در «روز جهانی کودک» سراغ کودکان و نوجوانان زباله‌گرد رفته‌ایم و از خاطرات و دلخوشی‌هایشان پرسیده‌ایم

کودکی در میان زباله‌ها

سال‌هاست مهمان ناخوانده شهرهایمان شده‌اند. در هر ساعتی از روز هم به چشم می‌آیند، پای سطل‌های زباله یا کنار آشغال‌هایی که مردم در گوشه و کنار خیابان رها کرده‌اند یا پهلوی کیسه‌هایی بزرگ‌تر از هیکل‌هایشان که حاصل کار روزانه‌شان را در آن جمع کرده‌اند. اهمیتی ندارد که ریشه حضور همیشگی این کودکان به مافیای زباله می‌رسد یا به پیمانکاران رسمی شهرداری‌ها، مهم این است که آنها کودکان و نوجوانانی هستند که نه کودکی کرده‌اند و نه درکی از حس و حال نوجوانی دارند. مهم این است که جنگ آنها را از کشور خود فراری داده و کودکی‌شان را لای زباله‌های مردم کشوری دیگر دفن کرده است. کودکان و نوجوانان زباله‌گرد نه وقت تحصیل دارند و نه وقت تفریح، تقریبا هیچ خاطره خوشی هم از دوران کودکی و نوجوانی خود به یاد ندارند. دلخوشی‌هایشان هم به یک روز تعطیل کردن کار و فوتبال بازی کردن در زمین‌های خاکی زاغه‌های اطراف تهران محدود می‌شود. ما مردم، هر روز کار سخت کودکان زباله‌گرد را می‌بینیم، اما یادمان می‌رود این کودکان نیز مثل همه خردسالان دیگر احتیاج به شادی و نشاط دارند. انگار که به طور کامل کودک بودن آنها را فراموش کرده‌ایم و یادمان رفته است که کودکان زباله‌گرد هم مثل دیگر هم‌سن‌وسال‌هایشان روزی در تقویم جهانی به نامشان ثبت شده است، روزی مثل امروز، 29 آبان و به عبارتی 20 نوامبر، «روز جهانی کودک».
کد خبر: ۱۲۳۸۲۰۵

کاپشنی طوسی، نازک و کثیف به تن دارد و شلواری پارچه‌ای و پاره بر پا. پشت لبش تازه سبز شده، اما باید گونی آبی‌رنگ بزرگی را با سختی به دوش بکشد. چند ساعتی است که آسمان شب سیاه شده و سوز سرمای پاییزی، تن و بدنش را می‌لرزاند. با صدایی گرفته حرف می‌زند و برای این که آب بینی‌اش راه نیفتد، پشت سر هم آن را بالا می‌کشد. واضح است که سرما خورده، اما تا کیسه‌هایش را به اندازه کافی پر نکند، پناه گرمی نصیبش نمی‌شود. به همین دلیل، ناچار است در ساعت‌هایی که اهالی این منطقه از شمال پایتخت کنار شومینه‌های دیواری روی کاناپه‌های خود لم داده‌اند، کوچه به کوچه داخل سطل‌های زباله پی لقمه نانی بگردد.
رضا 15 ساله است و اهل هرات افغانستان. پنج سالی می‌شود که در مناطق مختلف تهران و کرج مشغول زباله‌گردی است، از روزهای خوشش می‌پرسم که پاسخ می‌دهد: «روز خوش کجا بود در این کار. روز خوشم وقتی است که بار خوب گیرم بیاید و بتوانم سریع کار را تعطیل کنم تا چند ساعتی کنار خیابان‌ها خستگی در کنم.»
12 ساعت در روز مشغول کار است. هشت ساعت در کوچه‌ها و خیابان‌های شمال تهران زباله جمع می‌کند و چهار ساعت هم در کارگاه محل زندگی‌اش در محله زمان‌آباد شهرری زباله‌ها را تفکیک می‌کند. باقی روز هم به صرف ناهار و شام و دمی استراحت می‌گذرد. می‌گوید ده روز یک بار کار را تعطیل می‌کنند و در روزهای تعطیل هم معمولا حمام می‌روند، لباس‌هایشان را می‌شویند و اتاقک‌هایشان را نظافت می‌کنند؛ یعنی حتی در روزهای فراغت از کار هم فرصتی برای تفریح کردن ندارند. به همین دلیل، با وجود پنج سال زندگی در تهران، هیچ خاطره خوشی از گردش و تفریح در این کلانشهر پر زرق و برق ندارد. با این حال، یادگاری‌های خوبی هم از این شهر در ذهنش مانده است. خاطراتی از روزهای خوبی که مردم خیر به او کمک کرده‌اند. مثل یک شب در چهار سال قبل که خانمی میانسال با خودروی شاسی بلند خود، ناگهان مقابل پای او ایستاد و 300 هزار تومان پول نقد، یک دست کفش و لباس نو و تمیز و یک وعده غذای گرم به او داد.
از این خاطرات زیاد دارد و در مجموع از بیشتر مردم تهران ناراضی نیست؛ اما دلش از بچه‌های تخسی گرفته است که گاهی او را اذیت می‌کنند. می‌گوید از این‌جور بچه‌ها بیشتر در پایین شهر پیدا می‌شوند، کودکانی که پشت سر هم نیش و کنایه می‌زنند و فحش می‌دهند. سعی کرده از این گوش بشنود و از آن گوش در کند، اما چه کند که این حرف جگرش را سوزانده و به این راحتی‌ها نتوانسته آن را فراموش کند.
غم‌های بزرگ روی دل‌خوشی‌های کوچک
شاه امیر، هیکل کوچکش را روی یک سطل زباله مکانیزه می‌اندازد و به سختی آن را خم می‌کند. بعد هم نیم تنه بالای خود را داخل سطل می‌برد و دو دستی بین زباله‌ها پی چیز به‌دردبخوری می‌گردد. دست آخر چیز زیادی نصیبش نمی‌شود و با زدن لگدی به سطل، آن را رها می‌کند.
در این شب سرد، لباسی جز یک جلیقه شمعی نازک و تیشرتی آستین کوتاه زیر آن، بر تن ندارد. نه دستکشی به دست کرده و نه ماسکی بر صورت زده است. اصولا در این کار، خبری از رعایت بهداشت نیست، نه از طرف شاه امیر و کودکان همکارش، نه از طرف صاحبکارانی که امثال این کودکان را اجیر کرده‌اند. یادش نیست 13 ساله است یا 14ساله. چون شناسنامه ندارد، سن دقیقش را نمی‌داند. فقط می‌داند یک کلاس بیشتر سواد ندارد و از همان ابتدای کودکی ناچار بوده درس را رها کند و برای تامین معاش خواهران کوچکش در افغانستان به آلوده‌ترین شغل ایران روی بیاورد.
چهار سالی می‌شود که کودکی را از او گرفته و گونی‌های زباله را بر شانه‌هایش انداخته‌اند. در این چهار سال همواره در تهران به زباله‌گردی مشغول بوده و خیابان‌های بالا و پایین این شهر را در جست‌وجوی زباله گز کرده است. از دستمزدش راضی است و می‌گوید هر ماه حدود دو میلیون تومان پول درمی‌آورد؛ پولی که برای به دست آوردن آن باید روزانه بین صد تا 150 کیلو زباله جمع کند، یعنی دو تا سه برابر وزن خودش. تازه یک‌چهارم این پول هم نصیب خودش نیست، چرا که باید عمده درآمدش را برای خانواده‌اش بفرستد.
هرات که بود، فوتبال زیاد بازی می‌کرد، اما اینجا کمتر فرصت چنین تفریحاتی برایش پیش می‌آید. البته می‌گوید بعضی روزها که کار را تعطیل می‌کنند، با رفقایش به زمین خاکی در اشرف‌آباد شهرری پناه می‌برند و چند ساعتی توپ می‌زنند. پرسپولیس، بارسلونا و لیورپول را بین همه تیم‌های باشگاهی بیشتر دوست دارد، اما چون در کارگاه محل زندگی‌شان تلویزیون ندارند، تقریبا هیچ‌وقت نمی‌تواند بازی تیم‌های مورد علاقه‌اش را تماشا کند. غبار غم‌های بزرگ روی دلخوشی‌های کوچکش نشسته است. خاطرات بدی از خیابان‌های تهران به یاد دارد. بدترین خاطره‌اش نیز مربوط می‌شود به روزی که گوشی‌‌اش را دزدیدند. شاه امیر تعریف می‌کند یک روز در «بوستان زیبا» روی نیمکت لم داده بود و از خستگی چشمانش روی هم رفته بود. آن روزها شلوار گرمکنی پا می‌کرد که جیب‌های آن زیپ داشت و معمولا گوشی را در جیب شلوارش می‌گذاشت و زیپش را هم می‌بست. اما در آن روز غمبار، آنقدر خسته بود که حواسش به بستن زیپ جیب‌هایش نبود. همین شد که هنگام خواب، یک دزد ناغافل به او نزدیک شد و گوشی‌اش را زد. می‌گوید یک بار دیگر هم سارق نابکار دیگری گوشی رفیقش را به بهانه زنگ زدن از او دزدیده است. آخر اینها چه دزدهای پلیدی هستند که به کودکان فلاکت‌زده‌ای مثل شاه‌امیر نیز رحم نمی‌کنند.
شاه‌امیر و رفقایش در کنار هم کار و زندگی می‌کنند. با هم به ایران آمده‌اند و زمانی هم که می‌خواهند برای سر زدن به خانواده‌هایشان به افغانستان برگردند، با هم بازمی‌گردند. دلش به همین خوش است همیشه وقت خود را کنار دوستانش می‌گذراند؛ رفقایی که اگر نبودند زندگی از این هم برای او دشوارتر می‌شد. اصولا شاه امیر و کودکان زباله‌گرد دیگری مثل او، دلخوشی دیگر ندارند، جز وقت گذراندن کنار همدیگر. اگر هم فرصتی دست بدهد، کمی بازی و تفریح می‌کنند. در حالی که شادی و تفریح حق همه کودکان است، اما این حق از کودکان زباله‌گرد گرفته شده و جایش را بوی گند زباله پر کرده است.

رد نشدن از مرز ورزشگاه

عاشق فوتبال است. مهاجم است و زیاد گل می‌زند، اما شاید ماه به ماه هم فرصت فوتبال بازی کردن گیرش نیاید. از ظهر تا نیمه‌شب مشغول زباله‌گردی است. در گاراژی در زمان‌آباد شهرری زندگی می‌کند؛ گاراژی که دور آن پر است از زمین‌های کشاورزی مردم و به همین خاطر جایی برای فوتبال بازی کردن برای او و رفقایش باقی نمی‌ماند.با این که در هرات متولد شده و فقط دو سال است به ایران آمده، اما فوتبال ایران را خیلی خوب می‌شناسد و بین تیم‌های ایرانی استقلال را بیشتر از همه دوست دارد. طرفدار کریستیانو رونالدو هم هست و به خاطر او سعی می‌کند بازی‌های یوونتوس را حتما دنبال کند. رئال مادرید را هم خیلی دوست دارد و می‌گوید او و رفقایش شب‌های ال‌کلاسیکو، کار را زودتر تعطیل می‌کنند تا به تماشای بازی برسند.
زبیر و دوستانش از معدود زباله‌گردهایی هستند که در کارگاه محل زندگی‌شان تلویزیون دارند و گاهی فرصت تماشای فوتبال نصیبشان می‌شود. با وجود همه سختی‌ها بعضی وقت‌ها هم فوتبال بازی می‌کنند. می‌گوید در محله زمان‌آباد یک سالن فوتبال وجود دارد که ماهی یک بار با رفقایش آن زمین را کرایه می‌کنند و دو سه ساعتی در آن خوش می‌گذرانند.ورزشگاه رفته است، اما بدترین خاطره‌اش هم به همان ورزشگاه رفتن برمی‌گردد. تعریف می‌کند چند سال پیش که می‌خواست همراه پنج نفر از رفقایش برای تماشای بازی دربی به استادیوم آزادی برود، همان دم در ورودی استادیوم، پلیس جلویشان را گرفت و از آنها کارت اقامت خواست. چون نداشتند، آنها را به مینی‌بوسی در کنار ورزشگاه انتقال دادند و چند روز بعد هم به همراه تعداد زیادی از هموطنانشان، آنها را از مرز رد کردند.
زبیر 16 ساله است، اما قد و هیکلش به 20 ساله‌ها هم می‌خورد. سبزه است و ریش و سبیل اندکی بر صورت دارد. یک بلوز بافتنی طوسی رنگ پوشیده است، به همراه شلواری پارچه‌ای، مشکی و نازک. چرک و کثیفی از سر و صورت و لباس‌هایش می‌بارد، اما حرف که می‌زند، لبخند را فراموش نمی‌کند. به‌خصوص وقتی که خاطرات فوتبالی‌اش را تعریف می‌کند، شوق و ذوق خاصی در چهره‌اش به چشم می‌خورد. کسی چه می‌داند، شاید اگر زندگی پیراهن کثیف زباله‌گردی را بر تنش نکرده بود، امروز پیراهن یک تیم فوتبال حرفه‌ای را به تن داشت.

محمدحسین خودکار
جامعه

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها