در حال حاضر اسلام ، مسیحیت ، یهودیت ، هندوئیسم و بودیسم از جمله ادیان مطرح هستند که طرفدارانی را در جوامع مختلف برای خود دارند. ما درمورد بودیسم فقط به این نکته اشاره می کنیم که انسان کامل در نظر این دین در این جهان خلاصه می شود و به همین خاطر برقراری نوعی رابطه میان این دین با سیاست مشکل و شاید به عبارتی محال به نظر برسد. درباره هندوئیسم و یهودیت به همین مقدار بسنده کنیم که پیروان این دو دین معتقدند خداوند به طور مستقیم بر آنان حکومت می کند. بنابراین ، در این طرز تفکر رابطه های مختلفی از دین و سیاست را می توان متصور شد. اما بحث اصلی ما در اینجا، رابطه دین و سیاست در دین مسیحیت است ، که در این مقاله به طور اجمال به آن می پردازیم :
مسیحیت : آنچه مسیحیت در گذار تاریخ تجربه کرده به این شرح است: از ابتدای تبلیغ مسیحیت توسط حضرت عیسی (ع) مسیحیان جایگاه چندانی در اجتماع آن روز پیدا نکردند و حضرت عیسی نیز تلاش موثر یا جدی برای تشکیل حکومت نکرد و چنانچه از متون انجیل به دست می آید ، حکومت خود را در این دنیا نمی دانست ؛ اما پس از فراهم شدن شرایطی برای دین مسیحیت توسط کنستانتین ، امپراتور روم و رسمی شدن آن توسط نئودسیوس ، بحث رابطه کلیسا و دولت مطرح شد. در این بحثها، مسیحیت چند دوره را پشت سر می گذارد.
1 ) جدایی کامل کلیسا از دولت : در این دوره ، شخصیت ها همچون سن پل یا پطرس قدیس حضور دارند. براساس برخی از آیات انجیل همانند آنچه به نقل از حضرت عیسی مبنی بر تشکیل نشدن حکومت وی در این جهان گفته شد جدایی و استقلال کلیسا و دولت پذیرفته شد و بر همین اساس حکومت امپراتور نیز از سوی خداوند و لازم الاطاعه و برتر از کلیسا دانسته شد.
2 ) دوره دوم ،جدال کلیسا و دولت بر سر برتری است. در این دوره ، شخصیت ها از کلیسا همانند آمپرسیوس قدیس و اگوستین قدیس (نویسنده کتاب؛ خدا) زمینه های برتری کلیسا بر امپراتور و دولت را فراهم می کنند و شخصیت هایی همانند کلاسترس پاپ ، بر جدایی کلیسا از دولت و تثبیت قدرت کلیسا در برابر امپراتور تاکید می کند.
3 ) در این دوره که از سده دهم آغاز شد ، امپراتور در برابر مرجعیت کلیسا اقتدار خود را از دست داد. گرسیوس چهارم خود را برتر از امپراتور دانست ؛ اما وارد محدوده قدرت امپراتوری نشد. در نیمه دوم سده یازدهم ، گرسیوس هفتم با بسط نظریه مبسوطالیه بودن کلیسا و روحانیت در امور دینی و دنیوی ، این برتری را تثبیت کرد.
4 ) در این دوره که از اواخر قرن سیزدهم آغاز شد ، نظریه پردازان حقوقی روم همانند ژان دویترب ، مارسلیه پادوایی ، ویلیام اکامی با تکیه بر دیدگاه های ارسطو در رساله سیاست مقدمات جدایی مجدد کلیسا از دولت را فراهم کردند و روحانیانی از کلیسا همانند تماس قدیس نیز بر این مطلب صحه گذاردند و به دنبال آن نظریه پردازانی همانند دانته و ماکیاولی زمینه های شکل گیری تفکر جدید را فراهم کردند تا این که در آغاز سده چهاردهم ، دولت توانست استقلال خود را در برابر کلیسا به دست آورد.
5 ) نخستین نظریه پردازی که زمینه های برتری کلیسا بر دولت را فراهم کرد مارسیله پادوایی بود. مارسیله به دنبال بسط نظریه خود سیطره دستگاه کلیسا و در راس آن ، اسقفان روم را ریشه گندیده ای دانست که باید از بیخ کنده شود. وی همچنین با درافتادن با کلیسا ، از جمله نظریه پردازان وحدت ایتالیا به شمار می رود. ویلیام اکامی حکیم و نظریه پرداز انگلیسی نیز نظریاتی همانند پادوایی را گسترش داد. برخی در این دوره همانند آلورا و بلاید کوشیدند از ولایت مطلق پاپ حمایت کنند ؛ اما با این حال ، شدت و گسترش نظریه های ضدپاپ و حمایت مردم از این نظریه ها جایگاهی را برای حامیان ولایت پاپ باقی نگذاشت . پس از آن نیز با فراهم شدن اندیشه های ضدپاپی جدید و همچنین فروپاشی نظام امپراتوری در اروپا و پیدایش دولتهای ملی جدید، نظریه مطلقه پاپ و کلیسا اگرچه در قلمروی نظری ادامه یافت ، اما نتایج عملی چندانی بر آن مترتب نشد. در این دوران نیز اندیشه های جدیدی همانند اندیشه کلرد دسسل مبنی بر استقلال سیاست در برابر دیانت و اخلاق رواج یافت.