روایتی برگرفته از زندگی شهید علی لنگرانی‌فراهانی، جوان دهه شصتی صنعت موشکی ایران

چشمان علی مانع خدمت و شهادت نشد

جنوب تهران هنوز سیاه‌پوش محرم سال ۶۴ بود. مردی با پیراهن مشکی از کوچه‌پس‌کوچه‌های محله گذشت. به در خانه‌اش که رسید خبردار شد زنش سر صبحی وسط بیمارستان پر از مجروح جنگ، پسری به دنیا آورده است. راهش را کج کرد تا اذان صلات ظهر حسینیه را به رسم مردان شهرش اقامه کند.
جنوب تهران هنوز سیاه‌پوش محرم سال ۶۴ بود. مردی با پیراهن مشکی از کوچه‌پس‌کوچه‌های محله گذشت. به در خانه‌اش که رسید خبردار شد زنش سر صبحی وسط بیمارستان پر از مجروح جنگ، پسری به دنیا آورده است. راهش را کج کرد تا اذان صلات ظهر حسینیه را به رسم مردان شهرش اقامه کند.
کد خبر: ۱۵۰۹۵۲۱
نویسنده زهرا شکراللهی - گروه پایداری
 
عصرگاه که اذان و اقامه را در گوش نوزاد خواست بخواند، اسم پسر را از لای قرآن درآورد. از بین اسم‌های علی، آرش، مسلم و رضا، نام علی به گوش پسر خوانده شد. علی لنگرانی‌فراهانی. مادرش روز اول به‌دنیاآمدن علی، بازوبند مشکی را به پر قنداقش سنجاق کرد. قنداق علی بوی خوش نوزاد و شیر گرم می‌داد. بچه‌های دهه ۶۰ ته ذهن‌شان حمله‌های هوایی، آژیر و بمباران را به یاد دارند و علی هم این‌گونه بود.
   
تا غروب با آوینی
علی پاگرفت و اول دبستان را در جنوب‌تهران گذراند. خانواده‌اش راهی کرج شدند. عصرها کفش نایکش را می‌پوشید و راهی مسجد و بسیج محله می‌شد. نوجوانی‌اش به جوانی ختم نشده بود که فرمانده بسیج محله شد. چند بار تا مرز استخدام در نیروی نظامی رفت اما داشتن عینک او را از این وظیفه دور می‌کرد. دیپلم گرفت. ظهر روزی به خانه آمد. یک دست لباس سربازی در دستش بود. تا مادر بیاید و بپرسد«پس اینا چیه؟»گفت:«راهی خدمتم،سرباز وطن علی لنگرانی‌فراهانی.» احترام نظامی گذاشت. تک‌تک لباس‌هایش را اتو کرد. عصر راهی مزار شهدای بهشت‌زهرا(س) شد. الفتی با شهدا به‌خصوص شهید آوینی داشت. زمان در کنار مزار شهدا برایش چهاراسب می‌تاخت. هنگام غروب خورشید در کنار شهید آوینی بود. صدای آوینی در گوشش زمزمه شد: «شاید جنگ خاتمه یافته باشد اما مبارزه هرگز پایان نخواهد یافت.»
   
پادگان بیدگنه کرج
پادگان اردکان یزد شاهد مسئولیت‌پذیری علی بود. سربازی منظم و البته مدیر. مسئولیت‌ ثبت‌نام سربازهای داوطلب برای خدمت در سپاه پاسداران شد. اسم می‌نوشت و در دل آه می‌کشید. روز آخر آموزشی قسمت شد سر مزار شهید عاصی‌زاده برود و زیر لب زمزمه کند: «می‌شود پادرمیانی کنی سوی چشمم مانع نشود.» خدمت سربازی علی رسید به پادگان بیدگنه کرج. دست قسمت و قضا کشاندش سمت حاج‌حسن طهرانی‌مقدم. سربازی که توان مدیریت در لحظه داشت عضو بچه‌های جهاد خودکفایی شد. کم‌کم راهش باز شد و بین بچه‌هایی که در تلاش برای کارهای موشکی ایران بودند جا باز کرد: حساب و کتاب مهندسی معکوس موشک تبدیل سوخت مایع به جامد و ... . علی مسئولیت حمل کپسول اکسیژن‌های موشک را چنان فوری و فوتی و دقیق انجام می‌داد که اعتماد گروه جلب شد. اگر علی دست به کاری می‌زد، حاج‌حسن با خیال تخت به کارهای دیگر می‌رسید.
   
ناهار پادگان
جلسه روز پنجشنبه بچه‌های پاکار موشکی طول کشید و به عصر ختم شد. سفره ناهار دیرتر از همیشه در پادگان پهن شد. آشپز، غذای علی را چرب‌تر و خوش‌رنگ‌تر از همه کشید. مهدی دشتبان‌زاده اعتراض خوشمزه‌ای کرد: «خونت رنگین‌تر از همه است.» صدای خنده بچه‌ها بلند شد. حاج‌حسن رو به علی که از خجالت سرخ و زرد می‌شد گفت: «آخر یه روز تو میای بگی نامه وام ازدواجمو امضا کن!» آشپز به چشم‌های براق علی زل زد. می‌خواست بگوید علی ماه‌به‌ماه داروهای همسرش را تهیه می‌کند. دست علی گرم نشست روی دست‌های چروک آشپز. 
   
زودتر تا تل‌آویو
میثم جهانگیری وسط این حرف‌ها گفت: «حاجی، اینو ولش کنی یه موشک می‌سازه دور کره زمین تاب بخوره بعد برسه به اسرائیل.» بازار دست‌انداختن علی به‌راه بود. علی خودش از خنده ریسه رفته بود. با همان خوش‌وبش همیشگی‌اش گفت: «بابا، یه سیخ کباب که این حرفا رو نداره.» سیدمحمد حسینی چشمانش را ریز کرد: «اگه کله موشک علی گیج بره چی؟» حاج‌حسن که این همه انرژی و امید را در صورت بچه‌های گروهش دید، نفس عمیقی کشید و گفت: «هیچی! یه ساعت زودتر میاد رو سر تل‌آویو.»
روز میلاد امام‌حسین(ع)، روز پاسدار، مادر علی، خانه را آب‌وجارو کرد. پدرش جعبه‌‌شیرینی به دست به خانه رسید. روز پاسدار، خانه علی شلوغ بود. خواهر و برادرها به امید اخلاق خوش علی جمع شده بودند. ساعت از ۳ بعدازظهر گذشت. رد عطر خوش و تند علی زودتر از خودش در سالن پیچید. قالیچه پهن شد وسط خانه. دستان زمختش را روی قالیچه نرم کشید: «طرح این قالی بیشتر از عمر خیلی از کشورهاست.» همگی دور قالیچه جمع شده بودند. علی گفت: «این رو حاج‌حسن چشم‌روشنی داده.» دل تو دل پدر و مادر علی نبود. مادرش زیر لب زمزمه کرد «والله خیر حافظا و هو  ارحم الراحمین»
   
سوره یوسف نبی
۱۳۹۰.۸.۲۱علی و مهدی دشتبان‌زاده در دفتر پادگان شهید مدرس کرج نشسته بودند. ماه‌ها از تلاش گروه برای تبدیل سوخت مایع به جامد، حمل و نگهداری، جوشکاری قطعه می‌گذشت.‌ علی دیرتر می‌رفت و زودتر می‌آمد و پادگان حکم خانه اول او را پیدا کرده بود. مهدی گفت:«علی مسألتن.» علی گفت: «به رئیس بزرگ زنگ‌بزن.» حاج‌حسن گوشی تلفن را جواب داد. علی و مهدی گوش‌شان را به تلفن چسبانده بودند. حاج‌حسن از آن طرف خط با صدای بشاش گفت: «سوره یوسف نبی آمده، تست سوخت را بذارید شنبه.هرچه زودتر بهتر.» مهدی از جا بلند شد و علی دست‌های پینه‌بسته‌اش را روی شانه مهدی گذاشت.

شناسایی از انگشت پا
سفیدی آفتاب روز شنبه ۲۱ آبان سال ۱۳۹۰ نزده بود که علی روی سجاده رو به قبله قامت بست. نگاهش به انگشت‌های پایش افتاد که روی هم غلتیده بودند. چند بار پدرش اصرار کرد:«انگشتت را جراحی کن.»علی مکث کرد و گفت:«این هم نشونه است؛ موقع خلقتم فرشته بی‌دقتی کرده!» پدرش به روی همیشه‌خندان علی نگاه کرد گفت: «امان از دست تو پسر!»
آفتاب آبان هنوز داغ می‌تابید. علی کنار بچه‌هایی که لباس سوخت‌گیری موشک به تن داشتند در حال رفت‌وآمد بود. اذان ظهر مسجد پادگان بیدگنه سرتاسر محوطه را پر کرد. علی دکمه آستین را بست.چند قدم عرض سوله رارفت‌وبرگشت. زیر لب چیزی زمزمه‌می‌کرد.حاج‌حسن چند باردفتر راچک کردونگاهی به دماسنج انداخت.عرق از سروروی مهدی دشتبان‌زاده شره می‌کرد. وارد سوله شد. به زمان جابه‌جایی سوخت جامد رسیدند. سوخت جامد چند سال چند سال دوام می‌آورد اما سوخت مایع چند ماه. حاج‌حسن طرح سالیان سال را برای موشک می‌خواست. سوخت در حال جابه‌جایی بود که زمین و آسمان لرزید. سقف و دیواره‌های سوله به آسمان پرتاب شدند و ریزریز به روی زمین افتادند. شهر خبردار شد که برای بچه‌های جهاد حاج‌حسن اتفاقی رخ داده است. پدر علی از روی دو انگشت پایش که روی هم غلتیده بود پیکر علی را شناخت. خم شد و زانوهایش را چسبید. عرصه برایش تنگ بود. سال‌های سال نفس‌کشیدن برای خانواده شهدای پادگان کرج سخت بود. شب موشک‌باران اسرائیل وقتی موشک‌ها در ۱۲ دقیقه به مرکز اسرائیل می‌رسیدند، وقتی آسمان ایران برای دفاع از آب و خاک خود پر از موشک‌ شد، نفس خانواده شهدای پادگان کرج باز شد. شاید در دل‌شان می‌خواندند: آری آری جان خود در تیر کرد آرش/ کار صدها صدهزاران تیغه شمشیر کرد آرش/ آری علی کار صدهزار سرباز کرد ... .
newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها