گفت‌وگو با مردی که از آغاز جنگ تا پایان آزادی اسرا دوربینش را زمین نگذاشت

عکس گرفتم و گریه کردم

ساسان مویدی عکاس جنگ است. یکی از همان عکاسانی که با همه دشواری‌های جنگ جانش را گرفته کف یک دستش و دوربینش را هم در دست دیگرش. به میدان زده تا تصاویر روزهای سخت و تلخی که بمب‌ها خانه‌ها را ویران می‌کنند و گلوله‌ها سینه‌ها را می‌شکافند برای قضاوت در تاریخ ثبت شود. او از روزهای ابتدای جنگ تا روزهای آزادسازی اسرا در میدان بوده و تمام روزهای تلخ تا شیرین هشت سال مقاومت را ثبت کرده است. باتوجه به این موضوع با او تماس گرفتم تا پای روایت‌ها و خاطراتش بنشینم و در صفحات روزنامه‌مان هم ثبتش کنم.
کد خبر: ۱۱۵۹۷۰۴

حرف نمی‌‌زنم

مویدی ابتدا نمی‌خواهد حرف بزند، می‌گوید هر چه بوده را قبلا گفته و حرف‌ها تکراری میشود، اما بالاخره راضی می‌شود و از تجربه‌های آن روزها حرف می‌زند. قرار می‌شود خیلی خودمانی و فارغ از مصاحبه‌های معمول حرف بزنیم و این قرار مصاحبه را خواندنی‌تر می‌کند.

از مویدی می‌پرسم جنگ پر است از صحنه‌های تلخ و تکان‌دهنده، هر چند بسته به نگاه هر شخص میتواند رنگی از زندگی را هم داشته باشد. این اتفاقات تلخ با شما چه کرده است؟ آیا می‌شود فراموششان کرد و به این اتفاقات فکر نکرد؟ کمی مکث می‌کند و می‌گوید: «ما صورتمان را با سیلی سرخ نگه می‌داریم. اگر می‌خواهید بدانید جنگ با همه ما که در میدان بودیم چه کرده است باید با خانواده هایمان حرف بزنید. می‌خندیم و سعی می‌کنیم خوب باشیم، اما نمی‌شود... جنگ لحظه شاد ندارد

می پرسم حتی زمان آزادسازی اسرا؟ خیلی صریح جواب می‌دهد: «حتی زمان آزادی اسرا.... هر چند شیرینی‌های خودش را هم داشت اما تلخی هایش هم تا همیشه در ذهن میماند. تا ابد یادم نمی‌رود مادرانی را که عکس فرزندشان توی دستشان بود و به امید یافتن جگرگوشه‌شان دنبال اتوبوس‌ها بودند... این قصه‌های عاشقی که آنها امیدوار بودند فرزندشان زنده برگردد و خیلی‌هاشان شهید شده بودند، اندوه کمی نبود و نیست...» باز هم کمی مکث می‌کند و بعد روایت یک عاشقی دیگر را بیان می‌کند: «یک پسر متولد سال 65 و یک دختر متولد سال 70 عاشق هم شده‌اند. پسر اما با عوارض جنگ روبه روست و حال خوبی ندارد... می‌دانید عوارض این جنگ تحمیلی به این زودی‌ها تمام نمی‌شود و ادامه دارد...»

سیگار در اتاق مونتاژ

یعنی هیچ خاطره شیرینی از آن روزها ندارید؟ این را که می‌پرسم، می‌گوید: «خاطرات شیرین هم هست، اما تلخی‌ها در جنگ همیشه غلبه می‌کنداز مویدی می‌خواهم یک خاطره شیرین هم بگوید، او هم می‌گوید: «یک روز حالم خیلی بد بود. سیگارم را روشن کردم و از زیر آوار صدای بچه‌ای را شنیدم. هلال‌احمر گفته بود هر صدایی هم شنیدیم تحت هیچ عنوانی اقدامی نکنیم. بچه‌های امداد و نجات هلال‌احمر در جنگ آن‌قدر از خود گذشتگی کردند که هیچ‌وقت یادم نمی‌رود... خلاصه صدایشان زدم، آمدند و بچه‌ای را از زیر آوار زنده بیرون آوردند. همان لحظه از او عکس گرفتم و حس عجیبی داشتم. فکر می‌کردم من نجاتش داده‌ام

او ادامه می‌دهد: «این حس همیشه با من بود تا این‌که سال‌ها بعد از روایت فتح تلفن زدند و گفتند بروم دفترشان. رفتم. هیچ‌کس حق ندارد توی اتاق مونتاژ سیگار بکشد، اما گفتند می‌توانم سیگار بکشم. فیلمی را گذاشتند و رفتند. سیگارم را روشن کردم. فیلم با عکس‌هایم از همان کودک شروع شد و بعد پسری وارد فیلم شد، همسن بچه خودم. همان بچه بود... همان بچه‌ای که همیشه با حس خوبی فکر می‌کردم، نجاتش داده ام. حالا بزرگ شده بود... این یکی از شیرین‌ترین حس‌هایی بود که میان آن همه تلخی تجربه‌اش کرده‌اماو یک خاطره شیرین دیگر هم تعریف می‌کند: «من در حلبچه هم عکاسی کردم. در اردوگاه پناهندگان حلبچه که به ایران آمده بودند با زن جوانی برخورد کردم که سه فرزند کوچک داشت. از شوهرش اطلاعی نداشت. فکر می‌کرد کشته شده است. مشخصات ظاهری او را به من داد. من به او گفتم که فکر می‌کنم در فلان اردوگاه از این شخص عکس گرفته‌ام. او زنده است و اسیر شده است. زن آن‌قدر خوشحال شد که تنها دارایی‌اش را که یک النگو بود از دستش درآورد و می‌خواست به من بدهد. آنجا بود که فهمیدم عکاسی جنگ می‌تواند چقدر مهم باشد

جنگ خاطرات عجیبی دارد. مویدی تعریف می‌کند: «در 10متری دوم جوادیه راه‌آهن بودیم در کوچه‌ای که الان نامش در ذهنم نیست دو خانه روبه‌روی هم بودند و وصلتی هم میانشان سر گرفته بود. دو دوستی که با همدیگر به سربازی رفته بود و در عملیات مرصاد بودند سرنوشت جالبی داشتند. یکی از این دو اسیر شد اما بعد آزاد شد، دیگری از ترس به سمت مجاهدین رفته بود و در ادامه اعدام شد. من آنجا تا صبح عکاسی کردم یک طرف گریه بود و طرف دیگر خنده. وقتی در شادی این خانواده حضور داشتم به گریه خانواده دیگر توجه می‌کردم و وقتی به میان گریه آن خانواده رفتم شادی خانواده دیگر توجه‌ام را جلب می‌کرد

مویدی با همه تلخی‌هایی که دیده، باز هم دست از عکاسی جنگ برنداشته است. او دوربین را درمانی برای زخم هایش می‌داند و می‌گوید تا زمانی که بتواند به کارش ادامه خواهد داد.

باید دفاع میکردیم ولی...

ذهن مویدی آنقدر درگیر جنگ است که هی کمی مکث میکند و دوباره حرف میزند... «به آسایشگاه جانبازان اعصاب و روان سری بزنید... ببینید جنگ با این افراد چه کرده است. میدانم که باید دفاع میکردیم، اما نمیتوانم تمام آنچه را که با چشم هایم دیده ام نادیده بگیرم.» این عکاس با همه تلخیهایی که از آن حرف میزند، باز هم دوربینش را زمین نگذاشته، شنگال و کوبانی رفته و درباره دختران ایزدی کارهایی انجام داده است. ولی باز هم تاکید میکند جنگ هر جای دنیا که باشد و هر نتیجهای که داشته باشد، باز هم سراسر تلخی است. ذهنش میرود به موشک باران تهران. خاطراتش ورق میخورد: «ماشینم را فروختم و همسر، فرزندان و خانوادهام را فرستادم از تهران بروند. خودم ماندم در موشک باران تهران و هر روز بچههایی را دیدم که جان باختهاند، عکس گرفتم و گریه کردم که من شرایطش را داشتم، بچههایم را فرستادم رفتند، اینها شرایط رفتن نداشتهاند و.... بیش از 100 کودک سوژه عکاسیام شدند و با عذاب وجدان شاتر زدم.»

زینب مرتضاییفرد

فرهنگوهنر

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰
فرزند زمانه خود باش

گفت‌وگوی «جام‌جم» با میثم عبدی، کارگردان نمایش رومئو و ژولیت و چند کاراکتر دیگر

فرزند زمانه خود باش

نیازمندی ها