در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در شماره قبل خواندید یک طلافروش به نام داریوش در تهران به دست کارگرش کشته و از مغازه او سرقت شده است. پلیس کارگر را که ساسان نام دارد بازداشت میکند، اما متهم میگوید نامش سامان و برادردوقلوی قاتل است و ساسان به طرز مرموزی فرار کرده است. متهم پیشنهاد میکند برای اثبات هویتش از او اثر انگشت گرفته شود. در این لحظه فکری به ذهن کارآگاه شهاب میرسد. اینک ادامه ماجرا را بخوانید:
ستوان ظهوری دستیار شهاب که نمیتوانست حس کنجکاویاش را مهار کند، بالاخره از کارآگاه شهاب پرسید چه چیزی فکرش را مشغول کرده است. کارآگاه ترجیح داد جلوی متهم حرفی نزند. برای همین جوابی سربالا داد و بعد از این که ساسان یا سامان را برای انگشتنگاری بردند، به دستیارش رو کرد و گفت: همه چیز در این پرونده واضح و روشن است. کارگر داریوش از تنهاییشان استفاده کرده و او را کشته و بعد هم هرچه طلا و جواهر و پول در گاوصندوق بوده برداشته و فرار کرده. این حرف کارآگاه تکرار مکررات بود، اما ظهوری ترسید سوالش را دوباره بپرسد. نمیخواست شهاب به هوش او شک کند. برای همین تا میتوانست به قول پوآرو از سلولهای خاکستری مغزش کار کشید، ولی فایدهای نداشت. شهاب از چهره ستوان فهمید هنوز معما برای دستیارش حل نشده است برای همین با لحن غرورآمیز کیمیاگری که از خاک طلا ساخته است، گفت: تا کی باید همه چیز را برایت توضیح بدهم. ساسان هیچ کاری نکرده که ردپایش را در این قتل از بین ببرد. او میتوانست به جای فرار در مغازه بماند و ادعا کند قتل کار یک دزد است یا حتی میتوانست در خانه بماند و مدعی شود آن روز مریض بوده و سر کار نرفته. این جملات هم حاوی نکته تازهای نبود. ظهوری کمکم داشت به بیخردی خودش ایمان میآورد. احساس میکرد بدجوری پیش سرگرد تحقیر شده است. شهاب با یک سرفه آرام و خفیف سینهاش را صاف کرد، روی صندلی یله شد و همانطور که عینکش را از چشم درمیآورد گفت: معمولا مجرمانی این طوری قتل میکنند که یا در یک لحظه و بدون تصمیم قبلی آدم کشتهاند یا این که از راه فرارشان خیلی مطمئن هستند. این طور که پیداست ساسان از پیش برای کشتن صاحب مغازه برنامهریزی کرده بود. کارآگاه دوباره مکث کر.
این گفتگو به مسابقههای رادیویی شبیه شده بود که مجری هر چه بیشتر توضیح میدهد شرکتکننده امتیاز کمتری میگیرد، اما ستوان هنوز نتوانسته بود جواب را حدس بزند. پیش خودش فکر کرد این حرفها چه دخلی به ثابت کردن این دارد که متهمی را که گرفتهاند ساسان است یا سامان. کارآگاه از لای اوراق پروندهای که روی میزش پخش و پلا شده بود، برگهای را پیدا کرد. گزارش تشخیص هویت بود آن را بدون این که کلامی به زبان بیاورد به طرف ستوان گرفت. ظهوری 3 بار از اول تا آخر گزارش را خواند، اما هنوز اندر خم یک کوچه بود. کارآگاه شهاب بلند شد تا از دفترش بیرون برود. وقتی قامتش در چارچوب در جا گرفت از روی شانه نیم نگاهی به پشت سرش انداخت و رو به ظهوری گفت: اگر ساسان از فرارش مطمئن بوده و قتل را خیلی واضح انجام داده، پس چرا اثر انگشتش را از روی گاوصندوق و پیشخوان پاک کرده؟ ستوان یک لحظه احساس کرد گوشهایش سرخ شده است. سریع شروع به خواندن دوباره گزارش کرد. در جواهرفروشی هیچ اثر انگشتی پیدا نشده بود. یعنی یک نفر بعد از قتل آنجا را پاکسازی کرده. حالا اگر ساسان میخواست رد خودش را از بین ببرد، چرا اینقدر تابلو جنایت را انجام داده بود؟ ظهوری پیش خودش فکر کرد این یعنی قتل کار ساسان نیست.
نتیجه انگشتنگاری از متهم خیلی زودتر از دفعات قبلی اعلام و ثابت شد. این مرد سامان است و هرچه گفته، حقیقت دارد. با این وجود 2 مامور پلیس قصد نداشتند او را آزاد کنند، چون سوالات بیپاسخ زیادی در پرونده بود که شاید سامان جوابشان را میدانست. قبل از هر چیز باید صاحبخانه ساسان دوباره سیمجیم میشد. او از این که پایش به اداره آگاهی باز شده، اصلا راضی نبود و سعی داشت با غر زدن و نگاههای خشمآلودش این را به ستوان بفهماند؛ اما به هر حال چارهای نبود و باید به سوالات جواب میداد. آن طور که مرد صاحبخانه میگفت، او فقط دو بار ساسان و سامان را کنار هم دیده بود که هر دو بارش مربوط به یک هفته قبل میشد.
انگار قرار نبود در این پرونده اتفاق تازهای بیفتد. همه چیز به طرز عجیبی گره خورده و پسر داریوش هم بدجوری موی دماغ شده و دستبردار نبود. کاراگاه واقعا حوصله او را نداشت؛ برای همین وقتی پسر جوان را در دفتر کارش دید، با فریاد سربازی را صدا زد و از او خواست اتاق را خیلی زود خلوت کند. پسر مقتول هنوز از آنجا بیرون نرفته بود که رئیس دایره قتل، جلوی چشمهای کارآگاه قد علم کرد. معلوم بود عصبانی است. با این که عادت نداشت تند صحبت کند، این بار صدایش را برای شهاب کمی بالا برد: چرا این گزارشهایت اینقدر ناقص است؟
شهاب انتظار چنین برخوردی را نداشت، از طرفی هرچه فکر کرد نفهمید کجای گزارشش ناقص است. بالاخره با توضیح رئیس یادش آمد ماجرای کشف جسد سوخته در جاده مخصوص را به کل فراموش کرده؛ یعنی گزارش اولیه را نوشته، اما آنقدر گرفتار ماجرای قتل داریوش شده که یادش رفته بود آن را تحویل بدهد.
شهاب چارهای جز عذرخواهی نداشت، بعد هم پشت میزش نشست تا گزارش را تکمیل کند. یک بار دیگر عکسهای جنازه را دید. از صورت مقتول هیچ چیزی پیدا نبود؛ اما ناگهان نگاه کارآگاه روی یک قسمت عکس میخکوب شد؛ روی بازوی چپ مقتول یک خالکوبی بود از همان عکسهایی که گاهی در دیوانهای حافظ هم دیده میشود. شهاب با صدای بلند ظهوری را صدا زد؛ اما کسی جوابش را نداد. از اتاق بیرون رفت و دید ستوان مشغول جر و بحث با پسر داریوش است. جوانک گیر داده بود که چرا پرونده را پیگیری نمیکنند.
او اصرار داشت قاتل همین متهمی است که گرفتهاند، هرچه هم ستوان توضیح میداد که او برادر دوقلوی ساسان است، به خرجش نمیرفت.
کارآگاه واقعا کلافه شده بود، دیگر نتوانست جلوی خودش را بگیرد. وسط حرفهای پسر مقتول پرید و طوری که انگار او را اصلا ندیده، خطاب به دستیارش گفت: برو فهرست مفقودیها را چک کن، ببین کسی که بازوی سمت چپش خالکوبی یک زن باشد، در این چند روز گم شده است یا نه؟
پسر داریوش با شنیدن این حرف پوزخندی زد و در حالی که سرش را پایین انداخته بود؛ طوری که انگار دارد با خودش حرف میزند، گفت: این همه گلوی خودم را پاره کردم، تازه میگویند لیلی زن بود یا مرد.
این جمله برای شهاب خیلی گران تمام شد. او صدایش را بالا برد و داد کشید: چی گفتی؟ یک بار دیگر تکرار کن تا به تو بفهمانم لیلی و مجنون یعنی چی! پسرک کمی ترسید. احساس کرد زیادهروی کرده است؛ اما برای اینکه کم نیاورد و خودش را محق نشان بدهد، به کارآگاه توضیح داد ساسان روی بازوی چپش عکس موجودی مثل پری دریایی را خالکوبی کرده و صورت جانور شبیه به زنهایی قدیم بود.
شهاب گیج شد و ستوان مبهوتتر از او، چشم به دهان پسر داریوش دوخت. او اگر این حرف را زودتر زده بود، آنها مجبور نبودند برای اثبات هویت سامان این همه به دردسر بیفتند. اگر او اختیاری از خودش داشت، حسابی به پسر مقتول حالی میکرد که وقتی از او اطلاعات میخواهند، باید هرچه را که میداند بگوید، نه این که قسطی حرف بزند.
هر چقدر که ظهوری برافروخته شده، شهاب آرام بود و غرق در فکر. دست جوانک را گرفت و به اتاقش برد و عکس جنازه را به او نشان داد. پسر جواهرفروش کمی به عکس خیره شد و تایید کرد خالکوبی همان خالکوبی روی دست ساسان است. ستوان هاج و واج به اطراف نگاه میکرد و نمیفهمید چه اتفاقی افتاده است.
علیرضارحیمی نژاد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد