شنیدهها حاکی است یک جای دیگر هم قرار است برود همان جا از دست هر دوی این آقاها با هم شکایت کند.
این را یک مقام آگاه که نخواست نامش فاش شود، گفته است. خلاصه در روزگار طلایی پس از توافق یک شکایت تو شکایتی شده که نگو.
***
به تازگی اثاثکشی کردهایم. رفتهایم یک آپارتمان که هر روز و هر ساعت اتفاقات هنری و فرهنگی جالبی در آن میافتد. همسایه طبقه بالایی گیتار میزند. خوب هم میزند. همسایه طبقه پایینی تار مینوازد. او هم خوب مینوازد.
همسایه بالای بالایی نقاش است. همان اول بسمالله هم لوله آب حمام ترکید و پای بنا و کارگر و لولهکش و کاشیکار هم به خانه باز شد. درست حدس زدید دقیقا شدهایم اجارهنشینهای داریوش مهرجویی. من هم این وسط گیر کردهام بین پاپ و سنتی و میان سنت و مدرنیسم در نوسانم. برای همین دیشب به سرم زد بزنم زیر آواز. انصافا در حمام تازه تعمیر حسابی چسبید.
احساس کردم در تالار وحدت دارم میخوانم. امروز صبح رفتم پارکینگ سری به انباری بزنم. دیدم همسایه بالایی با گیتار وارد زیرزمین شد و همسایه پایینی هم با تار. البته هر دو وسیله موسیقی داخل جلد بود و طبیعتا قابل چاپ و قابل پخش. همسایه بالای بالایی هم با بوم نقاشی حضور پیدا کرد. سنت و مدرنیسم رو به من کردند و گفتند استاد این چه سبکی بود دیشب میخواندید؟ عرض کردم من سبک نمیشناسم ولی گاهی داخل حمام میخوانم.
آن همسایه پایینی گفت: یک چیزی را دقت کردهاید؟ هر سه نفر ما الان در زیرزمین حضور داریم. بیایید یک گروه زیرزمینی تشکیل بدهیم. باور کنید خواهیم ترکاند. آقای نقاش هم گفت طراحی لوگو و گرافیکتان هم با این حقیر سر تا پا تقصیر. بنده عرض کردم خیلی ممنون من بروم تا جمعمان نکردهاند و از زیرزمین زدم بیرون و تا ساعت مخابره این خبر اطلاعی از همسایهها ندارم.
***
از پارکینگ دارم با ماشین میزنم بیرون. دخترم رفته دم در و منتظر من. صدای بوق خودرویی میآید که به سرعت دور میشود. از پارکینگ خارج میشوم. میبینم دخترم دارد گریه میکند. با دستپاچگی پیاده میشوم بدون این که بدانم ماشین را وسط کوچه رها کردهام.
میبینم یک بچهگربه نیمهجان را بغل کرده و به سمت من میآید و گریه کنان میگوید: اون ماشین احمق زد بهش. بچهگربه را میگذاریم کنار کوچه. زن همسایه به ما نزدیک میشود و میپرسد مشکلی پیش آمده؟ میگویم بله این بچهگربه... تا چشمش به بچهگربه میافتد جیغی میزند و از هوش میرود. بچهگربه سمت چپ کوچه و زن همسایه سمت راست کوچه افتادهاند. درهای ماشین باز است. همه دارند بوق میزنند، دخترم گریه میکند، خودم دیرم شده و من ماندهام چه خاکی بر سر کنم.
سعید بیابانکی - جام جم
یک کارشناس روابط بینالملل در گفتگو با جامجمآنلاین مطرح کرد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد