در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
مریم رحیمی، 18 ساله از تهران: من پاییز رو خیلی دوست دارم. عاشق قدم زدن زیر درختای نارنجیام تو کوچههایی که با برگای قرمز و نارنجی فرش شدن. وقتی دارم تو یکی از این کوچهها قدم میزنم، وقتی نسیم پاییزی خنکی صورتم رو نوازش میکنه، وقتی برگای درختا رو میبینم که دارن از شاخه میافتن به پای درخت زندگیشون تا جاشون رو بدن به یه برگ دیگه تو بهار ، وقتی صدای خشخش مظلومانة برگا رو زیر پام میشنوم، هم ناراحت میشم که چرا باید اینجوری این برگا خرد بشن، هم ازشون درس میگیرم که شاید اینا با خرد شدنشون دارن به برگای دیگه زندگی میبخشن[...].
شاکی عشق: وسائلش را جمع کرده و دارد کفشهایش را میپوشد. از آن زمان که از او شکایت کردهام از من ناراحت شده. دلم میگوید به پایش بیفت، من بدون او میمیرم اما عقلم مرا از این کار منع میکند. تصمیم با من است... کجا رفتی؟ صبر کن! رفت! نمیدانم جواب دلم را چه بدهم.
برتینا، 21 ساله از تهران: 1-عاشق بارانم! وقتی میبینم ابر اینچنین به حال و روز خود گریه میکند خودم که هیچ، مشکلاتم هم از یاد میروند. 2-اینقدر خودت را عذاب نده. بالاخره که باید روزی مرا به یاد آوری. دیر و زود دارد ولی بدان قدرت دست خاطرهها از اختیار تو بیشتر است.
نسیم، 17 ساله از مریخ: اگه با دیدنت زمین به آسمون میاد، بذار بیاد! چون الآن اونقد دلتنگتم که میخوام زمین و آسمون رو بدوزم به هم.
آنی 69: چرا از برتینا خبری نیس؟ شما مطلباش رو چاپ نمیکنی؟ یا کلاً نیست؟ بعدشم، حسامی جان، یه دلیل، فقط یه دونه کوچولوش رو بیار که بدونم واسه چی هیچی از خودت نمیگی؟
من با کسی پدرکشتگی ندارم آلبالو گیلاس عصرونة مادر! مرسولات زیادن، نوبتش نشده بود. اینم یکی از کوچولوهاش: چون نگاهم توی خیلی از مسائل -اعم از فکر و عمل و...- کاملاً فرق میکنه با خیلیها (میدونم... الان داری میگی چه ربطی دااااشت؟ هان؟ هههه!)
بهونه: وای حسامی بگو چی شد؟! بالاخره فهمیدم بچه کجایی... به قول خودت: هههههه! بچه آبادانی، درسته؟ اون دفعه که توی تلگرافخونه جواب خسرو از آبادان رو دادی، بازی دخترونه حلحله گرگهچنبری رو با همون لهجه آبادانی گفتی. مامانمم گفت حسامی یه دختر آبادانیه احتمالا 27 تا 30 ساله. درسته؟ پس از این به بعد بهت میگم خانم حسامی.
دِ نه دِ! حلحله گرگهچنبری رو مارکوپولو هم وقتی کوچول موچول بود با بچههای همسایه شون توی ونیز بازی میکرد!! هر دو مون هم به لهجههای مشهدینیزی، کاشونیتالیویی، تُرکیپیزایوسکا، کُردیناسکیووسکی و... اینا مسلط بودیم و واسه هم پیامک میزدیم و سر نقاط دیدنی مملکتمون کلکل میکردیم.
مهتا: ببینم... بجز من کسی دیگه اسمش مهتاس؟ آخه چند سریه حتی واسه اِسای چاپ نشدة 2 ماه پیشم داره اسمم میره توی تلگرافخونه. اونم چی؟ با جواب! شک کردم نکنه یکی دیگهم هماسم منه! براستی اینطوریه پاسی؟ الان چند تا کفتر داره دور سرم بالبال میزنه از تعجب!
پس دیگه باس بگیم از این به بعد نام پدر، شماره شناسنامه، استشهادیه محلی هم بفرستن (به قول بروبچ وب: خخخخخ!)
شیوا: میگویم: میدانی؟ داری ساکن همیشگی ذهنم میشوی. حالا دیگر اکثر اوقات در حال فکر کردن به تو هستم. میگوید: آاااه! چه بیکار! (آقای حسامی چرا جواب افرادی مثل «ک. از کرمانشاه» رو میدین؟ میدونم که آزادهاید و مخالفا رو هم چاپ میکنین ولی چرا جواب میدین؟ بذارین همه بخونن و خودشون قضاوت کنن[...]).
نقل ئی حرفا نی ببم جان! اوشون مزاح کرده بود، منم مزاح! حالا یخده شوخیمون رنگ جدی گرفته بود داشت میرسید به دینامیت و این حرفا... بحثی نیس که! در عالم شوخی هر دو منفجر میشدیم! ولی بیا اصاً خودت پاتک جدیدش رو همین پایین بخون!
ک. از کرمانشاه: حسامی جون تو چقدر دلنازکی! منظورم این نبود. گفتم ذوق هنری بچهها رو کور نکن. ما مخلص شمام هستیم پهلوان.
هههه! عقبنشینی کردی، هاااان؟ متوسل به جنگ نرم میشی، هوووون؟!! دلنازک دیگه، هیــــم؟! با یه دس میزنه پس کلّهمون با دس دیگهش نازمون میکنه! سیااااستمدااار! عنصر کا.گ.ب! شعبة اِم.آی.سیکس توی کرمونشا! بگم ازت اعترافات پخش کنن؟
حدیث 20 ساله از لاهیجان: گاهی وقتا که تو خونه تنهام میرم تو اتاقم که تنهاتر باشم. نمیدونم گناهم چیه که اینقد تنهام. خیلی سخته. تنهایی آدم رو میکشه و نابود میکنه. اصلا ول کن هم نیست. بدترین چیز تو زندگی اینه که تنها باشی.
فرشته از اهواز: [...] بشکن، ویران کن، بگذر اما به پشت سرت نگاه نکن. حتم دارم وحشت سراپای وجودت را بشکند وقتی مزار قلبهایی را که آسان زیر پای غرورت کشتی روبهرویت به تو خیره شوند. ماندهام چه کسی بر مزار قلبت فاتحهای خواهد خواند وقتی روزگار تلافی کند کارهایت را.
شباهنگ از ساری: فک کنم در دولت جدید میخوان دوشغلهها رو تبعید کنن به برره. مواظب خودت باش.
مرد حساب! الان لب دریاییم؟ یا ناف تهرون؟ یا بیخ گوش کارون؟ هیم؟!
جوجو: توی چاردیواری دوشنبهها من گیر گیرم/ میام و جای پاسخگو رو میگیرم/ ناقلا جواب پیاما رو نمیدی؟/ مطمئن باش میام و جاتُ میگیرم!
پیانیست ماهر: به نظر شما پسری. راستش رو بگو شهر کردی نیستی؟ یا شما هم مث بقیه مردم اصاًَ نمیدونی شهر کرد کجاس؟ اگه میدونی بگو دلمون خوش باشه یه نفر میدونه.
چارمحال؟ بغل اصفون؟ مخلص همه کاکاها و ددههای عزیز دیکُردی... ولی اَ قدیم گفتهن: آقا به خیالی، قنبر به خیالی! (به قول شاعر:) «نِم وزِد باد تا بیفتم دم پات/ تا ببینی که سیبِ کالِ تونم.»
تنهاترین خزان از کرمانشاه: نمیدونم آلزایمر اجازه میده من رو بشناسی یا نه. البته من از بروبچ قدیمیام که از بد روزگار، اگه فاصله افتاده، اگه من با خودم قهرم... چی دارم میگم؟! اما دوشنبهها رو با هیچ روزی عوض نمیکنم[...]
پع! آدم تهِ آلزایمرم باشه، مگه میشه؟ مَگه مــــیشه؟ ترک وطن کرد؟ توی غربت... چیچی؟! خب از بس ذوق کردم و خوشحال شدم، الان منم نمیدونم چی دارم میگم! ولی یه آدمایی رو یادمه که اگه اسمشون رو ببرم مخ خودمم از قدمت قضیه سوت میکشه (چی؟ جای بوق و سوت قطار؟! نه قُررررباااان... شومام کارایی پیشنهاد میدیناااا!)
لیلا از مریوان: یادش به خیر یه زمانی دوشنبه چاردیواری و سهشنبه مشتری کافه کاغذی بودیم[...] آقا رضا فلاحتی خیلی مطلب و طنز قشنگی مینوشت. بگید لطفاً ادامه بده با لهجة شیرینش. بچههای قدیمی آخه کجایین؟
بهبه... از این ورا؟ خودِ سرکار اول بگین کجایین؟
بدشانس: اسمم بدشانسه، میگی چرا؟ هر وقت به هر جایی که پیامک زدم چاپ نشد. باور کن این دفعه اگه چاپ نشه میام تهران...
نههههه... خواااهش میکنم.... ببین اینم چااااپ... بموووون همونجا سر جدّم!
بغض 92: (یه دوبیتی دارم لطف کن بچاپش تو صفحه و منُ از اعماق دل و روده شاد کن. اِهماِهم...) مرا مهمان قلبم کن، اگرچه این فقط رؤیاست/ برای تشنهای چون من، توهم مثل یک دریاست/ نباشد بیتو لبخندم، سکوتم... سرد و بیاحساس/ بدون نور چشمانت، غمم اندازة دنیاست.
مهسا غمگین: من حس میکنم پاسخگو هر چی که تو ذهنمه، برعکسشه! حس میکنم یه آقای چهل و شش ساله مهربون عینکیه که به گردنش آویزونه. خودش رو نشون نمیده چون شاید تو ذوق خیلیا بخوره[...].
ستاره سهیل: زندهام و میپوسم. باور نداری؟ این تو و این موریانههای زندگیم.
س. سعید. ر: منُ ایگنور کردی کلاً، نه؟ باااااشه!
ساعت خواب! شصت سال نوری پیدات نبود، حالا با آخرین ستارة دنبالهدار پرواز کردی، پروازت لغو شده اومدی میگی ایگنور؟! واقعاً که!چی شد اون همه کُرکُری خوندنت براارسال مطالب طنزپس؟
احسان از اهواز: گاه گذرت از این گذرگاه، آستین چشمهایم را بالا میزنم برای خیرهای ابدی. چقدر زود میرسد این ابد.
حمید از ایلام: بعضی وقتا برای شناخت ظرفیت آدما باید هزینه داد ولی اگه آدمشناس قابلی باشیم هزینة کمتری داره چون گذر زمان، تجربه یا خیلی چیزای دیگه، ما رو به یه همچین آدمی تبدیل میکنه. در هر صورت آدما پیچیدهاند و شناختشون سخته ولی شناختشون با کمترین هزینه هم شدنیه.
حمیـــــــد؟! کلیگویی راهکار نمیشههاااا. راهکار یعنی اینکه چه طو میشه آدمشناس قابل شد؟ چیکار کنیم یعنی؟ (مث اینکه ماشینه وسط جاده خاموش شده، بگی،خودت تعمیرش کن هزینه کمتر بدی! خب چهجوری آخه؟)
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
سید رضا صدرالحسینی در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح کرد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
سید رضا صدرالحسینی در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح کرد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
برای بررسی کتاب «خلبان صدیق» با محمد قبادی (نویسنده) و خلبان قادری (راوی) همکلام شدیم