آنتونی رابینز،‌ نویسنده و روان‌شناس می‌گوید: «اندیشه‌های خود را شکل ببخشید، در غیر این صورت دیگران اندیشه‌های شما را شکل می‌دهند. خواسته‌های خود را عملی سازید وگرنه دیگران برای شما برنامه‌ریزی می‌کنند.»
کد خبر: ۴۷۲۴۴۳

اما چطور شد که ما یاد آنتونی رابینز و این جمله معروف ایشان افتادیم، داستان دارد و داستان آن هم این است که ما بیش از حد آدم ساده‌ای هستیم! راستش را بخواهید آنقدر ساده هستیم، آنقدر ساده هستیم که بعضی اوقات سر خودمان هم کلاه می‌گذاریم، از بس که... بگذریم.

اما اصل ماجرا از آنجا شروع شد که ما تصمیم به خرید یک تخم‌مرغ‌پز کوچک گرفتیم، به همین منظور برای کسب اطلاعات، سراغ اینترنت و سایت‌های معتبر رفتیم. طبق معمول بیش از 100 سایت درخصوص مطلب مورد نظرمان پیدا کردیم و باز هم طبق معمول مطالب این 100 سایت یا کاملا از روی هم کپی شده بود یا از ریشه با هم اختلاف داشت، مثلا در سایتی، تخم‌مرغ‌پز وسیله‌ای فوق‌العاده و در سایتی دیگر سرطان‌زا معرفی شده بود! ... خلاصه دست از پا درازتر سراغ دوستان و همکاران رفتیم. (که خوشبختانه مخزن علم و معرفت هستند) آنها هم عنایت فرمودند و هر کدام به نحوی ما را ارشاد کردند، یکی گفت: به جای تخم‌مرغ‌پز، ماهی تابه بخر که نیمرو غذای اعیان است و دیگری گفت: یک کتری کوچک هم برای پخت تخم‌مرغ کفایت می‌کند و دیگری گفت: بهترین چیز مایکروویو است و آن یکی گفت: یک گاز رومیزی بخر و...

خلاصه مانده بودیم چه خاکی بر سرمان بریزیم که یکهو به سرمان زد و طبق معمول بار و بندیلمان را بستیم و سر به بیابان نهادیم تا به محضر آن پیر فرهیخته مشرف شویم. مشرف که شدیم، ماجرای سادگی‌مان را تعریف کردیم. بعد پیر فرهیخته مکثی کرد و فرمود: «ای ساده، ای ابله، ای خنگ! ای....» (ما از این همه تمجید به خود می‌بالیدیم، اما بروز نمی‌دادیم) در همین اثنا مریدان پیر، جامه‌ها دریدند و بر سر و کله خویش کوبیدند که این اولین بار است آن پیر فرهیخته این‌چنین کسی را تمجید می‌کند (ما هم هی، بیشتر به خودمان می‌بالیدیم!) بعد پیر فرهیخته فرمود: «خاک بر سرت که دیگران به جای تو تصمیم می‌گیرند.» از روی سادگیمان پرسیدیم: ای پیر چرا؟ و باز پیر فرهیخته ما را یک ساعتی مورد تمجید قرار دادند و در آخر شدیدا تاکید فرمودند که به داستان آن پیر خوب دقت کنیم. داستان از این قرار است:

نقل می‌کنند در سرزمینی بسیار دور، مردی کنار جاده، دکه‌ای حقیر داشت و در آن به ساندویچ‌فروشی مشغول بود. مرد ساندویچ‌فروش چون گوشش سنگین بود، رادیو گوش نمی‌داد و به دلیل ضعف بینایی روزنامه نمی‌خواند و تلویزیون هم نمی‌دید، اما در عوض روی تابلویی بزرگ که بر بالای دکه نصب بود، درخصوص ساندویچ‌هایش توضیحات مفصلی نوشته بود و خودش هم کنار دکه می‌ایستاد و با رویی گشاده مردم را به خرید ترغیب می‌کرد. روزها گذشت و بتدریج مشتری‌های این دکه کوچک بیشتر و بیشتر شد و درآمد مرد ساندویچ‌فروش هم بالا و بالاتر رفت. بعد از چند وقت، پسر مرد دکه‌دار که در دانشگاه مشغول تحصیل بود، نزد پدر آمد و گفت: «پدرجان، اخبار جدید را نشنیده‌ای؟ اقتصاددانان معتقدند؛ اگر وضع به همین منوال ادامه پیدا کند، کسب و کار همه خراب می‌شود و یک کسادی عمومی به وجود خواهد آمد! پدرجان، بحران بزرگی در راه است!» مرد ساندویچ‌فروش به خودش گفت، هرچه باشد پسرش تحصیلکرده است، اخبار گوش می‌دهد و روزنامه هم می‌خواند، پس حتما آنچه می‌گوید درست است، ناچارا گردنی کج کرد و پرسید چه کار کنیم؟ پسر ادامه داد: «باید کمتر از گذشته جنس سفارش بدهید و...» از آن روز به بعد مرد دکه‌دار کمتر نان و گوشت سفارش داد و تابلوی بزرگ خود را هم از سردر دکه برداشت و دیگر کنار دکه هم نمی‌ایستاد و مردم را به خرید ترغیب نمی‌کرد. چند ماه بعد مرد دکه‌دار که شدیدا با کاهش فروش مواجه شده بود، به پسرش زنگ زد و گفت: «پسرم کاملا حق با تو بود، کسادی عمومی شروع شده است!»

بد نیست اگر گاهی خودمان هم کمی فکر کنیم، به جان خودم جای دوری نمی‌رود...

مهیار عربی / جام‌جم

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها