وقتی سکوت سخن می گوید

با بسته شدن در پشت سرم دنیای پر سر و صدا در راهروی تاریک طبقه سوم جاماند. اعضای کانون در تکاپوی آماده سازی برنامه های هفته جهانی ناشنوایان بودند، اما وقتی همگی بحث می کردند، می شد صدای افتادن برگ کاغذی را حتی روی زمین شنید.
کد خبر: ۴۹۱۵۷

صدای تکان خوردن پرده را یا تایپ منشی جوانی که جز من تنها شنوای اتاق بود. در بی آوایی ، کمرنگ ترین صداها پررنگ می شوند، زبانشان را که نفهمیدم . غربت آمد دست گذاشت روی شانه ام.
من در دنیای بی صدای آنها غریبه بودم و شلوغی دنیای من برای آنها بی اعتبار بود. مصاحبه ما احتیاج به اتاق ساکتی نداشت. ضبط صوت هم نمی خواستیم.
باتری ها و نوارها دست نخورده ماندند. روی برگه نوشت : «حبیب مهدوی هستم ، متولد 1349.
به نظر اوفارغ التحصیل شدن از دانشگاه علم و صنعت در رشته مهندسی طراحی صنعتی یا کار در شرکت توسعه خودرو به عنوان مهندس ، موفقیت های فوق العاده ای نیست.
مهندس مهدوی نوشت: «موفقیت اصلی مدیریت اجرایی برنامه های هفته جهانی ناشنوایان است ، با این امکانات ناچیز».
دخترها در 14 سالگی دلشان می خواهد دکتر شوند. پسرها معمولا عاشق آسمانند. او هم بود.

«می خواستم رشته هنرهای هوایی (هوا- فضا) را دنبال کنم که با از دست دادن شنوایی ام محال شد».
14 سالگی هر کس رنگی دارد. 14 سالگی او زرد بود. رنگ تب و بیماری ، با وزوز دایم گوش و سرگیجه های شدید. «بیماری ناشناخته بود. گاهی حس شنوایی بر می گشت و امیدوارم می کرد. گاهی می رفت و همه جا تاریک می شد، ولی در کل سیر نزولی داشت ».
«دو سال در بهت و حیرت از دست دادن مهمترین حسن ارتباطی ام بودم ، خودم به آن می گویم دوره رهبانیت . بیشترین حجم مطالعاتم در همان زمان بود. بیشتر شعر می خواندم ، خانه نشین شده بودم و اگر اصرار اطرافیان نبود، مدرسه را هم رها می کردم».


در زبان اشاره وقتی دو دست به دعا بلند می شوند یعنی خدا. با خدا قهر بودید؛

«با خدا قهر نبودم. اما هر روز یک علامت سوال به طرفش می فرستادم که چرا من؛ چرا حالا؛ چرا این طوری؛ بعدها فهمیدم سبب سازی او گاه روندی را طی می کند که مطابق خواسته های ما نیست ولی پایان کار را فقط او می داند. ظاهرا می خواست پلی باشم بین دو دنیای متفاوت ».
فهم این حرفها در 14 سالگی سخت بود. دوستان دوره شنوایی اش را از دست داد. به قول خودش:

«انتظار پذیرفتن فرهنگ ناشنوایی از یک عده نوجوان در دهه 60 توقع بجایی نبود».
نوشت: «وقتی در محیطی کاملا تاریک هستید احساس یک نابینا را درک می کنید، یا وقتی عضوی از بدنتان دچار شکستگی می شود، نیازهای یک معلول حرکتی را بهتر می فهمید، ولی آیا برایتان وضعی پیش می آید که هیچ صدایی نشنوید؛»

راست می گفت. سکوت مطلق هیچ وقت ممکن نیست. حتی وقتی آدم دست می گذارد روی گوشش باز هم صدای نامفهومی از جهان بیرون می شنود.
با این همه دنیای بی صدای آنها پاک تر است. شاید چون احساسشان را به واژه ها آلوده نمی کنند یا به تعبیری از فریبکاری کلمات در امانند.
آنها تو و شما ندارند. فعل جمع و مفرد ندارند. آنجا خبری از چاپلوسی ، دروغ یا بازی های کلامی نیست و ارتباطشان پیش از آن که به واسطه حرکت دستها و صورت باشد، روحی است.

«زبان اشاره را در کمتر از 3 یا 4 ماه یاد گرفتم. حالا با دوستان ناشنوا به زبان اشاره حرف می زنم و با افراد شنوا مراوده کلامی دارم و در عین حال ناشنوایی ام را هم به آنها گوشزد می کنم.»
باز یکی از ناشنوایان تابلوهایش را برای شرکت در نمایشگاهی که قرار است در هفته جهانی ناشنوایان در کاخ سعدآباد برگزار شود، آورده بود.
من توی دفتر یادداشتم با او از سبک نقاشی هایش حرف می زدم. تابلوها را تا کانون بغل کرده بود. دستهایش خسته بودند. با این حال آدمهای ایستاده بین رنگ های زرد و سرخ در هم تابلو را نشانم می داد.
آدمهایی که به چشم نمی آمدند، اما جزیی از آن جامعه شلوغ محدود بین قاب بودند. مهدوی نوشت:

«ناشنوایی نقصی است مضاعف ، یعنی باعث ناگویایی هم می شود. نوشتن البته وسیله ارتباطی اغلب ناشنوایان با شنواهاست ، ولی اولا همه جا و در هر زمان چاره ساز نیست. ثانیا ناشنواها اصولا به دلیل عدم ارتباط کلامی از انشای ضعیفی برخوردارند.»
او کمابیش همه ناشنوایان را می شناسد و میزان تسلط آنان را به زبان گفتاری می داند. با آنان که لب خوانی ضعیف تری دارند با اشاره و با آنها که لب خوانی بهتری دارند، بیشتر به وسیله ارتباط گفتاری و کمی هم اشاره حرف می زند.

«زبان اشاره فقط یک زبان است ، نه روش ارتباط.»
ساختمان کانون برای جمعیت ناشنوایان ، زیادی کوچک است. آنها فقط یک خط تلفن دارند که گاهی خراب است و بوق ندارد.
با رفتن تنها منشی ، تلفن دیگر به کار نمی آید و زنگها تا وقتی خط به نمابر متصل شود، بی جواب می مانند. ساختمان تازه کانون در بلوار دریای شهرک قدس پس از گذشت 7 سال هنوز نیمه تمام است.
آن روزها که کوچک بودم واژه کسر بودجه را زیاد می شنیدم. معنی اش را نمی دانستم ، ولی خیال می کردم باید موجود سیاهی باشد که جلوی همه کارهای روشن را می گیرد.
کسر بودجه این بار جلوی تمام کردن ساختمان جدید کانون را بعد از 7 سال گرفته است. نپرسیدم ساختن یک بنا برای جمعیت ناشنوایان کشور مگر چقدر بودجه می خواهد، یا قرار است چقدر طول بکشد. نگفتم برجهایی را دیده ایم که کمتر از یک سال طوری قد کشیده اند که برای نگاه کردنشان کلاه از سر آدم می افتد.
پرسیدم دانشگاه برای ناشنوایان تسهیلاتی قائل بود؛

«تسهیلات چندانی قائل نبود. 2 نفر از دوستان دوران تحصیلم تاثیر زیادی در رفع مشکلاتم داشتند. گاه گداری هم به دلیل مشکلات ارتباطی با دیگران ، مسائلی پیش می آمد و اسباب ناراحتی می شد.
ناشنوایی معلولیتی پنهان است و هیچ شخصی ناشنوایی در ظاهر ناشنوا به نظر نمی آید. گاهی همین مساله در برخوردهای او و دیگران ناهنجاری هایی ایجاد می کند و سوئتفاهم هایی پیش می آید، ولی در کل دوران قابل تحملی بود و شیرینی خاطره پاره ای از اوقات تحصیلی برایم ماندگار شده است.»

چقدر خودت را موفق می بینی؛

«از خودم بیش از اینها طلبکارم و به همه آنچه می خواستم هنوز نرسیده ام.»
او زیر کلمه هنوز خط کشید، شاید چون امیدوار بود در آینده به همه آرزوهایش برسد. از همسرش پرسیدم آیا او هم ناشنواست؛

«بله ، شاید یکی از موفقیت های زندگی ام اوست.»
همسرش هنوز پس مانده های شنوایی را در خاطرش دارد و به مکالمات تلفنی با صداهای آشنا جواب می دهد. منشی می گوید کانون ، خانه دوم ناشنواهاست.
اینجا جمع می شوند حرف می زنند، فعالیت های هنری می کنند. با هم آشنا می شوند و گاهی ازدواج می کنند. می گویم: زیاد پیش آمده؛
سر تکان می دهد که یعنی ؛ «زیاد!» اغلب زوجهای ناشنوا با هم خوشبختند. شاید چون هر دو از دنیایی مشترکند. فرق دنیای ناشنوایان و شنوایان بجز شنیدن و نشنیدن در چیست؛

«فرق این دو دنیا در چند سطر قابل بیان نیست. باید در هر دو زندگی کرد تا فرقشان را فهمید. آنها دو فرهنگ و دو جامعه مستقل با باورها و خوش آیندهای خاص خود هستند گاه مساله ای که در دنیای ناشنواها پراهمیت جلوه می کند در دنیای شنواها کم اهمیت است و بر عکس ، در کل اگر بخواهم تفاوت این دو دنیا را بنویسم باید مجوز انتشار یک کتاب را برایم بگیرید.»
وقتی آدم کسی را می بیند و سالها بعد سعی می کند جز به جز صورت او را به یاد آورد، خاطره معمولا گنگ است و هر چه به آن بیشتر فکر می کنیم ، انگار گنگ تر و دست نیافتنی تر می شود.
نمی دانم این فرض درباره اصوات هم صحت دارد یا نه.

«ولی من تقریبا تمام اصوات دوران شنوایی ام را به یاد دارم.»
و آخرین صداها که گاهی تکرار می شوند؛

«صدای خواهر کوچکم که زمان ناشنوایی تازه زبان باز کرده بود و صدای تصنیف های بومی که عاشیق ها می خواندند.»
نپرسیدم آدمهای خوابهای یک ناشنوا حرف می زنند یا نه. نپرسیدم آیا دلش برای ترانه عاشیق ها تنگ شده یا نه. جوهر روان نویس تمام شده بود، حرفهای او هم. وقت رفتن منشی نبود.
رئیس کانون خواست برایش تلفنی بزنم. متن تلفن را روی کاغذ نوشت. بعد به اصرار خودم ماندم و روی چند دعوتنامه را مهر کانون زدم. نامه ها را تا کردم و توی پاکت گذاشتم.
دل کندن از دنیای آنها برایم سخت بود. شاید به همین دلیل پی بهانه می گشتم برای بیشتر ماندن. در را که پشت سرم بستند، شلوغی دنیا روی سرم خراب شد. مثل این که باز غریبه شده بودم.

مریم یوشی زاده
newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها