حکایت

حکایتی آموزنده از کتاب تاریخ بیهقی

حکایت خواندنی از تاریخ بیهقی. بونصر گفت ای سبحان اللّه زری که سلطان محمود به غز و از بتخانه ‎ها بشمشیر بیاورده باشد و بتان شکسته و پاره کرده و آن را امیر المۆمنین می‎ روا دارد ستدن آن
کد خبر: ۱۲۸۳۶۷۸

حکایتی جالب از تاریخ بیهقی...

به گزارش جام جم آنلاین به نقل نمناک ، من کیسه ‎ها بستدم و به نزدیک بونصر آوردم و حال باز گفتم.  دعا کرد و گفت خداوند این سخت نیکو کرد و شنوده‎ام که بو الحسن و پسرش وقت باشد که به ده درم درمانده‎ اند و به خانه بازگشت و کیسه ‎ها با وی بردند و پس از نماز کس فرستاد و قاضی بو الحسن و پسرش‎ را بخواند و بیامدند.
بونصر پیغام سلطان به قاضی رسانید بسیار دعا کرد و گفت این صلت‎ فخر است پذیرفتم و باز دادم که مرا بکار نیست و قیامت سخت نزدیک است حساب این‎ نتوانم داد و نگویم که مرا خست در بایست نیست اما چون بدانچه دارم و اندک است قانعم‎ وزر و بال این چه بکار آید؟


حکایتی آموزنده از کتاب تاریخ بیهقیبونصر گفت ای سبحان اللّه زری که سلطان محمود به غز و از بتخانه ‎ها بشمشیر بیاورده باشد و بتان شکسته و پاره کرده و آن را امیر المۆمنین می‎ روا دارد ستدن آن.
قاضی همی نستاند گفت زندگانی خداوند دراز باد حال خلیفه دیگر است که او خداوند ولایت است و خواجه با امیر محمود به غزوه‎ ها بوده است و من نبوده‎ ام و بر من پوشیده‎ است که آن غزوها بر طریق سنت مصطفی علیه السلام هست یا نه؟ من این نپذیرم و در عهده‎ ی این‎ نشوم .
گفت اگر تو نپذیری به شاگردان خویش و به مستحقان و درویشان ده.
گفت من هیچ‎ مستحق نشناسم در بست که زر بدیشان توان داد و مرا چه افتاده است که زر کسی دیگر برد و شمار آن به قیامت مرا باید داد به هیچ حال این عهده قبول نکنم .
بونصر پسرش را گفت تو از آن خویش بستان گفت زندگانی خواجه عمید دراز باد علی ای حال من نیز فرزند این پدرم که‎ این سخن گفت و علم از وی آموخته ‎ام و اگر وی را یک روز دیده بودمی و احوال و عادات وی‎ بدانسته واجب کردی که در مدت عمر پیروی او کردمی پس چه جای آنکه سال ها دیده ‎ام و من هم از آن حساب و توقف و پرسش قیامت بترسم که وی می‎ ترسد و آنچه دارم از اندک مایه‎ حطام دنیا حلال است و کفایت است و به هیچ زیادت حاجتمند نیستم.

بونصر گفت لله‎ در کما، بزرگا که شما دو تن‎اید و بگریست و ایشان را باز گردانید و باقی روز اندیشه‎ مند بود و ازین یاد می ‎کرد و دیگر روز رقعتی نبشت به امیر و حال باز نمود و زر باز فرستاد امیر بتعجب بماند و چند دفعت شنودم که هر کجا متصوفی را دیدی یا سوهان سبلتی را دام زرق‎ نهاده یا پلاسی پوشیده دل سیاه‎تر از پلاس بخندیدی و بونصر را گفتی چشم بد دور از بولانیان

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها