به گزارش جامجم، هفته گذشته دختر بیستسالهای با حضوردر پلیس آگاهی شهرستان فردیس از ماموران برای یافتن مادرش که دوازده سال از او بیخبر بود، کمک خواست.
وی در رابطه با ماجرای دوری از مادرش گفت: 12 سال پیش زمانی که هشت ساله بودم، همیشه در خانهمان صدای دعوا و مشاجره شنیده میشد. والدینم با هم دعوا میکردند و انگار مرا نمیدیدند و به آیندهام توجهی نمیکردند. درگیریهای شبانه آنها پایانی نداشت. سرانجام هم به دادگاه رفته و از هم جدا شدند. مادرم هر چه تلاش کرد مرا نزد خود ببرد، بیفایده بود. پدرم اجازه این کار را به او نداد و مرا برای همیشه نزد خودش برد.
در ماههای اول مادرم مخفیانه به ملاقاتم میآمد، اما وقتی پدرم از ماجرا مطلع شد، مرا از یکی از شهرهای غربی کشور به اینجا آورد و از آن به بعد مادرم را ندیدم.
وی ادامه داد: هربار که به شهرستان میرفتیم، از خانواده پدریام سراغ مادرم را میگرفتم که آنها میگفتند او همراه خانوادهاش به محل دیگری رفتهاند و کسی نشانی جدیدی از آنها ندارد. در این سالهای سخت مادرم کنارم نبود و من فقط با یاد او، خاطراتش و عروسک کوچکی که برایم بافته بود، به زندگی بدون او ادامه میدادم. همیشه در حسرت یک بار دیدار او بودم. در این سالها خیلی تلاش کردم تا او را ببینم، اما شرایط زندگیام به گونهای رقم خورد که دیگر نتوانستم او را برای چند دقیقه در آغوش بگیرم.
با ثبت اظهارات دختر جوان، ماموران جستجو برای یافتن مادر وی را آغاز کرده تا سرانجام سرنخهایی از وی را در یکی از شهرهای غربی کشور به دست آوردند و او را به پلیس آگاهی دعوت کردند و روز گذشته به تحقیق از او پرداختند تا اینکه مشخص شد، وی همان مادر گمشده، دختر جوان است.
زن میانسال در اظهاراتش گفت: مدتی پس از ازدواج، دخالتهای خانواده هایمان شروع شد. آنها آرامش را از من و همسرم گرفته بودند و یک روز خوش نداشتیم. روزگارمان به تلخی میگذشت. گمان میکردیم با به دنیا آمدن دخترمان زندگی این بار به ما لبخند میزند، اما شرایط جور دیگری برایمان رقم خورد. هر روز دخالت خانوادههایمان بیشتر میشد و این شرایط به گونهای شده بود که دیگر تحمل ماندن در کنار یکدیگر را نداشتیم.
وی یادآور شد: سرانجام نیز از آنچه میترسیدم، بر سرم آمد و دامنه اختلافات زندگیام را سیاه کرد و از شوهرم جدا شدم. او پس از جدایی اجازه نداد فرزندم را ببینم و فقط چند بار مخفیانه او را دیدم. آنها شهرمان را ترک کردند و خبری از سرنوشت فرزندم نداشتم. در این مدت، سالها و روزهای سختی را سپری کردم و آرزو داشتم پیش از مرگم یک بار هم که شده دخترم را ببینم. برای دیدار او ثانیهشماری میکنم. تنها تصویری که از او دارم چهره هشت سالگیاش است.
زن میانسال همان طور که ماجرای زندگیاش را برای افسر جوان تعریف میکرد، در اتاق باز شد و دختر جوانی که دسته گلی به دست داشت، سلامی کرد و به آرامی وارد شد.
زن با شنیدن صدا از جایش بلند شد. نفسش به شماره افتاده بود. دستانش میلرزید و پاهایش قدرت حرکت نداشت. بسختی سرش را چرخاند دختر جوانی را دید که شباهت بسیاری به خودش داشت. آنجا بود که بوی دخترش را احساس کرد. دختر مات و مبهوت مانده بود. یکدیگر را بغل کردند و خنده و گریهشان فضای اتاق پلیس را پر کرده بود. مادر دستان دخترش را به آرامی گرفته و آن را میفشرد و دختر اشک میریخت و باورش نمیشد این همه سال دوری به پایان رسیده است.
هر دو کنار هم نشستند و حاضر نبودند برای چند لحظهای از یکدیگر دور شوند. دختر جوان از مددکاران پلیس خواست با پدرش صحبت کنند که او نیز این همه سال کینه را ازخود دور کند و خانواده سه نفرهشان از نو شکل بگیرد. مددکاران هم به وی قول دادند تلاش خود را برای بازگشت اعضای این خانواده در کنار یکدیگر انجام دهند. دختر جوان درحالی که دست مادرش را گرفته بود از اتاق خارج شد به امید این که بزودی پدرش هم به آنها ملحق شود و دوباره سه نفری کنار هم زندگیشان را با شادی شروع کنند.
سید رضا صدرالحسینی در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح کرد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
سید رضا صدرالحسینی در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح کرد
شكر از قدرت لایزال الهی
وسپاس از همت وپشتكار برادارن نیروی انتظامی واداره محترم آگاهی
خدا پشت وپناهشان باشد ............ یاعلی