مرگ حق است و دیوار به دیوار زندگی. اما خبر ویرانگر را شب ندهید. آدم در کابوس‌هایش هزاران بار می‌میرد.
کد خبر: ۱۲۲۶۱۳۷

پسرخاله‌ام پارسال به رحمت خدا رفت و همه‌مان را بدجور سوزاند. فقط یک‌سال از من بزرگتر بود و هم بازی کودکی‌هایم. با دو پسر کوچک و یک دنیا امید به زندگی، پرکشید. هرچه می‌گذشت داغش سرد نمی شد. بد موقع ترین وقت ممکن رفته بود. یک شب خوابش را دیدم. توی صحرایی بودیم و کنار چشمه ای و درختی سرسبز. کاروانی از دوردست می گذشت. کاروان تمامی نداشت و ابتدا و انتهایش مشخص نبود. همه لباس سپید احرام به تن داشتند. پسرخاله‌ام از کاروان جدا شد و به طرفم آمد. با همان خنده و طنز کلام همیشگی گفت: «غصه نداره که... این کاروانو می بینی؟ همه باهاش می‌ریم. ماها زودتر رفتیم، شماها هم دنبال مون میایین.» از خواب که پریدم، غصه‌ها آب شده بودند. حس سبکی داشتم. حس کسی که سفری پیش رو دارد و فقط باید کوله اش را جمع و جور کند و راه بیفتد توی کوچه پس کوچه‌های زندگی.
اسفند ماه برای کاری در تلگرام با مهدی شادمانی حرف می زدم. گفتم ما عید راهی کربلاییم و نائب الزیاره. اصلا نه روزش را گفتم نه وقتش را و نه هیچ چیز دیگر.
چهارم فروردین ساعت 4 صبح توی فرودگاه امام(ره) بودیم که پیغامش ناغافل توی تلگرام آمد، شعرخوانی برقعی در مدح مولا را برایم فرستاده بود. با یک دنیا تحیر پرسیدم از کجا متوجه شدید ما امروز و حالا رهسپاریم؟ یک شکل لبخند فرستاد. تمام طول سفر در تمام مضجع‌های شریف، زیر قبه ارباب، شب جمعه بین الحرمین، کنج حرم علمدار، غربت سامرا... همه جا یادش همراهم بود و مدح محشر و اعجاز برانگیز برقعی در گوشی پلی بود: «ولی تمام نشد مرتضی دوباره تپید، به سینه من و ما رفت و نام او دل شد.»هنوز هم برایم سوال است که از کجا وقت پروازمان را فهمیده بود!
شب جمعه توی کربلا از پسرم خواستم گوشی ام را هرطور شده از بازرسی‌ها رد کند و به من برساند. خودم دل و جراتش را نداشتم. موفق شد. از نزدیک ترین جای ممکن زنگ زدم به مهدی شادمانی و همسر نازنینش جواب داد و گفت که بدحال است. کمی بعد صدای مهدی شادمانی خسته و پر از درد و غم بود. گوشی را گرفتم رو به حرم ارباب. دستم می لرزید. دلم می‌لرزید و آرزو می کردم همان جا و همان لحظه، معجزه ای که منتظرش بودیم، رخ بدهد. کمی بعد صدای گریه توی گوشی، بند بند‌بدنم را به لرزه انداخت. گریه یک مرد.
یک فیلم چند ثانیه ای و چند تا عکس هم گرفتم. ولی نفرستادم و نگه داشتم تا برای روز مبادا. همین یکی دو ماه قبل که خیلی بدحال شده بودند فرستادم و گفتم این عکس و فیلم مال همان شبی ست که زنگ زدم با آقا درد و دل کردید. خوشحال شد و تشکری کرد و دیگر خبری نشد. هفته‌ها بود که در فضای مجازی نبود و خبر سلامتی اش را این طرف و آن طرف می شنیدیم. تا دو شب قبل، همین پنجشنبه شبی که گذشت، ساعت 11 و 19 دقیقه بی مقدمه یک استیکر تشکر فرستاد.
قند توی دلم آب شد.
با خودم گفتم این نشانه خوبی ست.
این یعنی حالش رو به راه است که آمده توییتر.
یعنی فیلم را مجدد دیده و حال خوبی پیدا کرده.
این یعنی که خدا را هزار مرتبه شکر.
دیشب مثل تمام شب‌هایی که کارهای عقب افتاده مرا به نصفه شب می کشاند، حوالی ساعت ٢ بود که خبرش آمد. تلخ و سنگین و ویرانگر. مثل توفانی سهمگین که می آید و می رود، اما ویرانی‌ها و خرابی‌هایش نمی رود.» و تا اذان صبح دیگر پلک‌هایم روی هم نرفت.
تمام طول شب تا سحر به این فکر می کردم که سرطانش برای خوب شدن نیامده بود. آمده بود بزرگش کند. آن قدر که دیگر در کوچکی دنیا جا نگیرد.
به این فکر می کردم که معجزه برایش همین بود. بعد از کلی رفاقت و صفا با خدا، درست وقتی برود که شروع ماه ارباب است و چه معجزه ای بالاتر از این که یادش برای همیشه گره خورده به محرم و روضه شب هشتمی که جا ماند و دم معروف «ای اهل حرم میر و علمدار نیامد»" و بعدتر پیاده روی‌های اربعین و...
معجزه بالاتر از این هم مگر می شود؟
‏توی روایتش در کآشوب نوشته بود: «محرم را باید تکان دهنده شروع کرد.»
و من تمام طول دیشب به این فکر می کردم که ‏ما را و رفقایش را و همه را با تکان دهنده ترین خبری برد به استقبال محرم!
و به این فکر می کردم که حالا خوب و خوش و خرم، لباس سپید احرام به تن، پیوسته به کاروانی که ابتدا و انتهایش ناپیداست و دارد با لبخند نگاهمان می کند و می گوید: «غصه نداره که... این کاروانو می بینی؟ همه باهاش میریم. ماها زودتر رفتیم، شماها هم دنبال مون میایین.»
مرگ حق است و دیوار به دیوار زندگی و برای هرکس در درست ترین وقت ممکنش رخ می دهد. اما خبر ویرانگر را شب ندهید رفقا. آدم در کابوس‌هایش هزاران بار می‌میرد. بعد از آن که بنویسید:
خداحافظ رفیق خوب خدا...

وجیهه سامانی

نویسنده

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها