خانه بر و بچه ها

کلاس درس ماشمیل فارادی

1ـ بالنی هستیم در حال پرواز، اوج را گر خواهی، کیسه‌ها را بنداز.
کد خبر: ۷۹۴۴۹۸

2ـ دونده‌های خوب، بین قدرت پاهایشان و زمان، مدیریت می‌کنند. حالا چرا وقتی خوشحالیم، زمان، دونده خوبی می‌شود؟ صبر داشته باشید می‌گویم برایتان! چون پاهای زمان از خوشحالی ما انرژی می‌گیرند و با همان انرژی، زمان را برای بهتر دویدن مدیریت می‌کنند. اگر در لحظه‌هایی که خودتان کلافه و بی‌انرژی هستید، از کندی قدم‌های دقیقه‌ها و ثانیه‌ها گلایه نکنید و شارژر خودتان را وصل کنید، دونده زمانتان مدیریت می‌شود.

ای لعنت به این زمان! می‌بینی؟ یخده حواسپرتی در نمی‌آورد و تو رو زودتر به جهانیان معرفی می‌کرد الان بسا که همین خود من پروفسوری بودم واس خودم! چقد ده‌دوازده هزار سال پیش هی زدم توسسسرِ این مایکل فارادی! (اون‌وختا هنوز نیم‌وجب بچه بیشتر نبود البت!) هی می‌گفتم آخه بچه جان؛ (دارم بات صوبت می‌کنما!‌ دستت رو از دماغت درآر! دِ!) عوض این‌که جمله‌های پیچ‌درپیچ واس «قانون القا» بسازی و هی بلغورپلغور سر هم کنی و حرفای گنده‌تر از دهنت بزنی و امتحان فیزیک بچه‌های آینده‌رو سخت‌تر کنی و نوه‌های همون بچه‌های آینده رو از درس و مشق عاصی کنی (وای...! نفسم بند اومد تا این‌جاش!) خب یه چن سال صبر کن این خانوم معلمه بوکانی پا به عرصه وجود بذاره هم تو یه چیز درست و درمون یاد بگیری، هم ما برای دو نمره ناقابل این‌قد به دردسر نیفتیم! گوش نکرد که! حیف که تو زودتر از مایکل به دنیا نیومده بودی! وگرنه عوض جملات سنگین «یه میدان مغناطیسی که با زمان تغییر می‌کنه به همون نسبت هم نیروی محرکه الکتروموتیو تولید می‌کنه» ایکی‌ثانیه متن بالا رو حفظ می‌کردیم! ای لعنت بر این زمان و شارژ و نیروی الکترودونده‌تیو :/!

علیرضا ماهری

رفتم برای همیشه

1ـ من برای تو جذابیتی ندارم، تو حتی توی عکسای سِلفی هم من رو نمی‌بینی. من برای ماه عسل تو رو به ونیز بردم، به رُم، به ایتالیا... اما تو باز برگشتی به غار تنهایی خودت. تو به عشق از نوع من عادت نداری، تو ترجیح می‌دی صبح به صبح پول از روی طاقچه برداری تا شب به شب با ماشین شاسی‌بلند بریم به مرکز خرید. تو از این «آقای شگفت‌انگیز» یک «منِ نفرت‌انگیز» ساختی. امیدوارم خیلی از خوندن آخرین شاهکار ادبیم روی در یخچال متعجب نشی.

2ـ تو رو با اسم کوچیکت صدا کردم تا ازت بخوام ترکم نکنی و تو مهربون‌تر از همیشه با افعال دوم شخص مفرد خواهشم رو رد کردی. این اولین‌بارهایی بود که بین ما اتفاق می‌افتاد و آخرین تیر من بود که به سنگ خورد. من هیچ‌وقت نتونستم از تو ناراحت بشم و فقط سعی کردم از یک خودخواهی محض به نام «دوست داشتن»، به یک دگرخواهی عمیق به نام «عشق» برسم که این رسیدن با نرسیدن همراه شد. «اسم کوچکت نام مرا بلندآوازه می‌کرد اگر مانده بودی...».

پیمان مجیدی معین

ارثیه فامیلی

1ـ خوبی بهار به این است که وقتی غریبی را در این خیابان‌ها احساس می‌کنی مثل هوای پاییز غربت را دوباره به تو دیکته نمی‌کند.

2ـ‌ من این غرورم را از اجدادم به ارث برده‌ام؛ اصیل و نجیب! آدم که غرور و اصالتش ذاتی باشد، قلبی دارد مهربان به وسعت دریاها.

3ـ مادرم که به من لبخند می‌زند، من بااحساس‌ترین شاعر دنیا می‌شوم.

شادی اکبری

خواجه بصیر اومده می‌گه: چه باحال! چقدم اصاً خوش‌به‌حال! حالا من این‌ور دنیا نشسته‌م و عوض مادر خودم، مادربزرگ حسامی بهم لبخند می‌زنه؛ با برقی در نگاه و وردنه‌ای که توی دستاش هی تکون‌تکون می‌ده!

ـ بیا و خوبی کن

آن روز لکنته خراب شده بود و باید با اتوبوس به محل کار می‌رفتم. پس از کمی تأخیر اتوبوس بالاخره به ایستگاه رسید و جماعت یخ‌کش‌شده منتظر را سوار کرد. پسری قدبلند، هندزفری در گوش و کوله‌پشتی به پشت از رکاب بالا آمد و روی صندلی ولو شد. راننده از توی آینه نگاهی انداخت: آقا... کارت بلیت!

پسر نگاهی به اطراف کرد و گفت: کارت ندارم؛ این‌جا غریبم!

راننده اخمی کرد: بده یه مسافر واسه‌ت کارت بزنه...

جوانی شونزده ‌هفده ساله از جا بلند شد و کارت بلیتش را به دستگاه نزدیک کرد. اتوبوس از هفت ایستگاه گذشت و کمی بعد به مقصد رسیدیم. پسر قدبلند همراه من از اتوبوس پیاده شد و سمت پسری با قد متوسط که گویا دوستش بود رفت و در کمال تعجب و حیرت من، کارت بلیتی از جیبش درآورد و گفت: به این می‌گن زرنگی! به این می‌گن اقتصادی فکر کردن!

آن پسر زهرخندی کرد: ناقلا... بازم گفتی کارت ندارم؟!

و هر دو خندان به طرف پل هوایی کنار خیابان رفتند و من این جمله در ذهنم تکرار می‌شد که: بیا و خوبی کن!

نخواستم بابا... اَه!

گاه‌گداری خسته می‌شوم از هر آنچه که دور تا دورم هستند. گاه‌گداری خسته می‌شوم و می‌گویم بیا بگیر این تلفن همراه بی‌خاصیت را که تمام وقتم را گرفته است؛ می‌گویم بیا بگیر این سیستم را که بیشتر از نصف یک روزم را به خودش مشغول کرده؛ بیا همه آنها را از من بگیر؛ چون بلد نیستم از آنها به اندازه ضرورت استفاده کنم. بیا همه آنها را از من بگیر ببینم چند روز می‌توانم بدون آنها زندگی کنم. اصلا از زندگی افتاده‌ام. بیا همه آنها را از من بگیر. بگذار مثل قدیم بدون همه اینها زندگی کنم؛ کاری به کارشان نداشته باشم؛ ببینم آیا آنها با من کاری دارند؟

بگذار برای یک روز بدون تلفن همراه و سیستم و تلویزیون نفس بکشم. من همین نفس کشیدن‌های ساده و به قول پاسخگو «عصر حجری» را دوست دارم؛ پس با من کاری نداشته باش؛ پس به من نگو عصر حجری؛ چون من همین را دوست دارم.

محمود فخرالحاج از قم

سال نو،‌ کیسة نو!

برادر بزرگ‌تر، از همان‌هاست که در این فصل به سالن‌های «سولاریوم» می‌رود و تیشرت تنگ می‌پوشد و برجستگی‌های بدنش را که زحمت قرص‌ها و آمپول‌هاست به رخ می‌کشد. سعی می‌کند یک چیز را با چیز دیگر «سِت» کند؛ فندکش را با پلاک گردنبند، و نگین انگشتر را با آرم «آدیداس» کتانی‌اش. به دختران جوان در خیابان، سه تک‌بوق می‌زند و کمی مکث می‌کند؛ سرانة مطالعه‌اش با احتساب جک‌های «وایبری» و «لاینی» و نوشته‌های پشت نوشابه‌های انرژی‌زا با کمی ارفاق به ۵ دقیقه در روز می‌رسد؛ وقتی دبیرستان بود به مادرش گفت: مُخم نمی‌کشه درس بخونم و بعد از آن کنار پدرش مشغول به کار شد؛ پدری از عزیزانِ کارآفرین: بسازوبفروشان محترم سابق.

دختر ارشد، بینی مدل «رومی-آسمانی» با لب‌هایی بزرگ و صورتی سیلیکونی، رکورددار «شاتر» زدن دوربین است؛ منتها فقط «سلفی». همه جا سلفی می‌اندازد؛ پشت فرمان ماشین، روی مبل، در آشپزخانه، با درخت، بی‌درخت، بزرگ‌ترین افتخارش دو هزار «فالوئر»ی است که در «اینستاگرام» دنبالش می‌کنند. تقریباً به هیچ چیز فکر نمی‌کند؛ آوانگاردترین واکنش عمرش هم عکس سلفی بود که با صفحة «ال.سی.دی» انداخته بود و در آن، نشست 1+5 را نشان می‌داد و با هشتک «هفت قدرت جهاااانی# سیاسی شدم من# تحریم، بی‌تحریم# جورج کلونی-ظریف# خخخخ#» در اینستاگرام منتشرش کرد!

امید، بچه بیست‌وچن ساله از کرج

آخه خوش‌حاااالم!

غم‌هایم حسود شده‌اند. کافی است بو ببرند که با حال خوشم خلوت کرده‌ام، سریع می‌آیند دست در گردنم می‌اندازند و می‌خواهند آنها را هم در آغوش بکشم. بعد، آنها سیگاری آتش بزنند و من روبه‌روی آنها به صندلی لهستانی تکیه بدهم و برایشان بینوایان بخوانم؛ گاهی برایشان اشک بریزم، گاهی آرامشان کنم و چیزی که عاید من می‌شود جز سردرد نیست.

خیلی خب! باشد! من منکر این خلوت‌های دونفره نیستم. اینها اما سهم من نیست. اینها حال مرا خراب می‌کند. سهم من این است که بنشینم کنار حال خوشم و با هم تاب بخوریم و من عاشق برق نگاهش شوم؛ عاشق ردیف دندان‌های سفید و چال گونه‌اش وقتی که می‌خندد.

نمی‌توانم این حال خوش را با چیزی عوض کنم. باید از این رابطه تحمیلی بیرون بروم. آن‌وقت فقط یک کار می‌ماند؛ این‌که رودربایستی را کنار بگذارم و رک باشم. باید برای غم‌هایم استاتوس بنویسم؛ باید بنویسم که من آدم رابطه‌های تحمیلی نیستم. باید به آنها بگویم از من صرف نظر کنید. من حال خوش می‌خواهم.

زهرا فرخی، ۳۴ ساله از همدان

همینه! تو هم انگار، حالت خوشه‌واااا!

کشف ارتباط نور و زمان

1ـ هنوز نمی‌دانم ایستگاه آخر کجاست. توقف یعنی در راه ماندن یا رسیدن؟! نمی‌دانم این نقطه مبهمی که مرا به کام ایستادن محکوم می‌کند پایان بی‌حاصل سفرم است یا همان منزلگاهی که از نو آغاز شدن را توشه راهم می‌کند؛ اما دلم انگار از ایستادن می‌ترسد. بخوان مرا که زنگ صدایت یعنی این راه ادامه دارد. من نیز می‌خواهم از نو آغاز شدن را بپیمایم.

2ـ این روزها سنگینی زمان به توان رسیده. روزگار مثل تمام امروزهای گذشته و به دیروز سپرده‌شده همپای نور جریان دارد اما اثر بار سنگین و تلخش را در گستره‌ای با عمق بی‌نهایت، بر لحظات تحمیل می‌کند. کاش عمق روزهای سیاه خط‌خورده در تقویم به نزدیک‌ترین سطح روشنایی می‌رسید. کاش خستگی، قانونِ به توان رسیدن «نبایدها» را فراموش می‌کرد. کاش روزگار از نو آغاز شدنِ هر لحظة خوشایند را دیکته‌ای دلنشین می‌دانست که حتی تحمیلش سببی برای از بر شدن شادی‌هایمان می‌شد.

3ـ صدای بهار را می‌شنوم. چهارمین بهار، با تو، اما بی‌تو! چهار بهار گذشت و خزان‌هایش چه غمناک بودند بی‌تو. در رویاهایم بهار همواره با تو همراه بوده. در دستانت، در نگاهت، در لبخندت؛ اما تو هیچ‌گاه با بهارهای من همراه نشدی. خزان و برگ‌ریزان‌های تنهایی‌ام را پررنگ‌تر کردی و من دمادم در انتظار آمدنت با بهار بودم. کاش این بهار...

اسما حیدری از اصفهان

جای دوست و جای دشمن

صدای شلیک میاد و بعدش صدای یه زوزة جهنمی. من دیوانه‌وار به دویدن ادامه می‌دم و بعد صدای شلیک دوم. سگی که با من بود از زوزه کشیدن دست می‌کشه و به خاک می‌افته. از دور نور یک مغازه رو می‌بینم و به سمت مغازه راهم رو کج می‌کنم. جلوی در مغازه پر از امواج خوبه. همون‌جا به پهلو دراز می‌کشم. مغازه‌دار که با صدای شلیک اومده بیرون، از روی زمین یه سنگ برمی‌داره، به پشتم می‌زنه و با صدای زیر و عصبی می‌گه: «فرار کن حیوون!»

من تکون نمی‌خورم. دو تا ماشین که پشت یکی چند تا لاشه سگ هست جلوی مغازه نگه می‌داره. یه مرد با چشمایی که توی تاریکی برق می‌زنه با یه اسلحه توی دستش پیاده می‌شه و پشتش یه مرد دیگه. مغازه‌دار جلوی من می‌ایسته و رو به مردی که اسلحه داره می‌گه: «نزن! این سگ منه. الان می‌برمش خونه.»

مرد می‌گه: «زخمیه، برو کنار.»

مغازه‌دار خم می‌شه و به پشتم دست می‌کشه و می‌گه: «کو؟ زخمی نیست. گفتم که الان می‌برمش خونه»؛ و یه قدم رو به مرد می‌ره. مرد اسلحه رو کمی عقب می‌بره و احساس خطر می‌کنه. می‌دونه که نباید درگیری پیش بیاره. مغازه‌دار جلوی من سینه سپر کرده و مستقیم توی چشم مرد نگاه می‌کنه. مرد یه قدم عقب می‌ره و از کنار مغازه‌دار به من نگاه می‌کنه. بعد می‌گه: «زودی ببرش خونه. دیگه این‌جا نبینمش.»

مغازه‌دار کوتاه و قاطع می‌گه: «باشه.»

دو مرد به سمت ماشین می‌رن. سوار می‌شن و آروم راه می‌افتن. پشت ماشین لاشة دوستم رو می‌بینم که دور می‌شه. مغازه‌دار می‌ره توی مغازه و با یه ظرف شیر برمی‌گرده. روی پاهام بلند می‌شم جلوش می‌ایستم. نگاهش می‌کنم و دمم رو براش تکون می‌دم. این‌جا پر از امواج خوبه. به شیر لب نمی‌زنم. راه می‌افتم اما دوباره می‌ایستم و پشت سرم رو نگاه می‌کنم. مغازه‌دار داره نگاهم می‌کنه. یه پارس خفه و کشدار می‌کنم و برمی‌گردم و به راهم ادامه می‌دم.

شیوا

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها