این پله‌های لعنتی

کتابدار بین قفسه‌های کتاب، رده 600 بود و داشت کتاب‌هایی را که تحویل گرفته بود، مرتب می‌کرد و هر کدامشان را می‌گذاشت جایی که باید باشد. مثل همیشه بعد از چیدن کتاب‌های رده 600، دستی به برگ‌های گل داخل گلدان کشید. گلدانی که جایش درست کنار قفسه رده 600 بود. انگار از همان روز اول به گلدان هم شماره رده 600 را داده بودند که این مدت سر جایش ثابت مانده بود.
کد خبر: ۱۱۴۵۳۹۷

پسرک که از در آمد داخل، کتابدار هنوز سرگرم رسیدگی به گلدان بود. سلام کرد و کارت عضویت را از جیب بیرون آورد و با لحنی آرام گفت: «لطفا فرهنگ آکسفورد» و با مکث ادامه داد: «برای پدرم میخواهم.»

کتابدار پرسید: «چرا خودشان نیامدند کتاب را بگیرند. این کتاب مرجع است و نمیتوانی از کتابخانه بیرون ببری.»

غم در چشمان پسرک دوید: «یعنی نمیتوانم کتاب را تا دم در کتابخانه ببرم؟ پدرم جلوی در کتابخانه است.»

کتابدار با تعجب پرسید: «چرا دم در! به پدرت بگو یک لحظه بیایند داخل، کتاب را بگیرند و استفاده کنند.»

پسرک گفت: «آخر نمیتوانند بیایند داخل.» کتابدار با کنجکاوی کتاب را از قفسه بیرون آورد و همراه پسرک تا دم در کتابخانه بیرون رفت. پدر پسرک را دید که کنار پلههای کتابخانه... کتابدار من بودم، پدر پسرک را که یکی از اعضای فعال کتابخانه بود شناختم. مدت زیادی بود که کتابخانه نیامده بود. جانبازی که یک یادگاری از جبهه در بدنش جا مانده بود. ترکش بالاخره کار خودش را کرده و او ویلچرنشین شده بود. اما به نظر میرسید این پلهها، این پلههای لعنتی بودند که باعث شده بودند دیگر به کتابخانه ما نیاید، نه ویلچر...

مریم رحیمی پرندجانی

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها