صحبتش که با تلفن تمام شد، پیش از آن‌که برایم از خودش بگوید، سری تکان داد و آهی کشید. چند لحظه به تلفن همراهش خیره ماند و گفت: مردم شهر ما از نظر مالی ضعیف هستند. شغلشان هم اغلب کشاورزی است و کشاورزی یعنی نانی که گاه هست و گاه نیست.
کد خبر: ۱۲۳۳۷۴۲

یکی از زنان آشنایمان که شوهرش را چند سال پیش از دست داده و چند بچه قد‌و‌نیم‌قد را به دندان گرفته و با کارگری بزرگشان می‌کند، تماس گرفته بود. سلام و حال و احوال که کرد، گفت دو کیسه برنج داری به من قرض بدهی؟ تعجب کردم از درخواستش. دستش خالی است. اما اهل خواستن از غیر خدا نیست. فورا گفتم بله، بله برو خانه‌ و از همسرم تحویل بگیر. گفت دستت درد نکند. هر سال زائران کربلا را در خانه مهمان و پذیرایی می‌کردم اما امسال دستم خیلی خالی است. شرمنده‌ زائرها می‌شوم. خواستم دو کیسه برنج از شما قرض بگیرم که پذیرایی امسالم را هم راه بیندازم.
عارف (البته به‌ او می‌گویند حاجی عارف) بغضش را با لبخندی مصنوعی خورد و سرش را بالا گرفت. در مرکز شهر یک مغازه طلافروشی دو بر دارد. البته الان بسته است! این را از یکی از بچه‌های محله‌شان شنیدم. می‌گفت حاجی عارف هم دیوانه است! این روزها اوج کاسبی است. هم آمد و شد در این شهر زیاد است و هم به دلیل گرانی‌ها در کشور عراق، زائرها می‌آیند که از شهرهای مرزی خودمان سوغاتی بخرند. حتی عراقی‌ها می‌آیند اینجا طلا بخرند. می‌گفت این روزها دخل یک روز مغازه حاجی عارف حقوق یک‌ماه من است، اما یک ماه در مغازه را می‌بندد و می‌رود کف آن ایستگاه صلواتی را تی ‌می‌کشد و دیگ می‌شوید.
به چشم‌های حاجی عارف خیره می‌شوم که از بس جلوی خودشان را گرفته‌اند که جلوی من سرازیر نشوند به سرخی می‌زنند. زنگ می‌زند به خانه که دو کیسه برنج زن را آماده کنند.

علیرضا رأفتی

روزنامه نگار

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها