حاج‌قاسم و شب طوفانی اروند

کودکی در عشیره‌ای به دنیا آمد. مادرش فاطمه در برف و بوران سال ۳۶ او را که تب‌‌دار بود به کمرش بست. به دل دشت پربرف نزدیک رابر زد. فاطمه هر قدم که در برف فرو می‌رفت، زیر لب می‌گفت: «یاا...». قاسم که در تب می‌سوخت، بی‌حال تکان‌تکان‌ها را می‌فهمید. فاطمه روی تخته‌سنگی نشست و قاسم را به سینه فشرد.
کودکی در عشیره‌ای به دنیا آمد. مادرش فاطمه در برف و بوران سال ۳۶ او را که تب‌‌دار بود به کمرش بست. به دل دشت پربرف نزدیک رابر زد. فاطمه هر قدم که در برف فرو می‌رفت، زیر لب می‌گفت: «یاا...». قاسم که در تب می‌سوخت، بی‌حال تکان‌تکان‌ها را می‌فهمید. فاطمه روی تخته‌سنگی نشست و قاسم را به سینه فشرد.
کد خبر: ۱۴۸۷۹۸۶
نویسنده زهرا شکراللهی - گروه پایداری
 
کرمان و کویر واین‌همه برف؟! دکتر به داد قاسم کوچک رسید.فاطمه که رسم عشیره سلیمانی کرمان رامی‌دانست،چادرهای عشایری را جمع کرد. دست فرزندانش راگرفت ودنبال کوچ‌روها ومال‌روها راهی منطقه سردسیر کرمان شد. نزدیک نهر پرآب، سیاه‌چادرش را برپا کرد. قاسم رابه کمرش می‌بست.گیس‌های بافته‌شده بلندش، اسباب‌بازی و سرگرمی کودک تازه‌جان‌گرفته‌اش بود. عصربه‌عصر او را با خودش می‌برد سر زمین برای دروی گندم و بستن بافه‌ها. گردوخاک و بوی گندم برای قاسم حکم مادر را داشت.
   
عهد و پیمان‌  با مرگ
هیاهو و هلهله جنگ به‌پا شد. ارتش عراق راه‌افتاد سمت مرز و ناموس ایران و قاسم. قاسم سلیمانی که در کرمان دوره رزم را دیده بود، تفنگ به دست گرفت و راهی جنگ شد. همان جایی که مارکز در «صد سال تنهایی» می‌گوید «ناگزیر شده بود تمام عهد و پیمان‌هایش را با مرگ زیر پا بگذارد» و برود سر مسأله مرز وسیع ایران و ایرانی بجنگد. مرد رزم بودن و چالاکی ذهن به بدنت چربیدن نتیجه‌اش می‌شود فرمانده نیروی سپاه کرمان، فرمانده لشکر ۴۱ ثارا... .صبح اولین روز عملیات والفجر ۸، ۲۰ بهمن سال ۶۴ بود. قاسم که حبیب عملیات نام گرفت با بچه‌های گردان شناسایی و تخریب‌چی داخل سنگر فرماندهی وارد جلسه شد. به برگه گزارش جزر و مد اروند زل زده بود. حاج‌احمد امینی گفت: «اروند وحشی نشه؟» حسین یزدانی چنگی پسته از جیب کتش درآورد و بین بچه‌ها تقسیم کرد: «اروند رام کسی نیست، اما گردان غواص‌ها را توجیه کنیم، اولین باغ که فتح بشه، تمام.» حاج‌قاسم روی پای خودش بند نبود، دیگر نایستاد که به صدای پسته‌خوردن گردان در حال استراحت گوش دهد. سوار موتور پیک هزار راهی خط شد. هرچه حاج‌احمد داد و بیداد کرد «قاسم، قرار نیست تو بری خط» فایده نداشت و قاسم در هوای غبارآلوده جاده باتلاقی منتهی به اروند ناپدید شد.
   
باید تا تهش برویم
شب عملیات والفجر ۸، آن شب طوفانی، اروند زده بود به سرش. طغیان کرده بود. موج‌های آب که به ساحل کوبیده می‌شدند صدای مهیب و دهشتناکی را به روی حاج‌قاسم می‌آوردند. بیسیم‌ها در حالت سکوت رادیویی بودند. حاج‌احمد امینی یکی‌یکی اسلحه‌های آب‌بندی شده را دست غواص‌ها داد. طناب هزارمتری گره‌خورده را دست اولین غواص سپرد. همین که ساعت به ۱۰شب رسید، حاج‌قاسم رو به بچه‌های گردان که در آن شب تاریک، زیر ابرهای سنگین و در هوای بارانی منتظر بودند، گفت: «بسم‌ا...‌الرحمن‌الرحیم، به نام فاطمه زهرا(س) و مولا علی(ع).» رو به اروند نگاه کرد. اولین غواص آموزش‌دیده که در محور به آب گل‌آلود اروند فرورفت، گردان غواص‌ها وارد آب شدند. اروند، مواج شد. دسته‌دسته، غواص‌ها را به ساحل خودی می‌کوباند. باد و طوفان توفنده شده بود. قاسم خون خونش را می‌خورد. تمام بیسیم‌ها در حالت سکوت بودند. ارتش عراق شروع به اجرای آتش کرد. بی‌هدف سطح اروند را به رگبار بسته بود. قبضه ۱۰۶ لشکر ۴۱ ثارا... در حال شلیک بود تا آتش دشمن را خاموش کند. یکی از غواص‌ها از آب وحشی اروند برگشت. تهوع و سرگیجه بیچاره‌اش کرده بود. رو به حاج‌قاسم کرد. رنگ به رو نداشت. گفت: «سرعت آب ۷۰ کیلومتره.» عق زد. «طناب از دست غواص‌ها رها شد.» باز عق زد. حاج‌قاسم یاد تکان‌تکان خوردن‌های روی دوش مادرش افتاد. زیر لب یا زهرا(س)  گفت. شب دهشتناک از نیمه گذشت. زمزمه حسین یزدانی زیر گوش حاج‌قاسم جان‌گرفت: «به ساحل نمی‌رسیم.» دل قاسم که حبیب آن شب بود خالی شد. قاسم رو به حسن کرد و گفت: «عملیات سراسریه؛ در سکوت به‌سر می‌بریم، باید تا تهشو بریم.»
   
رسیدیم به باغ
نیروهای ایستاده لب اروند داشتند کپ می‌کردند. به یکباره تمام عضلات قاسم منقبض شد. یکی ازرزمنده‌ها رجز خواند: «همرزمانم، اگر زانوانم لرزید، زیر کتفم را بگیرید تا جلوی فرمانده سرپا بمانم.» حاج‌قاسم بیسیم را در دستش فشرد. صدای بیسیم درآمد. سکوت شکسته شد. حاج‌احمد امینی روی اولین بال خاکریز عراقی، پشت بیسیم فریاد زد: «حبیب حبیب، احمدم؛ رسیدیم به باغ.» حاج‌قاسم که بال درآورده‌بود هیجان‌زده گفت: «احمد احمد، حبیبم؛ به مطالعه مشغول شوید.» هجوم برق‌آسای لشکر ۴۱ ثارا... کرمان، فاو را به دست ایران رساند.

تعمیرگاه بزرگ لشکر ۴۱ ثارا...
 سه روز از شروع عملیات کربلای ۵ گذشته بود. بیست‌ودومین روز شروع زمستان سال ۶۵ بود. پاتک سنگین عراق از صبح زود شروع شد. هلیکوپترهای عراقی مدام کانال‌های سنگر رزمنده‌ها را به رگبار بسته بودند. مجتبی صالحی، بیسیم‌چی فرمانده پابه‌پای او می‌دوید. چالاکی‌اش به هیکل تکیده‌اش و صورت ۱۴سالگیش چربیده بود. حاج‌قاسم، مجتبی را از گردان حضرت‌معصومه(س) قم آورده بود پیش خودش. گفته بود: «دو برادر نباید در یک گردان باشند.» حاج‌قاسم با تمام سرعت به طرف کانال دوید. مجتبی پابه‌پای حاج‌قاسم دوید. کوله‌پشتی بیسیم روی دوشش سنگینی می‌کرد. شب قبل نشسته بود پرچم کوچک ایران را به کوله‌اش دوخته بود که مبادا حین دویدن پرچم بیفتد. باد می‌وزید اما پرچم تکان نمی‌خورد: «احمد احمد، قاسم؛ پسته‌های اینجا در بسته‌ن مفهوم؟» قاسم دوید، مجتبی به گرد پایش رسید.قاسم به فرمانده گردان حضرت‌معصومه(س) قم بیسیم زد: «محمد محمد، قاسم؛ دو کبوتر تو یک حرم نباشه مفهوم؟» غروب شد. نورافکن‌های ارتش عراق تمام سطح اروند را روشن کرده بود. گلوله و آتش بود که از دو طرف ریخته می‌شد. غواص‌ها که به آب زدند مجروح برگشته بودند. حاج‌قاسم در کانال منتهی به خط با بیسیم حرف می‌زد، مجتبی بدون سلاح درکنارش ایستاده بود.حاج‌قاسم روبه مجتبی کرد:«بشین تامن بیام.»همین که حاج‌قاسم دوربینش را گذاشت روی چشمانش و چند متر دورتر شد گلوله خمپاره ۶۰ کانال را زیر و زبر کرد.اما پرچم مجتبی از روی کوله‌پشتی‌اش تکان نخورد. مجتبی که شهید شد، حاج‌قاسم سفارش کرد تعمیرگاه بزرگ لشکر ۴۱ ثارا... را به نام شهید مجتبی صالحی مزین کنند. حاج‌قاسم جمله‌ای که از مارکز را در صد سال تنهایی خوانده بود تکرار کرد: «در‌یک آن خراش‌ها، تاول‌ها، بریدگی‌ها و شکاف‌هایی را که بیش از نیم قرن زندگی روزمره بر وجود مادرش باقی گذاشته بود کشف کرد.»  و اینها همه منتهی شد به دست‌نویس آخرش که این‌گونه نوشت: «خداوندا مرا بپذیر. عاشق دیدارتم؛ همان دیداری که موسی را ناتوان از ایستادن و نفس‌کشیدن نمود. خداوندا مرا پاکیزه بپذیر.» و این همان راز موسی و دیدار آتش، بنی‌اسرائیل و شهادت است.
newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰
مراقب دروغِ راست باشیم

دکتر اکبر نصرالهی، استاد ارتباطات و رسانه با اشاره به پدیده تازه این روزها، از وارونگی افکار عمومی می‌گوید

مراقب دروغِ راست باشیم

نیازمندی ها