی همانند دانته و ماکیاولی زمینه های شکل گیری تفکر جدید را فراهم کردند تا این که در آغاز سده چهاردهم ، دولت توانست استقلال خود را در برابر کلیسا به دست آورد.
5 ) نخستین نظریه پردازی که زمینه های برتری کلیسا بر دولت را فراهم کرد مارسیله پادوایی بود. مارسیله به دنبال بسط نظریه خود سیطره دستگاه کلیسا و در راس آن ، اسقفان روم را ریشه گندیده ای دانست که باید از بیخ کنده شود. وی همچنین با درافتادن با کلیسا ، از جمله نظریه پردازان وحدت ایتالیا به شمار می رود. ویلیام اکامی حکیم و نظریه پرداز انگلیسی نیز نظریاتی همانند پادوایی را گسترش داد. برخی در این دوره همانند آلورا و بلاید کوشیدند از ولایت مطلق پاپ حمایت کنند ؛ اما با این حال ، شدت و گسترش نظریه های ضدپاپ و حمایت مردم از این نظریه ها جایگاهی را برای حامیان ولایت پاپ باقی نگذاشت . پس از آن نیز با فراهم شدن اندیشه های ضدپاپی جدید و همچنین فروپاشی نظام امپراتوری در اروپا و پیدایش دولتهای ملی جدید، نظریه مطلقه پاپ و کلیسا اگرچه در قلمروی نظری ادامه یافت ، اما نتایج عملی چندانی بر آن مترتب نشد. در این دوران نیز اندیشه های جدیدی همانند اندیشه کلرد دسسل مبنی بر استقلال سیاست در برابر دیانت و اخلاق رواج یافت.

سیدرضا حسینی
newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها