راپورت‌های مـیــرزا ادریـــس‌

درباب شب چله و پسته و باقی قضایا...

الیوم علی‌الطلوع از خواب خوش بیدار گشتیم. دیشب یلدا چنان که افتد و دانی دراز‌ترین شب سال بود. ما که کس و کارمان همه به رحمت خدا رفته‌اند جز همین یک خشایار دیلاق که رتق و فتق اموراتمان می‌کند؛ دیروز عصری مبلغی نقود پر شالش گذاشتیم فرمودیم برود مقادیری میوه و تخمه و قاقا لی‌لی بخرد و به عمارتی که سرای سالمندان نام دارد، برویم و در کنار اعزه اکابر شب بگذرانیم.
کد خبر: ۱۱۸۶۳۱۹

خشایار که برگشت دیدیم مقادیری پوست پسته هم در کنار خرید خود گذاشته به عمارت آورده؛ فرمودیم: پدرسوخته با نقود ما پسته کیلویی دویست هزارتومان خریده‌ای و خورده ای؛ پوستش را برای ما آورده‌ای؟
عارض شد: نه تصدقت گردم .
فرمودیم: پس اینها چیست؟
عارض شد: میزباقر خشکبارچی پسته پوست کنده بود از برای آجیل چهار مغز یک گونی پوستش را گذاشته بود بغل حجره بریزد دور، اجازه گرفتیم یک مشتش را برداشتیم.
فرمودیم: از چه رو؟
عارض شد: به دو علت یک این‌که یادمان نرود پسته چه شکلی بوده؟ ثانیا این‌که می‌توانیم توی فردا شب که خواستیم زباله دم در بگذاریم این پوست پسته‌ها را هم بریزیم توی مشمای زباله هرکه دید بگوید اوه اوه میرزا ادریس زورش رسیده پسته می‌خورد.
یک پسگردنی محکم حواله‌اش کردیم .
گفت: چرا می‌زنید؟
فرمودیم: پدر سوخته جهنم خدا را برای چه می‌خری؟ یک نفر این پوست پسته‌ها را ببیند و نداشته باشد و آه بکشد که زار و زندگی ما را نخکش می‌کنی!
عارض شد: غلط کردم!
بخشیدیمش من بعد ذلک به سرای سالمندان رفتیم و در کنار اعزه مستقر در آنجا مقادیری قر دادیم و انار پاره کردیم و تخمه شکستیم و حرف و حدیث گفتیم و یاد از گذشته نمودیم و خوش گذشت. خدا بگم چه کار کند آنها را که پدر مادرشان را در این عمارت سرای سالمندان می‌گذارند. فوق النهایه غمگینیم. زیاده فرمایش نداریم.

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها