زندگی متفاوت هم‌بازی «زی زی گولو»در ایران و کانادا

روایت خودِ« مانی» از مهاجرت

شماره تلفن‌اش را که گرفتم، تقریبا می‌دانستم در جوابم چه خواهد گفت؛ حتما ماجرا یادش بود و به پیشنهاد مصاحبه جواب رد می‌داد! قضیه به چند سال قبل برمی‌گردد؛ وقتی دبیر گروه رادیو و تلویزیون بودم و یکی از همکارانم با مانی نوری برای بازی‌اش در سریال «آخرین بازی» مصاحبه‌ای انجام داد، آن زمان مانی تازه از کانادا برگشته بود و آخرین بازی، اولین حضور پررنگش در حوزه بازیگری بود. مانی بزرگ شده بود و با ذهنیتی که مردم از او در آثاری مانند خانه ما، زی‌زی گولو، مربای شیرین و... داشتند، کاملا فرق داشت. جزئیات مصاحبه را دقیق یادم نیست اما مانی تمام جزئیات را یادش بود، این که سوال چه بود و جواب چه تغییراتی کرده بود که باعث دلخوری زیاد او شده بود.
کد خبر: ۱۱۵۴۱۳۶

تلفن را که جواب داد، خودم را که معرفی کردم، حدسم درست از کار درآمد و مانی نوری خیلی سریع ذهنش رفت به گذشته و آن مصاحبه و خب حق هم داشت گلایه کند و ما مجبور شویم دوباره آن روزها را با هم مرور کنیم و من به او یادآوری کنم که سوءتفاهم بوده و همانزمان هم به خودش و هم به خانم مرضیه برومند توضیح دادهام. مانی اما با اشاره به نکتهای ذهنم را درگیر میکند: «تازه از خارج آمده بودم و توقع استقبال بهتر از اینها را داشتم اما دیدم نه، ذهنیتم اشتباه بوده و شما با آن مصاحبه اذیتم کردید...!»

هنوز ذهنش درگیر است! برای اینکه دلخوریاش را کم کنم، میگویم: مگر آن مصاحبه چقدر در سرنوشت بازیگریات تاثیر داشت؟ میگوید:

-هیچ!

-پس چرا اینقدر خودت را ناراحت میکنی و تلخی آن اتفاق را با خودت این طرف و آن طرف میکشی؟

به هرحال تازه آمده بودم و توقع نداشتم...

-تکنیک پنج دقیقه را میشناسی؛ میگوید اگر اتفاقی را نمیتوانی تغییر دهی، بعد از پنج دقیقه رهایش کن، چون بعد از پنج دقیقه دیگر آن اتفاق نیست که آزارت میدهد، بلکه خودت هستی که با
بال و پر دادن به آن خودت را اذیت میکنی.

تکنیکی هم هست که میگوید شاید فراموش کنم، اما نمیبخشم... اما با همه اینها آنقدر به شما احترام میگذارم که به سوالاتتان جواب بدهم.

-اما، هم ببخشی و هم فراموش کنی بهتره، چون خودت کمتر اذیت میشوی! بگذریم؛ چه خبر؟ چه میکنی این روزها؟

تصمیم دارم دومین فیلم سینماییام را کارگردانی کنم که موضوعش درباره مهاجرت است. فیلم اولم، ساختار متفاوتی دارد، 17 سکانس، پلان است که نمیتوان دست به آنها زد و کوتاهش کرد چون ساختارش بهم میریزد شاید به همین دلیل هنوز نتوانستهام برایش نوبت اکران بگیرم.

مانی تصمیم دارد فیلمی درباره مهاجرت بسازد، چه سوژه غریبی، اصلا این کلمه مهاجرت
چند پهلوست، اولین حسی که بهت میدهد، اندوه است! انگار انتخابی اجباری است، آدمی به دلایلی تصمیم میگیرد چمدانش را ببندد و از وطنش برود! مانی خودش هم مهاجرت کرد، آنهم درست در زمانی که یکی از ستارههای نوجوان سینما و تلویزیون بود و مردم او را به عنوان بچهای تُخس و دوستداشتنی، میشناختند که در کنار
زیزی گولو آتیش میسوزاند یا در سریال خانه ما با بازیگوشیهایش، مادرش (گوهر خیراندیش) و خواهر و برادرش را کلافه میکرد، اما پدرش (رضا بابک) بیشتر از بقیه با او همراهی و همدلی میکرد. مانی مثل من هنوز هم بعد از گذشت حدود 20 سال سریال خانه ما را دوست دارد و میگوید کار موفقی بود و سوالش این است که چرا مثل این سریالها دیگر ساخته نمیشود که مردم را پای تلویزیون بنشاند؟ با این گفتهام که سریالهایی مانند خانه ما، خونه مادربزرگه و «قصههای تا به تا» به نوعی سبک زندگی درست را به مردم معرفی میکرد، موافق نیست و میگوید: ما نباید به مردم بگوییم چه سبک زندگی داشته باشند، اما میتوانیم با ساخت آثار خوب و جذاب، به آنها پیشنهاد بدهیم که اینجوری هم میشود، زندگی کرد.

اما ذهن من هنوز پیش اندوهی است که با شنیدن نام مهاجرت احساسش کردم. این روزها خیلی‌ها از مهاجرت صحبت می‌کنند، اتفاقا آنها که شرایط رفتن ندارند، در شبکه‌های اجتماعی بیشتر این موضوع را مطرح می‌کنند؛ کسی که می‌تواند برود بدون این‌که حرفش را بزند، چمدانش را می‌بندد و می‌رود.

وقتی حرف رفتن می‌شود یا کسی می‌رود این سوال می‌نشیند گوشه ذهنم؛ شاید که شرایط بهتری را تجربه کند، اما با غم غربت چگونه کنار می‌آید؟ چند سال از عمرش باید بگذرد تا بر این غم غلبه کند؟ از مانی درباره تجربه مهاجرتش می‌پرسم، می‌گوید:

وطن و کشور دو مقوله جداست، آدم می‌تواند در یک کشور دیگر زندگی کند، اما به هرحال وطن مفهومی است که جایگزینی ندارد؛ هیچ جا وطن آدم نمی‌شود! اگر کسی از تو مشورت بخواهد که برود یا بماند، چه می‌گویی؟

-راستش را بخواهی نمی توانم بگویم نرو! چطور می‌توانم به جوانی که از دانشگاه فارغ‌التحصیل شده مسافرکشی می‌کند بگویم با همه این شرایط مدارا کن؟

مانی چهار سال است که از کانادا برگشته، هفت سال آنجا تحصیل و زندگی کرده، می‌گوید، شرایط خوبی برای کار داشتم، اما دوست داشتم به «وطنم» برگردم و در این‌جا کار کنم. اما نمی‌توانم ذهنیت و انتخاب خودم را به دیگران پیشنهاد بدهم.

ته ذهنم این سوال شکل می‌گیرد که شاید اینجا و در کنار خانواده‌ات شرایط بهتری داری؟ وقتی دل به دریا می‌زنم و سوالم را به زبان می‌آورم، می‌گوید: خانواده‌ام همیشه به من این اجازه را داده‌اند که از حمایت آنها استفاده کنم، اما ترجیح می‌دهم با هزینه شخصی درس بخوانم، فیلم بسازم و دیگر کارهایم را به سرانجام برسانم. در کانادا شغل‌های مختلفی را تجربه کردم؛ مدتی در داروخانه کار می‌کردم، مدتی در یک کارواش مشغول به کار بودم، کار در رستوران را تجربه کردم.

در ایران هم کار و شغل خودم را دارم و تلاش می‌کنم آنقدر معقول زندگی کنم که نه مجبور باشم به کسی رو بزنم و نه کاری را انجام بدهم که دوستش ندارم.

با مانی خداحافظی می‌کنم با این امید که او به تکنیک «‌پنج دقیقه» فکر کند، هر چند درس ادبیات، هنر و فلسفه خوانده و با تجربیاتی که در زمینه تئاتر، سینما، عکاسی و داستان‌نویسی دارد حتما ذهنش خلاق‌تر از این حرف‌هاست که فراموش کند اما نبخشد! چون به نظرم بهتر است هم فراموش کنی، هم ببخشی و هم برایت مهم نباشد، چون خودت بهتر از هر کسی می‌دانی که کجای زندگی ایستاده‌ای و قرار است به کجا بروی!

طاهره آشیانی

روزنامهنگار

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰
فرزند زمانه خود باش

گفت‌وگوی «جام‌جم» با میثم عبدی، کارگردان نمایش رومئو و ژولیت و چند کاراکتر دیگر

فرزند زمانه خود باش

نیازمندی ها