گزارش جام‌جم از یک شب اجرای تعزیه در تهران

شورشی دوباره در جان عالم

این داستان‌ها هر چند تکراری است، هر چند بارها و بارها همه آن را دیده‌اند و شنیده‌اند و می‌دانند عاقبت چه می‌شود، هر چند سبزپوش‌ها و سرخ پوش‌های روی صحنه، همان ابتدا نشان می‌دهند که چه کسی بر حق است و چه کسی باطل... اما باز هم این قصه‌ها تکراری نیست. باز هم می‌توانند هر دلی را بلرزانند و هر چشمی را به اشک بنشانند.
کد خبر: ۸۴۸۲۹۳
شورشی دوباره در جان عالم

هر جا که بشود، بساطشان را برپا می‌کنند؛ کنار خیابان یا صحنه سالن‌های بزرگ و کوچک یا فضای باز یک مکان فرهنگی، فرقی ندارد. خیلی زود آماده می‌شوند و قصه پرغصه‌شان را روایت می‌کنند. این ماجرای تعزیه‌خوانی‌هایی است که در بسیاری از ایام سال برگزار می‌شوند، اما در ماه محرم و به‌خصوص دهه اول آن، رنگ و بوی تازه‌ای به خود می‌گیرند و همه را به تماشای آنچه بر امام حسین(ع) و خاندانش در واقعه کربلا گذشته است، می‌نشانند.

این بار به دعوت فرهنگسرای نیاوران، صحنه سالن خلیج فارس این مجموعه فرهنگی میزبان یک گروه تعزیه شده است و تا روز عاشورا صحنه در دست تعزیه‌خوانانی خواهد بود که هر روز بخشی از واقعه عاشورا را روایت می‌کنند. در یکی از این شب‌ها مهمان تعزیه شدیم تا در آستانه عاشورای حسینی دلمان را گره بزنیم به عاشورا... به کربلا و به خاندانی که برای خدا ایستادند و برای خدا از زندگی‌شان دست شستند و در مسیر شهادت قدم زدند.

در ردیف آخر، روی یکی از صندلی‌ها نشسته‌ام و چشم دوخته‌ام به تاریکی و سکوت صحنه که ناگهان صدای موسیقی شنیده می‌شود؛ گویی مخاطب را برای یک واقعه آماده می‌کند. نور روشن می‌شود. بازیگران که وارد می‌شوند، موسیقی حالت محزونی به خود می‌گیرد و آرام آرام قطع می‌شود تا بازیگران روی صحنه حاضر شوند و در جای خود بایستند. آنها با حالت محزونی بر سر و روی خود می‌زنند و می‌خوانند:

عشاق کربلا را آبی نمی‌دهد کس

گویی ولی‌شناسان رفتند از این ولایت

صحنه را که ترک می‌کنند، نور همه صحنه را می‌گیرد. حالا می‌شود دید که تخت کوچکی وسط صحنه است که دورش را شیشه‌های مشبک رنگارنگ گرفته‌اند. پارچه‌های سبز و سیاه وسط صحنه خودنمایی می‌کنند. آن طرف‌تر، گوشه سمت چپ صحنه قبری قرار دارد که با پارچه‌های سبز پوشانده شده است و شعر مشهور محتشم کاشانی روی پارچه‌های سیاه به چشم می‌خورد:

باز این چه شورش است که در خلق عالم است؟

باز این چه نوحه و چه عزا و چه ماتم است؟

صحنه خالی است؛ پس باید منتظر ورود بازیگران بود؛ انتظاری که دیری نمی‌پاید و با ورود مردی با لباس‌های سیاه طلادوزی شده روی صحنه به پایان می‌رسد. او متوکل است، مردی که از عشق مردم به امام حسین و خاندان اهل بیت غمگین و ناراحت و درصدد چاره‌جویی برای این مساله است. متوکل روی تخت می‌نشیند. مردانی با لباس‌های قرمز دور و برش را می‌گیرند. همه آماده به خدمت به درگاهش ایستاده‌اند و او از خوشی و روزگار نیکبختی‌اش می‌گوید،‌ اما ناگهان غمی بر دلش می‌نشیند. موسیقی قطع می‌شود و درخواستی را که دارد، با ناراحتی و خشمی فرو خورده بیان می‌کند:

وزیرا مشکلی افتاده بر دل

و وزیر پاسخ می‌دهد:

بیان فرما که سازم حل مشکل

متوکل: از بغض مدام عیشم حرام است

وزیر: چه غم داری که ایامت به کام است؟

متوکل: مرا بغض حسین سوزد چو آذر

وزیر: امیر من تو می‌دانی حسین شد کشته از شمشیر و خنجر

متوکل: بلی دانم حسین گشته بی‌سر

سکینه خون جگر، زینب در به در

چه سود بعد از کشتن او

همه یاران و انصارش ز هر سو

هر روز طی منزل می‌نمایند

به سوی مرقدش از مهر آیند

وزیرا نامه‌ای بنویس

که هر کس شاه دین را دوست دارد

سر خود از بدن بر کف گذارد

موسیقی با ریتم ترس نواخته می‌شود. وزیر می‌نشیند، به فکر فرو می‌رود و گوشه‌ای از صحنه می‌نشیند و نامه می‌نویسد:

ز دل مهر حسین را دور سازید

و گرنه ترک مال و جان نمایید

با این همه دل متوکل راضی نیست. چهره‌اش پر از درد و ناراحتی است. دوباره خطاب به وزیر می‌گوید:

وزیرا بغضم از دل کی برآید

مگر بختم در دولت گشاید

او کمی مکث می‌کند. سرش را تکان می‌دهد و با خود می‌گوید:

تا زوار حسین می‌روند، دلم خون است

خطاب به وزیر ادامه می‌دهد:

بکن کاری که قبر شاه دین را

کنی پنهان چو دُر در بحر غبرا

وزیر سربازان لباس قرمز را راهی قبر امام حسین می‌کند. آنها بیل و کلنگ به دست می‌روند تا قبر امام حسین را ویران کنند. آنها چند بار دور صحنه می‌چرخند و می‌رسند به قبر امام حسین، اما هر چه بیل و کلنگ می‌زنند، مقبره ویران نمی‌شود. آنها پریشان‌حال و متحیر نزد متوکل بازمی‌گردند:

این چه معجز بود، دیدم آشکار

شد کلنگ و بیلمان هم پایمال

و روایت می‌کنند که بیل و کلنگ‌ها شکسته، اما آسیبی به مقبره وارد نشده است. خلیفه اما دست بردار نیست. دلش راضی نمی‌شود. بر می‌خیزد و فریاد می‌زند گاو بندید بر قبر حسین!

دوباره ریتم موسیقی تند می‌شود. وزیر و سربازان با گاوی که وجود خارجی ندارد و با بازی آنها وجودش در ذهنمان ترسیم می‌شود، سمت کربلا می‌روند، اما در کمال حیرت وقتی به قبر امام حسین می‌رسند گاو زانو می‌زند و صورت خود را بر زمین می‌گذارد. آنها متحیر و خسته بازمی‌گردند تا خبر بدی برای خلیفه ببرند. خشم همه وجود متوکل را می‌گیرد. فریاد می‌زند، بر مزارش آب ببندید. خاک کربلا را زیر و رو کنید و مزار حسین و 72 یارش را نابود کنید. مرد سبزپوش دوباره وارد می‌شود و آنها را نهی می‌کند، اما گوششان بدهکار نیست و می‌روند تا کربلا را به آب ببندند اما باز هم بی‌نتیجه است. دست از پا درازتر، خسته و ملول بازمی‌گردند و می‌گویند، قطره‌ای از آب بر قبرش نرفت.

گویی او دیوار دور قبر ساخت

متوکل خسته و هراسان است. به بن بست رسیده و فغان دارد از این که حتی کشته حسین راحتش نمی‌گذارد:

وزیرا چاره‌ای بنما به کارم

که من مضطرم و بس بی‌قرارم

وزیر فکر می‌کند و تدبیری می‌اندیشد. کاغذی برمی دارد و می‌نویسد:

متوکل خراج می‌خواهد

از زر و سیم، باج می‌خواهد

هر که آید به دشت کرب و بلا

صد تومان پول آورد اینجا

هر که آید به کربلا بی زر

سر او ما ببریم به خنجر

دل متوکل آرام می‌گیرد و صحنه را ترک می‌کند. وزیر و لباس قرمزها هم پشت سر هم می‌روند و صحنه را خالی می‌گذارند.

نوای محزون نی در سالن می‌پیچد. پیرزنی با قد خمیده و نالان روی صحنه می‌آید؛‌ پیرزنی که به رسم تعزیه‌ها مردی است با چهره پنهان. او با ناله‌های محزونی از عشقش به امام حسین می‌خواند. عمری نخ ریسیده و پول جمع کرده تا بتواند باج و خراج متوکل را بدهد و به کربلا برود. پس با زائران راهی می‌شود و پای پیاده به کربلا می‌رود. صحنه تاریک و روشن می‌شود. شب‌ها و روزها می‌گذرد و او پای پیاده در مسیر کربلاست تا این که کاروانیان راگم می‌کند و وسط بیابان، درمانده و خسته می‌ماند:

در بیابان مانده‌ام بی‌یار و زار

بی‌کس و بی‌مونس و بی‌غمگسار

او در حال مویه و زاری است که وزیر و سربازان در حال عبور از بیابان به او بر می‌خورند. از او مقصدش را می‌پرسند و او پاسخ می‌دهد، زائر کربلاست. وزیر چاپلوس به او می‌گوید:

برخیز ای ضعیفه زار

تا رسانم تو را به کرب‌و‌بلا

پیرزن به سختی برمی‌خیزد و همراه آنها می‌رود، اما به جای کربلا سر از دربار متوکل درمی‌آورد. متوکل که حالا درد وجود زائران را با ستاندن باج و خراج در دلش کمی آرام کرده، با دیدن پیرزنی چنین زار که به عشق مزار حسین مسافت طولانی را پیاده روی کرده، دوباره خشمگین می‌شود و آتش حسد و کینه در دلش زبانه می‌کشد. شروع می‌کند با او حرف زدن:

خلیفه: پیرزن برگو روانی در کجا

پیرزن: می‌روم با چشم تر در کربلا

خلیفه: از چه می‌پاشی سرشک؟

پیرزن: قربان قبر شش گوشه‌اش... (با زاری)

تا ببوسم مرقد پاک حسین

خلیفه: پیرزن برگرد سوی موطنت

پیرزن سر باز می‌زند و خلیفه به او می‌گوید، آیا توان پرداخت خراج را داری که در مسیر کربلا آمده‌ای. پیرزن کیسه زر را به او می‌دهد و می‌گوید:

بگیر از دست من باج ای خلیفه

بکن ما را تو اخراج ای خلیفه

اما خلیفه او را دزد می‌پندارد و دستور می‌دهد او را لب دجله سر ببرند. وزیر و لباس قرمزها پیرزن را کشان‌کشان می‌برند تا سر ببرند. او را کتک می‌زنند و کشان‌کشان تا لب دجله می‌برند. خطاب به او می‌گویند، اشهدت را بگو تا تو را سر ببریم، اما او می‌گوید: السلام علیک یا ابا عبدالله. تا این جمله را تکرار می‌کند، مرد سبزپوشی آرام وارد صحنه می‌شود و گوشه‌ای می‌ایستد. پیرزن با ناله و زاری ادامه می‌دهد:

هر که زوار تو شد اینش سزاست

هر که آید کربلا اینش سزاست

در این لحظه، مرد سبزپوش با صدایی خوش می‌خواند:

العلیک ای زائر جان بر لبم

غم مخور، هستی کنیز زینبم

او حضرت عباس را به صحنه می‌خواند و از او می‌خواهد، زائر کربلا را نجات دهد و به کربلا برساند:

رو به نزد آن زن بی‌خانمان

کن رهایش از گروه ظالمان

کن سوار مرکبش ای مه لقا

آورش اندر زمین کربلا

و حضرت عباس، سبزپوشی که دست ندارد، پاسخ می‌دهد:

به چشم، آنچه تو گویی، مطیع فرمانم

قبول امر شما منتی است بر جانم

عباس می‌رود. همه را از اطراف پیرزن می‌پراکند و او را همراهی می‌کند تا برساندش به کربلا. پیرزن خسته و نالان می‌گوید: بگذار دستت را ببوسم جوان اما او پاسخ می‌دهد:

ببخشا ای زن محروم نالان

ندارم دست تا بوسی به دامان

پیرزن: چه باعث شد که دستت نیست بر تن

عباس: به دشت کربلا افتاد از من

پیرزن: کجا دستت فتاد این دم ز پیکر؟

عباس: کنار علقمه افتاد از تن

پیرزن: بگو نامت به من ای بی‌قرینه

عباس: منم عباس عموی سکینه

پیرزن گریان و نالان می‌گوید:

مولا جانم قربان مهر و وفایت

بیا آقا ببوسم دست و پایت

تمام زائران رفتند آقا

من مضطر چه سازم بارالها

عباس پاسخ می‌دهد:

مکن تو گریه یا زن به دیده گریان

بیا تو را برسانم به جمله زواران

بعد هم او را می‌برد و می‌رساند به کربلا و می‌گوید:

همین سواد سیاهی که در نظر باشد

بدان که قبر حسین است و دیده تر باشد

پیرزن به سمت کربلا می‌رود و صورت بر مقبره امام حسین می‌گذارد و صحنه با نوای نی به کار خود پایان می‌دهد.

حاضران در سالن که اغلب چشمانی گریان دارند، به آرامی می‌روند و در سکوت شب گم می‌شوند. هر کس مسیر خودش را می‌رود و حس و حال خودش را دارد. حس و حالی که سال‌هاست در ایام محرم بغضی می‌شود در گلوی آنها که هنوز پس از گذر قرن‌ها از کار بزرگی که امام حسین(ع) انجام داده است، تاثیر می‌گیرند و از خود می‌پرسند او چقدر عاشق خدا شده بود که به قیمت از دست رفتن همه داشته‌های مادی‌اش پای عشق به حقیقت و عشق به خدا ایستاد.

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها