فوق ‌العاده

در این بخش به اخبار و خاطرات جالب حدود 50 سال‌پیش پرداخته می‌شود. اخباری که از نظر نگارش تیتر و محتوا بسیار متفاوت‌تر از اخباری است که این‌روزها در روزنامه‌ها چاپ می‌شود.
کد خبر: ۱۲۱۱۲۲۱

اینجا میدان آزادی است. ساعت شش بعدازظهر یک روز تابستانی. هوا گرفته و دم کرده است. گویی انتظار حادثه‌ای را می‌کشد. چهار جوان
بزن بهادر و استخوان درشت در یک گوشه ایستاده‌اند و ظاهرا منتظر اتوبوس یا سواری هستند که با آن به شهری سفر کنند. در خیابان تک و توک خودرویی می‌آید و می‌رود. آنها به چند خودرو که از تهران خارج می‌شود دست تکان می‌دهند ولی هیچ‌کدام توقف نمی‌کنند. نوبت خودرو شماره... می‌رسد که راننده‌اش گروهبان اسمعیل است. یکی از چهار جوان دست تکان می‌دهد. راننده توقف می‌کند. جوان می‌گوید: قزوین، هزار تومن.
رقم درشتی است. کرایه سواری برای قزوین حداکثر بیست تومان است. راننده وسوسه می‌شود و جوان برای تشویق هرچه بیشتر او و برطرف کردن دودلی و تردیدش می‌گوید: ما کار فوری و مهمی داریم و به هر قیمت باید خودمان را همین امشب به قزوین برسانیم.
راننده راضی می‌شود و می‌پذیرد. آنها سوار می‌شوند و همگی بسوی سرنوشتی نامعلوم حرکت می‌کنند. در نزدیکی قزوین یکی از سرنشینان به راننده می‌گوید: لطفا بفرمایین توی این جاده فرعی که سری به شهرک بزنیم اونجا کار کوچکی داریم، زودتر برمی‌گردیم.
هزار تومان کرایه رقمی است که جای هیچ‌گونه اعتراضی برای راننده باقی نمی‌گذارد و او براحتی می‌پیچد توی جاده فرعی. چند صدمتری که دور می‌شود یکی دیگر می‌گوید: لطفا نگهدارین، کار واجبی دارم.
در جاده هیچ عابر یا خودرویی رفت و آمد نمی‌کند. حالا دیگر تاریکی همه جا سایه افکنده و ساعت حدود نه و نیم شب است. در سکوت سنگین جاده متوقف می‌شود ولی پیش از آن‌که هیچ یک از سرنشینان اتومبیل، از جایشان تکان بخورند، مشت محکم و کوبنده مسافری که در عقب اتومبیل، پشت سر راننده نشسته، برفرق راننده میخورد و او را گیج می‌کند. در فاصله چند صدم ثانیه که راننده سرش را تکان می‌دهد تا تعادلش را به دست آورد و بفهمد چه شده، مسافری که قسمت جلو نشسته، سوییچ اتومبیل را برمی‌دارد و بدنبال آن همگی پیاده می‌شوند. مسافر ضارب، که ظاهرا سرکردگی دیگران را به‌عهده دارد به آنها دستور می‌دهد راننده را از داخل بیرون بکشند. راننده متوجه وخامت اوضاع و خطری که جانش را تهدید می‌کند، می‌شود و با التماس می‌گوید:
ـ شما رو بخدا منو نکشین، هرچه پول دارم مال شما.
سرکرده باند می‌گوید:
ـ اگر با ما همکاری کنی و اجازه بدی دست و پای تو را ببندیم جون خودتو نجات دادی.
راننده بینوا چاره‌ای جز اطاعت ندارد. مهاجمان دست و پایش را می‌بندند. جیب‌هایش را خالی می‌کنند. بعد هم بدون اعتنا به زاری‌هایش او را با دست و پای بسته می‌کشند و جسدش را در جایی که یکنفر ببیند و به خانواده مقتول یا ماموران اطلاع بدهد می‌گذارند و با همان اتومبیل پا به‌فرار می‌گذارند تا طرح قتل یک راننده بیگناه دیگر را بریزند.
جسد به‌دنبال شکایت خانواده مقتول مبنی بر ناپدید شدن او، سرانجام پیدا، شناسایی و تحویل بستگانش می‌گردد بدون این‌که از جنایتکاران ردپایی به‌دست آید یا تلاش ماموران و پیگیری خانواده مقتول به جایی برسد.
جنایتکاران که باید از آنها آدمکشان حرفه‌ای و باند جوخه مرگ نام برد، همچنان به جنایات خود ادامه می‌دهند و مرتکب چند قتل دیگر نیز می‌شوند. ماموران در تعقیب آنها هستند و همه می‌خواهند سرنخی بدست آورند اما جنایات بی‌امان اتفاق می‌افتد تا در تابستان امسال که به به‌طور اتفاقی و تصادفی یکی از آنان بچنگ پلیس می‌افتد و در پیگیری‌های بعدی پرده از راز مخوف جنایت او و همدستانش برداشته می‌شود و سایر اعضای باند هم بدام می‌افتند مگر سرکرده باند که هنوز فراری است.
****
این‌که افراد باند چگونه شناخته شدند، خود داستان جالبی دارد که در شماره آینده می‌خوانید.
مجله جوانان
خرداد 1357

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها