همه در حال سجده و مشغول گریه بودن که صدای شلیک پدافندهای پادگان بلند شد و هنوز به ذکر یا غفار آخر دعا نرسیده بودیم که من دیدم هیچکس داخل ساختمون نیست.
کد خبر: ۱۲۹۲۸۰۸

به گزارش جام جم آنلاین به نقل از فارس، هشت سال دفاع مقدس برای رزمندگانی که روزها و ماه ها در صحنه نبرد حاضر می شدند دیگر فقط میدان آتش نبود، آنها کنار هم زندگی می کردند و خاطرات فراموش نشدنی ای برایشان رقم خورد. 

آنچه خواهید خواند خاطره ایست از روز 19 ماه مبارک رمضان سال 64 که جعفر طهماسبی از رزمندگان آن ایام روایت کرده است. 

 

روز 19 ماه رمضان سال 64 بود که با شهید نوریان فرمانده گردان تخریب لشکر ده سیدالشهداء (ع) از جنوب حرکت کردیم برای سرزدن به بچه های تخریب که در مریوان و "ارتفاعات لری" مشغول پاکسازی میدان های مین بودند.
مریوان که رسیدیم ، قبل از رفتن به خط خبر دادند بچه ها برای شبهای احیاء اومدند پادگان شهید عبادت. رفتیم پادگان شهید عبادت مریوان.
پادگان وضع خوبی نداشت و ماشین های آمبولانس در حرکت بودند رفتیم سمت ساختمانی که بچه های تخریب مستقر بودند هنوز ماشین متوقف نشده بود که شهید رضا صمدیان رو دیدیم.
از رضا وضعیت رو پرسیدیم.
آن گفت نیم ساعت قبل هواپیماهای دشمن پادگان رو بمباران کردند.
لباس های رضا خونی بود و از ظاهرش برمی آمد که برای کمک رسانی رفته.
شهید نوریان داخل ساختمان شد و من کنجکاو شدم و با رضا رفتیم سمت محل بمباران.
راکت هواپیما خیلی زمین رو گود کرده بود و رضا با دست بالای درخت ها رو نشان میداد که قسمت هایی از بدنهای شهدا پرتاب شده بود.
رضا می گفت چند باری هست ظرف این چند روز هواپیماها برای بمباران اومدند...
شهید نوریان گفت اگر اینجوری قرار باشد هواپیماهای دشمن بیاید و بمباران کنند تلفات بالا میره. تصمیم گرفت بچه ها مجددا به خط مقدم برگردند. چون شب بیست و یکم ماه رمضان بود از شهید نوریان خواستیم که احیاء در پادگان باشیم و فردا صبح حرکت کنیم. او هم قبول کرد.
حدود ساعت 11 شب بود که رفتیم طبقه چهارم یکی از ساختمان های پادگان برای مراسم احیاء.
ابتدا قرار شد روحانی صحبت کنه و بعد من مناجات و روضه بخوانم و مجددا ایشان قرآن سر بگیره.
روحانی که اهل مازندران بود شروع به صحبت کرد و من و شهید رضا صمدیان کنار هم نشسته بودیم و رضا من رو به حرف می گرفت و باز داشت شرح بمباران دیروز رو میداد که شیخ به ما دو تا تذکر داد که صحبت نکنید.
یادمه آن شب مثل اینکه شیخ موقع افطار زیاد خورده بود و وقت صحبت کردن سکسکه میکرد و من و رضا موقع سکسکه اش می خندیدیم.
صحبت های شیخ طولانی هم شد و بعد وارد روضه شد و چراغ ها را خاموش کردند و من شروع کردم به خواندن.
با الهی قلبی محجوب شروع کردم.
توی جبهه سنت بود که وقت خواندن این دعا همه به سجده می رفتند.
همه در حال سجده و مشغول گریه بودن که صدای شلیک پدافندهای پادگان بلند شد و هنوز به ذکر یا غفار آخر دعا نرسیده بودیم که من دیدم هیچکس داخل ساختمان نیست و صدای شیرجه هواپیما آمد و با شهید صمدیان نفهمیدیم چهار طبقه ساختمان رو چه طوری پایین آمدیم.
وقتی پایین رسیدیم همه روی زمین دراز کشیده بودند و صدای رگبار پدافندها قطع نمی شد و حدود 20 دقیقه ای گذشت و هواپیماها بدون اینکه بمباران کنند منطقه رو ترک کردند.
با شهید رضا رفتیم سراغ شیخ که ادامه احیاء رو در ساختمان برگزار کنیم که شیخ با عتاب به ما گفت: نه.حفظ جان واجبه.
برادرها به ساختمان های خودشون بروند، خدا همینجوری قبول می کنه.
آن شب ما برگشتیم به ساختمان خودمان و با جمع بچه های تخریب و در کنار فرمانده شهید نوریان قرآن به سرگرفتیم..

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها