روایتی از عکاس و خبرنگار حشدالشعبی که در روزهای اخیر در عراق به شهادت رسید

وسط بلوار به دنبال احمد

ماشین با سرعت طول بلوار را پیش می‌رود، راننده خسته و خواب‌آلود است، صبح از کربلا ما را به سامرا رسانده و بعد از زیارت هم از سامرا به کاظمین، زهرا آرام روی پایم نشسته و چرت می‌زند، من خستگی را فراموش کرده‌ام، چشم‌هایم بازتر شده، عکس و نام شهیدان وسط بلوار را متناسب با سرعت ماشین از نظر می‌گذرانم، شهدا تمامی ندارند، پیاده روی نجف تا کربلا هم سراسر راه را با شهدایشان هستی، این همه شهید از دستاوردهای چند سال اخیر جنگ با داعش‌ است.
کد خبر: ۱۲۴۲۳۸۶

ماشین می‌ایستد، نزدیکی‌های حرم، به خواهرم می‌گویم: «11، 12 نفریم، بعیده هممون بتونیم بریم خونه علاء» خواهرم می‌گوید: «خدا بزرگه» همسرم در طول مسیر مدام شماره علاء را می‌گرفت ولی ارتباط برقرار نمی‌شد، علاء از دوستان اربعینی‌مان است، سال قبل آشنا شدیم، کاظمین را خانه او بودیم، همسرش صفا آنقدر گشاده‌روست و باصفا که زائران آنجا را مثل خانه خواهرشان می‌دانند، آشنایی‌مان با علاء و صفا انگار طول و دراز است.
خسته و خاکی گوشه خیابان دقایقی ایستادیم، همه منتظر برقراری تماس همسرم با علاء هستند، ارتباط برقرار نمی‌شود، جوانی 20، 21ساله به طرفمان می‌آید، خنده‌رو، خوش‌پوش باظاهری کاملا آراسته و امروزی‌ست. دنبال زائر است، اصرار می‌کند ما را ببرد خانه‌شان، از صرافت رفتن به منزل علاء می‌افتیم، با احمد می‌رویم هر 11 نفرمان. احمد به ما می‌فهماند که خانه‌شان همین نزدیکی‌هاست، نیازی به گرفتن ماشین نیست، نام محله‌‌‌شان «کرفانات» است، محله متعلق به خانواده شهدا و رزمندگان مقاومت است. همسرم آرام نزدیک گوشم می‌گوید: «کرفانات یعنی کانکس‌آباد».
احمد از این‌که زائر می‌برد اینقدر خوشحال است که به جز لبخند دائمی‌اش انگار تمام چهره‌اش می‌خندد، به «کرفانات» می‌رسیم، در بزرگی شبیه در گاراژ روبه‌رویمان باز است، داخلش هم شبیه به گاراژ وسیعی‌ست پر از کانکس، به هر خانواده رزمنده یا شهیدی یک خانه کانکسی داده‌‌اند، احمد با مهربانی و خوشرویی تمام، ما را به سمت کانکس‌شان هدایت می‌کند، خانم‌ها را می‌برد کانکس خودشان «کرفان180»، پیش مادر و خواهرانش، مردهایمان هم کانکس روبه‌رویی که گویا متعلق به برادرش است، کانکس‌ها به فاصله دو‌متر روبه‌روی هم‌است. زهرا را از کالسکه بیرون می‌آورم، از دیروز که کربلا بودیم کمی مریض شده، نگران فاطمه هم هستم، مانده ایران خانه پدر و مادرم، از وقتی عراقیم نت گیر نیاوردیم تا با هم صحبتی کنیم، تا حالا این همه دور از فاطمه
نبودم.
مادر و خواهران احمد گرم و صمیمی پذیرایمان می‌شوند، انگار آشنای چندین و چند ساله‌ایم، دوست دارند راحت باشیم، رودربایستی و تعارف زائر، ناراحت‌شان می‌کند، اگر احتیاج به استحمام داریم هر وقت دل‌مان خواست می‌توانیم برویم، رخت‌چرک‌هایمان جایشان در ماشین لباسشویی ا‌ست، هرچه دارند بی‌کم و کاست تقدیم‌مان می‌کنند، زائر برایشان جایگاه مقدسی دارد. کوچک‌‌ترین خواهر احمد 14، 15 ساله است، بی‌اندازه دختر دوست‌داشتنی و شیرینی‌ است، همه‌‌مان مجذوب صحبت کردنش می‌شویم، نمی‌دانم ما که فهم عربی‌مان از دست و پا شکسته هم پایین‌تر است و در واقع دست و پایی ندارد تا شکسته باشد، چطور در اربعین این همه با عراقی‌ها صحبت می‌کنیم، با آنها دوست می‌شویم، صمیمی می‌شویم و گاهی شاید کارمان به درد دل کردن هم بکشد، ایران هم که برمی‌گردیم دل‌مان برایشان تنگ می‌شود.
حرف زدن فقط با زبان نیست، صفای کودکانه بین‌مان برقرار می‌شود، راست است که نوزادها با هم صحبت می‌کنند. با زبان ایما و اشاره از ما می‌پرسند چای ایرانی می‌خواهیم یا عراقی؟ شیرین یا همراه با قند؟ خواهر کوچک احمد برای گفتن چای‌شیرین دست چپش را شبیه فنجان می‌کند و انگشت اشاره دست راستش را قاشق، و با قاشق انگشتی‌اش چای خیالی فنجان دستی‌اش را هم می‌زند و برای این‌که به ما بفهماند شام می‌خوریم یا نه انگشتان دستش را به هم می‌چسباند و مثل لقمه سمت دهانش می‌برد و می‌گوید: «بخور» سریع مطلب را می‌گیریم، ما هم با فعل «أکل» ای که به همان حال مفرد مذکر غائب خودش می‌ماند و نه مؤنث می‌شود و نه به زمانی می‌رود، او را متوجه می‌کنیم که سامرا شام‌مان را خورده‌ایم. چای عراقی‌شان روح‌مان را تازه می‌کند.
همسرم می‌گوید: «احمد حشدالشعبی‌ است، عکاس و خبرنگاره، وقتی فهمید مدیریت رسانه می‌خونم، خیلی مشتاق شد در مورد سوژه‌ها و کارش صحبت کنیم.»
احمدحشدالشعبی مرا یاد مدافعان حرم خودمان می‌اندازد. جنگ فرصت رفتن به دانشگاه و خواندن رشته خبرنگاری و پاس کردن واحد‌های عکاسی را از احمد می‌گیرد، جنگ با داعش کم‌چیزی برای جوانی در سن وسال او نیست، تا دکترای خبرنگاری آموزشش می‌دهد، خانواده احمد از کرد‌های شیعه عراقند، احمد مانند بعضی جوان‌های عراقی که از شیعه بودن فقط اسمش را یدک می‌کشند، نیست.
احمد و خانواده‌اش هیچ‌جور حاضر نمی‌شوند شام‌نخورده برویم، راضی‌شان می‌کنیم که این شب‌آخری عراق ماندنمان را باید خانه علاء برویم، به آنها قول داده‌ایم، احمد به خاطر قولی که به علاء داده‌ایم اجازه خروجمان را می‌دهد، می‌آید سر خیابان، برایمان ماشین می‌گیرد و آدرس علاء را به راننده تفهیم می‌کند، کرایه را حساب می‌کند و می‌رویم، بی‌آن‌که حتی نام خانوادگی احمد را بدانم.
شنبه 16 آذر 98 هست، پیامکی که برای گوشی‌ام آمده را باز می‌کنم، از طرف همسرم است، خیلی بی‌مقدمه نوشته «مهنه شهید شد، شادی روحش صلوات» خبرش را جدی نمی‌گیرم، فکر می‌کنم «مهنه» رئیس حزبی، گروهی، چیزی بوده، صلواتم را می‌فرستم. وبگردی جزو تفریحاتم نیست، برای کارهای ضروری‌ام سراغش می‌روم، گاهی به ضررم هم تمام می‌شود، چهارشنبه گذشته تنها مادری بودم که دست فرزندش را گرفت و صبح علی‌الطلوع مدرسه برد، بی‌خبر از این‌که آلودگی هوا مدرسه‌ها را تعطیل کرده، برای جبران این بی‌خبری‌ها اگر خبری برایم مهم باشد، آنقدر سایت‌ها و کانال‌های مختلف را زیر‌و‌رو می‌کنم تا از همه جوانب خبر مطلع شوم و در آن خبر تا نظر کارشناسی دادن خودم را ارتقا می‌دهم.
ساعتی بعد برای کار دیگری با همسرم تماس می‌گیرم، قبل از خداحافظی یاد پیامکش ‌می‌افتم، می‌پرسم: «راستی مهنه کیه؟» جوابش دردی را تا مغز استخوان‌هایم منتقل می‌کند، فورا سایت‌های خبری را زیر‌ورو می‌کنم، کافی ا‌ست به فارسی سلیس بنویسی عکاس شهید حشدالشعبی، بعد جست‌و‌جو را بزنی، عکس‌های احمد بالا می‌آید، مشرق‌نیوز، باشگاه خبرنگاران جوان و بقیه با عکس‌ها و نوشته‌های نسبتا مشابهی خبر شهادت احمد را بار‌گذاری کرده‌اند، چهره‌اش با اربعین 97 تغییری نکرده، به جز عکس بعد از شهادتش، در همه عکس‌ها می‌خندد، خبرگزاری‌ها نوشته‌اند ترور شده، در تظاهراتی که عنوان آشوب نداشت و مردم به دعوت مرجعیت آمده‌ بودند.
در اغتشاشات اخیر عراق، احمد دلارهای پیشنهادی سفارت آمریکا را برای همکاری رد کرده ‌بود، حتما دنبال فرصتی برای انتقام از احمد بودند، اشرار عراقی مانند هم‌صنفی‌های ایرانی‌شان بزدل‌اند، وقتی طرف مقابل‌شان بی‌سلاح باشد، حمله‌ور می‌شوند، هر چند غافل از این بودند که با ضربات چاقو نتوانستند جان احمد را بگیرند، فقط هرسش کردند، بارورتر شد، احمد مشهور و شناخته ‌شده نبود، حالا هر نوجوان و حتی کودکی با یک جست‌وجوی ساده اینترنتی احمد را پیدا می‌کند.
عکس‌های روی طاقچه‌ از دایی و عموی شهیدم اولین مفهوم شهید را از همان کودکی در ذهنم حک کرده ‌بودند، هر چند تاریخ شهادت‌شان قبل از تولدم است، باعث شد با شهدا بیگانه نباشم، اما «احمد مهنه» اولین شهیدی بود که او را از نزدیک دیده بودم و شبی را مهمان خانه‌‌شان بودیم، حالا اربعین‌ سال‌های بعد را باید در عکس‌های وسط بلوار دنبال احمد باشیم...

ریحانه پورسعید

روزنامه‌نگار

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها