خیانت، قتل، عذاب‌وجدان

گاهی اوقات عذاب وجدان به قدری به جان متهمان می‌افتد که درنهایت باعث می‌شود به جرم خود اعتراف کنند. از نظر من، وجدان تنها چیزی است که انسان حریفش نمی‌شود.
کد خبر: ۱۴۲۴۰۵۳

سال‌ها قبل بود که مامور جوانی از یکی از بیمارستان‌ها تماس گرفت و موضوع عجیبی را مطرح کرد: مامور حراست بیمارستان هستم و چند ساعت قبل زن جوانی را برای درمان به بیمارستان منتقل کردند. زن جوان به‌شدت کتک خورده بود به‌طوری که هذیان می‌گفت و هوشیاری‌اش خیلی پایین بود. من درحال بررسی موضوع و در کنار تخت زن جوان بودم، ناخودآگاه به خاطر نزدیکی‌ام با مصدوم، صدایش را می‌شنیدم. از هذیان‌هایش این طور فهمیدم که از موضوعی به‌شدت ناراحت است. آن‌قدر که نمی‌توانست خودش را ببخشد. زن جوان مدام زمزمه می‌کند کاش امیر را نکشته بودیم، امیر مرا ببخش که زندگی‌ات را گرفتم. امیر مرا ببخش.

درگیری خانوادگی

باتوجه به اظهارات مامور حراست بیمارستان بلافاصله به همراه افسر تحقیق کشیک راهی بیمارستان شدم. گرچه احتمال داشت زن جوان به نام فرنگیس دچار هذیان شده و از توهمات خود حرف می‌زد اما این احتمال هم بود که وجدانش به حرف آمده باشد. چند ساعتی صبر کردم تا وضعیت جسمی زن جوان بهتر شد و او به‌هوش آمد. فرنگیس را همسرش به بیمارستان رسانده بود؛ مردی قوی هیکل و بلند قامت که در تمام مدتی که در مقابلم قرار گرفت و حرف می‌زد، سعی می‌کرد به چهره‌ام نگاه نکند. هومن که به‌شدت سعی می‌کند، نگاهش را از من بدزدد در رابطه با وضعیت همسرش گفت: فرنگیس، زن خوبی است اما شکاک است. مدام مرا چک می‌کند که کجا می‌روم و چکار می‌کنم. کافی است یک ساعت دیرتر به خانه بیایم، خانه را جهنم می‌کند که کجا بوده‌ام. خب انسان تا یک حد تحمل می‌کند، چقدر می‌تواند سرکوفت و تهمت بشنود، دست خودم نبود. کتکش زدم و به خودم که آمدم و حالش را که وخیم دیدم، فورا او را به بیمارستان رساندم. من عاشق فرنگیس هستم و حاضر نیستم یک ثانیه ناراحت شود اما چه کنم که از نیش زبانش دلم به درد می‌آید و ناخواسته دست روی او بلند می‌کنم.
از هومن سوالی درباره امیر نپرسیدم، بعد از صحبت با او سراغ فرنگیس رفتم و به او گفتم: بهتر است حرف بزنی تا از عذاب وجدانی که به جانت افتاده، نجات پیدا کنی.

اعتراف به جنایت

فرنگیس همان‌طور که روی تخت دراز کشیده بود، نگاهی به من انداخت، اشک در چشم‌هایش حلقه زد و با بغضی که در گلویش بود، گفت: آقای بازپرس خسته شده‌ام، دیگر جان مخفیکاری ندارم. فکر نمی‌کردم که بار یک قتل آن‌قدر سنگین باشد اما وقتی قتلی را مرتکب می‌شوی، باید بدانی که تا آخر عمرت جسد را روی شانه‌هایت حمل می‌کنی و درنهایت یک جا کم می‌آوری. من فکر می‌کردم خیلی زرنگ هستم و هیچ وقت راز قتل برملا نخواهد شد اما با تمام زرنگی، حریف این بار سنگین نشدم.
این‌بار نگاهش را از من دزدید و به سمت پنجره اتاقش گرفت و همان‌طور افرادی را که در محوطه بیمارستان در حال رفت و آمد بودند، نگاه می‌کرد، ادامه داد: خیلی کم سن و سال بودم که مرا به یک مرد بازاری شوهر دادند. مردی خوش تیپ و پولدار به نام امیر، هرچه از خوبی‌های او بگویم، کم گفته‌ام. امیر نه‌فقط ثروتمند و پولدار بود، بلکه اخلاقش هم خوب بود. از آن خارج رفته‌هایی که کلی آدم در زندگی‌اش دیده بود و زمانی که برای دیدن پدر و مادرش آمده بود، مرا در راه مدرسه دیده و یک دل نه صد دل عاشقم شده بود. هرقدر امیر مرد خوبی بود، من بد بودم. یک همکلاسی داشتم که مدام زیر گوشم می‌خواند چرا باید با مردی زندگی کنی که چند سال از خودم بزرگ‌تر است. تو زن یک پیرمرد شده‌ای. چرا باید با مردی زندگی کنی که سن و سال بابایت را دارد. آن موقع‌ها به دوستم حق می‌دادم اما حالا به حماقتم، غبطه می‌خورم. درنهایت دوستم به نام مهری مرا با هومن آشنا کرد. پسرجوان و بلند قامت اما هرگز به خوش تیپی امیر نمی‌رسید. امیر واقعا هم منش و خلق و خوی خوبی داشت و هم خوش تیپ بود. جناب بازپرس! به معنای کلمه مرد بود. خلاصه با هومن آشنا شدم. من که چند سالی را با مردی زندگی کرده بودم که به قول مهری جای پدرم بود، حالا با مردی دوست شده بودم که هم سن و سال خودم بود و این موضوع باعث شد دلباخته هومن شوم.

نقشه جنایت

زن جوان گفت: برای این‌که امیر را به تنگ بیاورم تا مرا طلاق بدهد هر کاری کردم. هر روز یک سرویس طلا و یک خودروی مدل بالا می‌خواستم و امیر هم برایم تهیه می‌کرد. مهریه‌ام را اجرا گذاشتم و او تمام و کمال مهریه را پرداخت کرد. دربرابر بهانه‌های من، امیر صبورانه هرچه می‌خواستم انجام می‌داد. درنهایت به این نتیجه رسیدیم که او را بکشیم. ایده قتل را هومن مطرح کرد و من هم که در دلم بارها این نقشه را کشیده بودم و امیر را کشته بودم، از پیشنهادش استقبال کردم. یک روز که با امیر در خیابان راه می‌رفتیم، در یک لحظه او را به سمت خیابان هل دادم و امیر با خودرویی تصادف کرد. در این تصادف امیر جانش را از دست داد و راننده مقصر شناخته شد. او محکوم به پرداخت دیه شد و با مرگ امیر و بعد از مدتی هومن به خواستگاری‌ام آمد و با او ازدواج کردم.
او ادامه داد: درست بود که من به خواسته دلم رسیده بودم اما عذاب وجدان لحظه‌ای رهایم نکرد. من هومن را عامل این جنایت می‌دیدم و مدام سر این موضوع باهم اختلاف داشتیم. کوچک‌ترین اتفاقی مرا یاد امیر می‌انداخت، درست بود که هومن سنش خیلی کمتر از امیر بود اما واقعا از نظر اخلاقی هرگز به پای او نمی‌رسید. از طرفی درد بزرگی بود که با ثروت امیر، من و هومن زندگی می‌کردیم.
تمام اینها باعث شد که مدام با هومن دعوا کنم و او هم مرا به باد کتک می‌گرفت.
فرنگیس نگاهش را از پنجره گرفت و به من انداخت و گفت: حالا فکر می‌کنم هیچ چیزی روی شانه‌هایم نیست. نمی‌دانید که در این مدت چقدر عذاب کشیدم. نمی‌دانید که چقدر خودم را مدیون مردی می‌دانم که همه چیز به من داد و من ناجوانمردانه او را به قتل رساندم.
با اعتراف فرنگیس، شوهرش نیز بازداشت شد و راز تصادفی که به نظر می‌رسید یک حادثه باشد، برملا شد.

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها