سوز هفت دریا

مرد سر و وضع تمیزی دارد، کت و شلوار خاکستری با پیراهن همرنگش به موهای جوگندمی‌اش می‌آید، اما چشم‌هایش بدجور بی‌قرار است و حرکاتش نیز.
کد خبر: ۱۰۱۸۳۸۹

انگار آتش زیر پا دارد که یکجا بند نمی‌شود، آن هم جایی مثل بنگاه املاک و چانه زدن بر سر آپارتمانی که قرار است اجاره‌اش بدهد. همان اول قیمت را گفت، اما به رسم چانه‌زنی شروع به اختلاط کردیم تا بی‌حوصله شد. صریح پرسید: آقاجان، شما چقدر تخفیف می‌خواهی؟ 100 تومن؟! باشه، بیا این 100 تومن را کم کن آقا، ‌بنویس این قرارداد را که ما بریم! بنگاه‌دار از شوق جوش‌خوردن معامله نوشتنش سرعت گرفت، اما بی‌تابی و بی‌قراری مرد بیشتر و بیشتر می‌شد.

از بنگاه که به قصد تحویل کلید به سمت خانه جدید آمدیم، مرد پای ورودی ساختمان یکباره ایستاد. این بار علاوه‌بر بی‌قراری، نگاهش نگران نیز شد و تمام هیبت صاحبخانه بودنش فرو ریخت: خانه را که دیده‌ای. این هم کلید و بقیه ماجراها هم با قاسم سرایدار. من رفتم! دهانم باز شد که خوردگی‌های در و دیوار را یادآوری کنم، انگار فکرم را خواند: همه‌اش قبول. از پول اولین اجاره کم کن. مهم نیست هر قدر شد. اصلا بهش نمی‌آمد که تا این حد دست و دلباز باشد! با خودم فکر کردم: این چرا بالا نمی‌یاد؟ پاسخم را از کسی شنیدم که همان قاسم سرایدار بود. منصورخان، هنوز نمیای بالا؟ و لبخند زد.

منصورخان، صاحبخانه ما نگاهی به من تازه‌وارد کرد و سرش را به علامت منفی بالا انداخت. قاسم بی‌پروا ادامه داد: بابا، تموم شده همه‌چی، هرچی بوده گذشته، زندگی ادامه داره، زنده‌ای و نفس می‌کشی. نگاه منصورخان یکباره به پله‌ها دوخته شد و غافلگیرانه زمزمه کرد: «سیه آن روز که بی‌نور جمالت گذرد...» بعد نگاهش را رو به من کرد و دوباره خواند: «چنان مشتاقم ای دلبر به دیدارت که از دوری/ برآید از دلم آهی بسوزد هفت دریا را...» داشتیم در منزل سرایداری قاسم که خانمش به سفر رفته بود، قبض‌های آخر را تحویل می‌گرفتیم که سر دل منصورخان باز شد: زنم ولم کرد. نامرد! البته خودش نمی‌خواست. سرطان گرفت و با اون فرار کرد. شاید خیلی بیش از حد رمانتیک بودم. اما هرچی بود، خودم بودم. یه عده می‌گن مرد نباید رمانتیک باشه، ‌واسه مردانگی‌اش خوب نیست. اما نمی‌تونستم جلوی خودمو بگیرم. الانم یه‌جورایی منتظرشم.

شش ساله که رفته و من هنوز جرات ندارم پامو از این پله‌ها بالا بذارم. چون آخرین بار خودم از این پله‌ها آوردمش پایین و رفتیم به آخرین بیمارستان. آخرشم توصیه‌ای به من کرد و رفت. توی خونه که می‌ری، بیرون پنجره هال دو تا گلدون هست که مال اونه. اگه خوش‌اخلاقی صاحبخانه می‌خوای و تخفیف اجاره و راه اومدن تو تمدید، مثل جونت از اون گلدونا مراقبت کن. اگرم بخشکه که وای بر تو!... حالا منصورخان شکل دیگری بود و انتظار و بی‌قراری چشمانش معنی‌دار می‌نمود.

حالا قد و قامتش در آن کت و شلوار خاکستری تکیده به نظر می‌آمد و دقت که می‌کردی چندان هم نو نبود. قاسم سرایدار می‌گفت این منصورخان از شش سال پیش هیچ لباسی نخریده و گفته نمی‌خرم تا اون دنیا بازم به سلیقه زنم راه برم! ... دوش شراب ریختی، و زبر ما گریختی/ بار دگر گرفتمت، ‌بار دگر چنان مکن.

بهمن موسوی - روزنامه‌نگار

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها