استیصال
داستان جنایی(قسمت دوم)

استیصال

داستان جنایی(قسمت اول)

استیصال

پگاه با عصبانیت در آپارتمان را باز کرد و کفش‌هایش را از پای درآورده و نیاورده برادرش را با صدای بلند خطاب قرار داد و گفت: پیام؟ پیام کجایی؟ لعنتی جواب بده.
پگاه با عصبانیت در آپارتمان را باز کرد و کفش‌هایش را از پای درآورده و نیاورده برادرش را با صدای بلند خطاب قرار داد و گفت: پیام؟ پیام کجایی؟ لعنتی جواب بده.
کد خبر: ۱۴۱۴۱۰۲
نویسنده ​​​​​​​زینب علیپور طهرانی - تپش

اما صدایی از پیام شنیده نشد. پگاه در اتاق پیام را باز کرد و او را صدا زد اما هیچ‌کسی در اتاق نبود. به سمت دستشویی رفت و در زد و برادرش را صدا کرد. اما کسی پاسخگو نبود. در را باز کرد. پیام آنجا هم نبود. زیر لب غرغر کرد و به سمت آشپزخانه رفت و بطری آب را از یخچال درآورد و سر کشید. یکباره صدای در شنیده شد. پیام با یک نان سنگک که بخشی از آن را می‌خورد و تعدادی تخم مرغ در دست وارد شد و به سمت آشپزخانه رفت.
پگاه با دیدن او عصبانی‌تر شد و گفت: کجایی تو؟
پیام در کمال آرامش نان را روی میز گذاشت و با تعجب گفت: رفتم برای ناهار نون بخرم. تو چرا این وقت روز خونه‌ای؟ مگه نباید الان سر کار باشی؟
پگاه گفت: دیگه پیش اون مرتیکه هیز و عوضی نمی‌رم.
پیام گفت: چی شده؟ دعوا کردی باهاش؟
پگاه گفت: ولش کن نمی‌خوام بهش فکر کنم.
بعد انگار که می‌خواست عصبانیتش را خالی کند، گفت: خجالت نمی‌کشه. به من میگه...
پیام گفت: چی میگه؟
پگاه گفت: ولش کن آشغال عوضی رو.
پیام لحنش را تغییر داد و با لحن لاتی گفت: می‌خوای بیام شیکم‌شو سفره کنم آبجی؟
او که موفق شده‌بود خواهرش را بخنداند، با دیدن لبخند او خندید و گفت: بی‌خیال بابا. دنیا پر از این مگسای مزاحمه.
بعد برای این‌که فضا را عوض کند با لبخند گفت: باشه دیگه بهش فکر نکن. حالا که زود اومدی خونه پاشو یه املت مشتی درست کن با نون تازه بزنیم بر بدن.
پگاه به برادرش چپ چپ نگاه کرد و بدون این‌که حرفی بزند بطری آب را با خود به اتاقش برد و در را محکم پشت سرش بست. پیام با دیدن این صحنه با خودش حرف زد و گفت: ای بابا رفت که. داداش خودت باید دست به کار شی.
پیام شروع به پختن املت کرد و با خودش هم آواز می‌خواند. در این میان پگاه در اتاقش پشت پنجره ایستاده‌بود و بطری آب هم کنارش. او به گنجشک‌های روی درخت نگاه می‌کرد و در فکر بود. یکباره گربه‌ای پرید و گنجشک را به دهان گرفت و فرار کرد. پگاه متوجه تغییر زمان نشد. فقط بی‌صدا اشک ریخت. نمی‌دانست دلش برای خودش سوخت یا برای گنجشک. یکباره پیام در را باز کرد و گفت: کجایی تو؟ صد بار در زدم. بیا ناهار بخوریم.
پگاه سعی کرد اشک‌هایش را پاک کند و نگاهی به برادرش کرد و گفت: باشه میام. تو برو اومدم.
پیام نگاهی به چشم‌های خواهرش کرد و گفت: گریه کردی دیوونه؟ بی‌خیال شو بچه. یه کار دیگه پیدا می‌کنی خب. حالا بیا با هم بریم ببین داداشت چه کرده.
پیام دست خواهرش را گرفت و با هم به سمت آشپزخانه رفتند. پگاه بدون این‌که به میزی که برادرش چیده‌بود توجه کند، روی صندلی نشست.
پیام گفت: این همه زحمت کشیدم. میز به این قشنگی چیدم. پس چرا چیزی نگفتی؟
پگاه نگاهی به برادر و میز ناهار کرد و گفت: هان؟ دستت درد نکنه. حواسم نبود.
پیام پرسید: چی شده پگاه؟ هنوز داری به اون موضوع فکر می‌کنی؟
پگاه کمی با چنگال و غذایش بازی کرد و گفت: شهریه این ترم رو هنوز ندادم. تازه بیکارم که شدم. حالم گرفته‌است دیگه.
پیام گفت: فدای سرت. حل می‌شه.
پگاه با لحن تندی گفت: آخه چه جوری حل می‌شه؟ این هفته باید اجاره خونه رو هم بدیم. تازه اجاره رو اضافه هم کرده. قسط ماشین لباسشویی و اجاق گاز هم هست. اینجوری نمی‌شه پیام. باید یه فکر اساسی کنیم.
پیام که لقمه گرفته‌بود و می‌خواست آن را در دهانش بگذارد، با شنیدن این جمله لقمه را داخل بشقاب گذاشت و گفت: منظورت چیه؟
پگاه کمی فکر کرد و گفت: هنوز نمی‌دونم اما بهش فکر می‌کنم. باید یه راه حل پیدا کنیم.
پگاه از سر میز بلند شد و به اتاقش برگشت و در را محکم پشت سرش بست. پیام همچنان متعجب بود و نمی‌دانست در ذهن خواهرش چه می‌گذرد. ذهن خودش هم مشغول شده‌بود. دست از غذا خوردن کشید و به منظره بیرون خیره شد.
هوا داشت تاریک می‌شد که پگاه از اتاقش خارج شد و برادرش را دید که پشت پنجره آشپزخانه ایستاده و سیگار می‌کشد. به سمت او آمد و از پشت او را هل داد و گفت: چشمم روشن. سیگاری شدی؟
پیام که دست و پایش را گم کرده‌بود، سیگارش را خاموش کرد و آن را به بیرون از پنجره انداخت و گفت: ترسیدم دیوونه. نخیر یه دفعه هوس کردم.
پگاه پرسید: به کجا نیگا می‌کردی شیطون؟
پیام گفت: به هیچ جا.
پگاه گفت: راستش و بگو. بذار خودم ببینم شاید توی همسایه‌ها دختر جوونی هست که من ندیدم. ای شیطون می‌خوای زن بگیری و من و تنها بذاری؟
پیام گفت: مسخره بازی درنیار.
پگاه گفت: پس راستشو بگو.
پیام با انگشت پنجره ساختمان روبه‌رو را نشان داد و گفت: صاحب اون خونه رو می‌شناسی؟
پگاه که از این حرف پیام تعجب کرده‌بود، گفت: خانوم بلوری؟ نگو که تو هم داشتی به این فکر می‌کردی.....
پگاه جمله‌اش را به پایان نرساند و گفت: پیام؟ چی توی کله‌اته؟
پیام گفت: همون که تو سر توام هست.
پگاه گفت: تو سر من چیه؟
پیام گفت: خانوم بلوری.
پگاه گفت: خانوم بلوری چی؟
پیام روی اوپن آشپزخانه نشست و گفت: ببین پگاه! خانوم بلوری هر وقت کاری داره به من میگه براش انجام بدم. به من خیلی اعتماد داره. چند وقت پیش در کمدش خراب شده‌بود، من کلیدساز آوردم براش. باورت نمیشه پگاه. کلی دلار و جواهر توی کمدش داشت.

ادامه دارد...

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها