سید رضا صدرالحسینی در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح کرد
برزو سیگارش را روشن کرد و دوباره نیمنگاهی به ساعت انداخت. هنوز سر ساعت مانده بود. رسم بر این بود که اول حدود ساعت 5 زنها را آزاد کنند و بعد نوبت به مردها برسد. صدای مادرش در گوشش پیچید: «فریال لقمه گندهتر از دهانت است. به درد تو نمیخورد. خودت را توی چاه نینداز، پسر. جوانی و حالیات نیست که داری چه میکنی.» مادر راست میگفت. برزو پایش را از گلیمش درازتر کرده بود و کار به جایی رسیده بود که چارهای بجز کلاهبرداری نداشت. دوباره ساعت را نگاه کرد. دو ساعت و چهل دقیقه. این ساعتهای آخر کشدار شده بود مثل ساعتهای اول زندان. 2 سال پیش وقتی بساطش را روی این تخت زهوار در رفته پخش و پلا کرد، فکر میکرد دنیا به آخر رسیده است. 8 شاکی داشت. میخواست با دو خط موبایل پولدار شود. هر خط را به 4 نفر فروخته بود و تصمیم داشت با پولش خطهای بیشتری بخرد و به کارش آنقدر ادامه دهد تا آن خانه زعفرانیه را که دیوار به دیوار خانه پدرزنش بود و صدای پارس سگ و بوی یاس و شببو از روی دیوارش به کوچه میریخت، بخرد و فریال را خوشحال کند.
دو ساعت و سی دقیقه. برزو یاد فریال افتاد. در این مدت به ملاقات نیامده و به تلفنهای او جواب هم نداده بود. یک لحظه خودش را سوار قطار احساس کرد. 4 سال قبل، در گرمای خرماپزان بود که اهواز را ترک کرد و به تهران آمد. به امید زندگی بهتر برای خودش، برای مادرش و برای حلیمه که دمبخت بود و هر روز ممکن بود خواستگاری در خانهشان را بزند. بیشتر از یک ماه دنبال کار گشته بود و بالاخره در یک شرکت واردات لوازم صوتی و تصویری به عنوان کارمند ساده استخدام شده بود. در همان شرکت بود که فریال را دید. دختر مدیرعامل بود. زیبا، شیکپوش و ... و برزو دل باخت.
دو ساعت و 15 دقیقه. صدای خش کشیده شدن چوب کبریت روی سطح زبر قوطی و جان گرفتن آخرین سیگار 57. بوی تند سیگار تا سلولهای مغزش پیش رفت. اگر اشتباه نکرده بود حالا لابد نشسته بود روی یکی از مبلهای راحتی کافیشاپ روبهروی پارک ساعی و مثل اولین باری که با فریال قرار گذاشته بود بلک استون آلبالویی میکشید. خوب یادش است. 18 مرداد 76 بود. بعد از زمینهچینیهای زیاد و دل دل کردنها توانسته بود با دختر مدیرعامل قرار ملاقات بگذارد. آن روز برای اولین بار بود که قهوه ترک خورد و برای خودش پای سیب سفارش داد: «پدرم که خدا رحمتش کند. مادرم هم برای اداره کارها و نخلستانهایمان چند کارگر دارد. شرکتمان را هم دادهایم دست پسرخالهام. خودم آمدهام تهران تا روی پای خودم بایستم. مرد باید دستش را روی زانوی خودش بگذارد، یاعلی بگوید و بلند شود...» همینطور تند و تند حرف زده بود و برای هر دروغاش، هزار دروغ دیگر سرهم کرده بود تا باورپذیرتر شود. بعد از آن قرارها تکرار شد. برزو به سفارش فریال ترفیع گرفت و مدیر یکی از بخشها شد.
یک ساعت تمام. برزو با هزار زحمت مادرش را راضی کرد به خواستگاری فریال برود و همان دروغها را که او گفته بود تکرار کند. مادر چقدر او را نصیحت کرد، اما به خرج او نرفته بود که نرفته بود. مراسم عقد برگزار شد. برزو توانسته بود نقشهاش را برای کلاهبرداری بخوبی شروع کند. روزهای رویایی فرا رسیده بود و همه چیز خوب پیش میرفت و قرار بود بزودی ازدواج کند که گیر افتاد.
برزو با صدای امیرحسین، همبندش، به خودش آمد. نامش را از بلندگو خوانده بودند. همانطور که در کریدور راه میرفت احساس میکرد روی ابرهاست، دارد پرواز میکند. اصلا نفهمید چطور از زندان بیرون آمد. هوای آزاد که بهش خورد دلش هوای شرجی جنوب را کرد. یاد پسرخالهاش افتاد و روزهایی که به بهمنشیر میرفتند. غروبها که در چهارراه آبادان روی زانو مینشستند، به دیوار تکیه میدادند و نوشابه زرد میخوردند. حالا میخواست کجا برود؟ اول تصمیم داشت به اهواز برگردد، اما دست خالی نمیتوانست. باید میماند از صفر شروع میکرد و با پول پیش مادرش و حلیمه که پسرخاله از او خواستگاری کرده بود، برمیگشت. البته قبل از هر چیز باید سراغ فریال میرفت. عذرخواهی میکرد. فحش میشنید و از خجالت سرخ میشد. شاید سیلی هم میخورد ولی باید میرفت. طلاقش میداد و بعد با شرمندگی سی خودش میرفت.
روز سوم آزادی بود که بالاخره دل را به دریا زد و به خانه پدر فریال رفت. جلوی در کشیک داد تا بالاخره زنش را دید. جلو رفت. سرش پایین بود و دلش آشوب. فریال بدون این که کلامی بگوید از کنارش رد شد و در خانه را محکم کوبید.
5 دقیقه نکشید که پدر فریال بیرون آمد. عصبانی بود. برزو را که دید جلو رفت و با لحنی تند گفت: «آبرویمان را بردی، با زندگی دخترم بازی کردی، قلبش را شکستی و حالا آمدهای که چه بگویی» بعد بدون آن که منتظر حرفی از دامادش بماند ادامه داد: «گفتهایم رفتهای خارج و یک شرکت راهانداختهای، این طور لااقل جلوی همسایه و فامیل خوار و خفیف نمیشدیم. در این مدت دخترم را دوبار فرستادهام ایتالیا تا هم ظاهرسازی شود و هم یادش برود چه بلایی سرش آمده است. حالا هم میروی یک جایی گم و گور میشوی تا خودم ترتیب کارهای طلاق را بدهم. اگر هم فکر کردی همه چیز به همین راحتی تمام میشود کور خواندهای میاندازمت زندان برای مهریه.» برزو بدون آن که بتواند چیزی بگوید دور شدن پدر فریال را تماشا کرد.
2 ماه گذشت. در این مدت برزو به هر دری زده بود تا کار پیدا کند اما نتوانسته بود. مادرش هم پیغام داده بود: «هر کاری میکنی زودتر انجام بده. مراسم عقد و عروسی نزدیک است. به هر حال خواهرت جهیزیه میخواهد.»
درمانده شده بود. در نقطهای قرار داشت که نه میتوانست پیش برود و نه راهی به عقب برایش باقی مانده بود. در همان روزها بود که پدر فریال او را خبر کرد که وقت دادگاه فرا رسیده است. دو هفته بعد برزو بار دیگر بساطش را روی تخت زهوار در رفته دیگری در زندان ولو کرد. مهریه فریال 500 سکه طلا بود و او باید آنقدر در حبس میماند تا موهایش رنگ دندانهایش شود. میدانست که راه گریزی ندارد مگر این که فریال او را ببخشد. این بخشش 8 ماه طول کشید. حلیمه و شوهرش فرحان آمده بودند تهران با پدر فریال صحبت کرده و بالاخره رضایت گرفته بودن. جوان بعد از آزادی به اهواز برگشت و خواهرش بدون جهیزیه به خانه بخت رفت. مادرش هر چه پول پسانداز کرده بود به برزو داد تا یک پیکان مدل پایین بخرد و مسافرکشی کند. مدتی در خط اهواز آبادان کار کرد اما دوباره به سرش زد به تهران بیاید. به مادرش گفت: «پول بنزین و لوازم یدکی که همان است. فقط آنجا کرایهها بالاتر است. زود بر میگردم این بار با دست پر. قول میدهم.»حلیمه و فرحان، پیرزن را به خانه خودشان بردند تا خیال برزو راحتتر باشد. جوان در تهران از صبح تا شب کار میکرد. 5 صبح از اتاق کوچکی که اجاره کرده بود بیرون میزد و شب ساعت 11 برمیگشت. 3 ماه اول توانست مبلغ کمی پسانداز کند اما یک بار دیگر از قلهای که در ذهنش ساخته بود سقوط آزاد کرد. آن روز پنجشنبه بود و چون طرح ترافیک نبود برزو میخواست مثل همه پنجشنبهها در محدوده ولیعصر و هفتتیر کار کند اما همین که درخانه را باز کرد و نگاهی به کوچه انداخت جانش آتش گرفت. اثری از پیکانش نبود. دو دستی به سرش کوبید. داد زد، هوار کشید. از سر تا ته کوچه دوید. همسایهها را خبر کرد و از حال رفت. کارهای شکایت 2 روز طول کشید. بعد از آن برزو کنج اتاقش مینشست و در انتظار یک معجزه زانوی غم بغل میکرد. به مادرش چیزی نگفته بود. نمیتوانست که بگوید. باید هر طور که شده ماشین را پیدا میکرد. برای همین تصمیم گرفت دست به کار شود به هر کجا که فکرش میرسید سر زد میدان شوش و گاراژها را زیر پا گذاشت پیش آیینه بین رفت و... اما هیچ فایدهای نداشت. حالا مادرش هم بهانه میگرفت و هر روز تلفن میزد و میگفت: «هر چقدر پسانداز کردهای بس است، برگرد اینجا تنهایی دق میکنم من.»
یک ماه از دزدیده شدن ماشین گذشته بود که برزو در بقالی سرکوچهشان کارش را شروع کرد. حقوق بالایی نداشت اما از بیکاری بهتر بود و حداقل میتوانست کرایه خانهاش را بدهد. 8 ماه میشد که در بقالی کار میکرد. در این مدت دوبار به اهواز رفته و هر بار به دروغ گفته بود پیکان را گذاشته است تعمیرگاه. پسانداز زیادی نداشت و به همین خاطر شرمنده مادرش بود. از طرفی هر بار مجبور بود برای برگشتن به تهران هزار و یک بهانه بیاورد. برزو فکر میکرد کار در بقالی یک شغل موقت است و باید دنبال چارهای دیگر باشد. سر سال که شد توانست با ضمانت حسنآقا صاحبکارش وام بگیرد و یک ماشین دیگر بخرد. دوباره یک پیکان مدل پایین. این طور لااقل میتوانست به مادرش بگوید ماشین را عوض کرده است اما با حقوقی که از بقالی میگرفت نمیتوانست مخارجش را تامین کند به همین خاطر دوباره به فکر مسافرکشی افتاد این بار در یک آژانس مشغول به کار شد. در نزدیکی آژانس یک موسسهای بود که آموزش آرایشگری میداد. برزو شنیده بود که آرایشگری درآمد زیادی دارد به همین دلیل تصمیم گرفت در آنجا ثبت نام کند. 6 ماه بعد هم در یک آرایشگاه در حوالی منیره مشغول به کار شد و اوقات بیکاریاش را با مسافرکشی پر میکرد.
برزو 3 سال و نیم در آن آرایشگاه ماند. زندگیاش شکلی عادی گرفته و روی روال افتاده بود. تنها چیزی که آزارش میداد بیماری مادرش بود و گهگاه یاد فریال میافتاد که روزگاری واقعا عاشقش شده و برای خوشبخت کردن او کارش به زندان کشیده بود. هر از گاهی سوار ماشیناش میشد و به زعفرانیهمیرفت. ساعتها به خانه پدر فریال و آن ویلای بزرگ که هنوز صدای پارس سگ از آن به گوش میرسید زل میزد. تیر ماه سال 85 بود که مادر برزو فوت شد. حالا جوان تنهاتر از پیش شده بود. غمی سنگین بر قلبش چنگ میانداخت و راه گلویش را میبست، فرحان اصرار داشت او را به اهواز برگرداند تا دور هم باشند، اما برزو نقشه دیگری داشت. مغازهای در شرق تهران اجاره کرد و آرایشگاه خودش را راه انداخت. روزهای اول مشتری نداشت و از طرفی چون ماشینش را فروخته بود، مجبور بود مسیر طولانی را با اتوبوس برود به همین خاطر صبحهای زود، از خانه بیرون میزد و شبها دیر برمیگشت. همان هفتههای اول تاسیس آرایشگاه بود که از اداره آگاهی خبر دادند پیکانش پیدا شده است. از شنیدن این خبر شوکه شد. باورش نمیشد، فکر میکرد خواب میبیند. در این اندیشه بود که اگر ماشین را نمیدزدیدند شاید او هنوز هم یک مسافرکش ساده بود، اما سرقت پیکان باعث شد وام بگیرد و برای پرداخت قسطهای آن به آژانس برود و از آنجا آموزشگاه آرایشگری و... .
ماشین را که تحویل گرفت بخشی از مشکلاتش حل شد، اما هنوز آرایشگاه مشتری زیادی نداشت و کرایه ماه اول را به زحمت توانست بپردازد. باید به دنبال راه چارهای میگشت تا مشتری جلب کند به همین خاطر تعدادی کارت تبلیغاتی چاپ کرد و خودش آنها را خانه به خانه و از لای در حیاطها انداخت. این کارش هم اوایل فایدهای نداشت، اما بالاخره بعد از 3 ماه اوضاع بهتر شد و آن روزها، ایام خوشی برای برزو بود بویژه آن که عشقی تازه در دلش شکل گرفته بود. احساس کرد به دختر حسنآقا، همان بقال سر کوچه که خانهشان هم همان نزدیکی بود و تقریبا هر روز همدیگر را میدیدند علاقهمند شده است، اما این بار هم مثل عشق اولش خجالت میکشید رازش را خالی کند. بالاخره از حلیمه و فرحان کمک خواست آن دو به تهران آمدند، با حسن آقا صحبت کردند و مراسم خواستگاری برگزار شد. در همان مراسم بود که برزو داستان زندگیاش؛ ماجرای زندان و فریال را برای محبوبه تعریف کرد. دختر از شنیدن این حرفها جا خورده بود و خواسته بود تا مدتی به او فرصت دهند بیشتر فکر کند. 10 روز بعد وقتی برزو با صورتی گل انداخته به بقالی رفت تا جواب را از حسنآقا بگیرد، از همان نگاه اول همه چیز را فهمید: «حقیقتش برزو جان، تو مثل پسر خودم هستی. در این مدت هم هیچ بدی از تو ندیدهام، اما بالاخره گذشتهات کار را خراب کرده، با محبوبه صحبت کردم او راضی به این وصلت نیست مخصوصا به خاطر این که یک بار ازدواج کردهای. بالاخره دخترها به این جور مسائل خیلی حساس هستند. تو هم...». برزو بقیه حرفهای حسنآقا را نشنید. احساس کرد فشارش افتاده است. پاهایش سست و دستهایش سرد شده بود. با عجله و نصفه و نیمه از مرد بقال خداحافظی کرد و به اتاقش برگشت. دو روز مغازه را باز نکرد. بار دیگر احساس تنهایی به سویش هجوم آورده بود، اما بالاخره با حرفها و نصیحتهای فرحان سرکارش برگشت و از آن روز تا به حال تنها دلخوشیاش آرایشگاه است و محمدرضا، خواهرزادهاش که تازه به دنیا آمده و برزو هر وقت فرصت کند بار سفر را میبندد و برای دیدن او راهی اهواز میشود. برزو اکنون امیدوار است روزی معجزه عشق، او را هم از تنهایی درآورد.
مرجان لقایی
سید رضا صدرالحسینی در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح کرد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
علی اصغر هادیزاده، رئیس انجمن دوومیدانی فدراسیون جانبازان و توانیابان در گفتوگو با «جامجم» مطرح کرد