بازگشت به جاده زندگی

پرونده ماجرا زمان آغاز ماجرا؛ 1375 مکان؛ تهران شخصیت‌ها؛ رامین د: زندانی سابق امین؛ برادر رامین یوسف؛ صاحب آرایشگاه رقیه؛ مقتول حمید؛ صاحبکار رامین
کد خبر: ۲۲۷۳۲۲

5 سال. آن هم از بهترین سال‌های عمرم. 21 تا 26 سالگی. دوره‌ای که وقت ادامه تحصیلم بود، زمان کار کردن، عاشق شدن، جوانی کردن و ... همه‌اش به باد رفت. برادرم مثل یک جنازه افتاد گوشه خانه و مادرم دق کرد و مرد.
سرعتم زیاد بود، خیلی زیاد. از بعد از مرگ پدرم، هوا که تاریک می‌شد، مادرم می‌ترسید. آن روز کارم گره خورده بود، مشتری زیاد بود و نتوانستم به موقع از آرایشگاه بزنم بیرون. همین بود که عجله داشتم مطمئن بودم امین هم خانه نیست. به اسم این که می‌خواهد با دوستانش درس بخواند، شب‌ها تا دیر وقت به خانه نمی‌آمد هر چه هم نصیحتش می‌کردم گوشش بدهکار نبود. فقط از پدرم حرف‌شنوی داشت و بعد از فوت او دیگر قلدری می‌کرد و شاخ و شانه می‌کشید. تا میدان آزادی ترافیک بود. یک ساعت بیشتر طول کشید. ساعت را نگاه کردم: 30/10. بیچاره مادرم لابد حالا آمده بود سر کوچه و از ترس و نگرانی فشارش افتاده بود. همین که میدان را دور زدم و افتادم در جاده مخصوص، تا می‌توانستم پایم را روی گاز فشار دادم. بعد از فرودگاه بود که آن اتفاق افتاد. اصلا نفهمیدم پیرزن چطور پرید وسط خیابان. صدای ترمز و کوبیده شدن زن بیچاره روی کاپوت ماشین هنوز یادم است.

پنج سال. آن هم از بهترین سال‌های عمرم. پدرم همیشه می‌گفت زندگی یعنی 20 تا 30 سالگی. آرزویش این بود که من و امین را دامادکند اما قلبش امان نداد. از وقتی یادم است ناراحتی قلبی داشت و دوا و درمان می‌کرد ولی آن اواخر حالش خیلی بد شده بود. دیگر نمی‌توانست سرکار برود. می‌گفت: یک عمر در مغازه این و آن جان کندم و موهای مردم را اصلاح کردم آخرش هم به هیچ جا نرسیدم. همه‌اش به خاطر این بود که موقع جوانی کله‌ام باد داشت. دنبال رفیق‌بازی بودم. بد کردم به مادرت و امین. خیلی بد. تو هوایش را داشته باش. مراقب زندگی‌ات باش. سعی کن مغازه‌ای برای خودت بخری. از همان موقع بود که همه خرج و مخارج افتاد روی دوش من. تازه از سربازی آمده بودم و میخواستم درس بخوانم برای دانشگاه اما وقتی پدر رفت، برنامه‌هایم بهم ریخت شش ماه بیشتر دوام نیاوردم.

روزهای زندان، کشدار و کسل‌کننده است. می‌نشینی روی تخت و فکر و خیال می‌کنی. مادر الان چه می‌کند؟ امین سر به راه شده است یا نه؟ بالاخره رضایت می‌دهند یا آنقدر باید پشت میله‌ها بمانم که موهایم رنگ دندان‌هایم شود و ... مادرم با آن زانو درد، از صبح تا شب پیگیر کارهای من بود. می‌رفت سراغ خانواده آن پیرزن تا بلکه رضایت بگیرد. پیرزن 7 بچه داشت سه پسر، چهار دختر، اهل رضایت و گذشت نبودند. این را همان روز اول فهمیده بودم.
ماشین که با آن صدای مهیب توقف کرد، دوان‌دوان به طرف پیرزن رفتم. اسمش رقیه بود. غرق در خون، بسختی نفس می‌کشید. با دو سه نفر رهگذر گذاشتیمش توی ماشین و بردمش بیمارستان آزادی. همان که توی خیابان میمنت است. دکترها ریختند سرش. رقیه را بردند اتاق عمل. یک ساعت، دو ساعت، سه ساعت و بعد خط روی مونیتور صاف شد، مثل جاده کفی؛ جاده‌ای رو به مرگ برای رقیه و رو به سیاهی برای من. خانواده‌اش از راه رسیدند و ریختند سرم. خودم اصلا حال خوبی نداشتم. حرف‌های آنها هم بیشتر آتشم می‌زد: قاتل، مادر من را کشتی. مگر کور بودی، مواد زده بودی حتما. خودم می‌کشمت و....

5 سال از همان شب شروع شد. 18 آبان 75. اول بردنم کلانتری. نگران بودم. نگران مادرم که حتی هنوز ایستاده بود سر کوچه. نگران برادرم که معلوم نبود با آن رفقای ناباب چه بر سرش خواهد آمد و نگران خودم. خانه‌مان تلفن نداشت، یعنی داشت؛ قطع بود. کابل برگردان بود. اگر تلفن مشکل نداشت، از همان مغازه زنگ می‌زدم و خبر می‌دادم کارم طول کشیده است. آن وقت این طور با سرعت نمی‌راندم. زنگ زدم به آقا یوسف؛ صاحب آرایشگاه. بنده‌خدا خودش را ‌رساند، گفت ضامن می‌شود. گفتند نمی‌شود. گفت سند مغازه و جواز کسبش را گرو می‌گذارد. افسر نگهبان گفت نمی‌شود.پیرزن مرده است، جرمش سنگین است.

5 سال برای من، مادرم و امین شروع شده بود. از وقتی آقا یوسف کاری از دستش برنیامد و از کلانتری یک راست رفت خانه‌مان تا موضوع را به برادرم بگوید. صبح روز بعد همه رفتیم دادگاه. تعداد زیاد بود. بچه‌های رقیه و مادر و برادر خودم و آقا یوسف. قاضی گفت قرار بازداشت صادر کرده است. مادرم پرسید یعنی چه؟ قاضی گفت: زندان. مادرم دودستی کوبید توی سرش. آقا یوسف به من گفت آخر چرا بیمه‌اش را تمدید نکرده بودی؟ گفتم ماشین به نام پدرم است. می‌خواستیم بفروشیم و پولش را بگذاریم بانک برای مادرم، افتادم زندان. چند باری هم مرا بردند و آوردند تا این که دیه بریدند و البته 6 ماه هم حبس. حالا پول دیه را باید از کجا می‌آوردم.

مادرم هربار که به زندان برای ملا‌قاتم میآمد بغضش می‌ترکید. می‌گفت امین رفته تو کار خلاف. می‌گفت آبرویمان را برده. از آن زهرماری‌ها توی جیبش پیدا کرده. همین‌طور هی می‌گفت و می‌گفت تا سبک می‌شد آخر سر هم توضیح می‌داد که دنبال کارم است. من به او وکالت داده بودم تا ارثیه پدرمان را جمع و جور کند تا شاید فرجی شود البته شرط کرده بود خانه را باید به نام خودش بزند. چون معلوم نبود اگر سهم امین را می‌داد چه بلایی سر او می‌آورد. جای شکرش باقی بود، برادرم هم وکالت‌نامه را امضاء کرده بود. مادرم ماشین را فروخت، اما فقط نصف دیه جور شد که البته از همان پول 3 قسمت رفت بابت بدهی‌های مادرم. در مدتی که من زندان بودم برای این که خورد  و‌خوراک کم نیاورد از بقال و سبزی‌فروش و در و همسایه قرض گرفته بود. امین هم که همین‌طور پول دود می‌کرد و می‌فرستاد هوا.

3 سال گذشت و عمده پول جور شد، اما تازه آن موقع بود که فهمیدیم دیه هر سال گران‌تر می‌شود و هنوز اول خط هستیم. یک سال و نیم بعد مادرم فوت شد و من حتی نتوانستم در تشییع جنازه باشم. بعد از آن یک وکیل گرفتم تا کارهای انحصار وراثت را انجام بدهد، آن موقع بود که فهمیدم مادرم خانه‌مان را به نام من کرده بود. امین وقتی این موضوع را فهمید حسابی قاطی کرد، اما دستش به جایی بند نبود. خلاصه آن خانه را فروختم، بقیه پول دیه را هم دادم و یک آپارتمان کوچکتر در همان محله خودمان، مهرآباد جنوبی، خریدم و گرفتاری‌مان ظاهرا تمام شد.

5 سال از بهترین روزهای عمرم را در زندان بودم و حالا از این که می‌توانستم بالاخره طعم آزادی را یکبار دیگر بچشم احساس شعف می‌کردم. آن شب وقتی به خانه جدید که فقط آدرسش را داشتم، رسیدم، دنیا روی سرم خراب شد. اول که وارد شدم دیدم خانه خالی است، نه فرشی، نه یخچالی، نه هیچ‌چیز، هیچ چیز در خانه نبود. لامپ‌ها را روشن کردم، به اتاق خواب که رفتم امین را دیدم. نمی‌دانم خمار بود یا نشئه. افتاده بود کنج اتاق و چشم‌هایش را به‌زور باز کرد. من را دید یا نه، نفهمیدم. دوباره خوابید، شاید هم بیهوش شد. بی‌اختیار بغضم ترکید. آمدم سیگار روشن کنم، پشیمان شدم. قرار گذاشته بودم این عادت زندان را برای همیشه ترک کنم. عصبانی شدم و با لگد محکم به برادرم کوبیدم و جنگ و جدال‌های ما از همان لحظه شروع شد. می‌گفت سرش کلاه گذاشته و سهم ارث او را بالا کشیده‌ام. او همه وسایل خانه را فروخته و خرج مواد کرده بود. تا قبل از آن، فکر می‌کردم زندان آخر دنیاست ولی تازه فهمیدم بالاتر از سیاهی هم رنگی هست.

امین باید ترک می‌کرد. به هر قیمتی که شده باید مواد را کنار می‌گذاشت، اما من راهش را بلد نبودم. پیش خودم گفتم اگر در خانه زندانی‌اش کنم شاید همه مشکلات حل ‌شود، اما این کار درستی نبود. دیر فهمیدم. خیلی دیر. وقتی که برادرم از دستم رفت. رگش را زده بود. یک نامه برایم گذاشته و نوشته بود از همان اول هم پدر و مادرمان بین من و او فرق می‌گذاشتند. نوشته بود در این پنج سال که من نبودم عاشق دختری شده بود و چون آن دختر را به او نداده بودند، خودش را انداخته بود توی چاه بزرگ‌تری؛ اعتیاد. نوشته بود پدر آن دختر به من گفت پدر که نداری برادرت هم که زندان است، خودت هم نه کسب و کار داری و نه سرمایه، برو و دیگر این طرف‌ها پیدایت نشود.
می‌خواندم و اشک می‌ریختم. من گناهکار بودم. مقصر مرگ برادرم و حتی مادرم که در تنهایی دق کرد.  امین نوشته بود: تو سهم ارث من را بالا کشیدی وگرنه آن‌قدر پول داشتم که توی صورت پدر منیژه بکوبم و بله را بگیرم. تو مقصر همه بدبختی‌های من هستی و حالا هم که آزاد شده‌ای می‌خواهی یک‌ جوری سر‌به‌نیستم کنی. برادرم انگار دچار توهم شده بود، در نامه‌اش حرف‌‌‌های نامربوطی بود که از آنها سر در نمی‌آوردم. من می‌خواستم به او کمک کنم ولی فکر می‌کرد می‌خواهم از بین ببرمش. فکر می‌کرد پدرمان باز هم پول و مالی دارد و می‌خواهم آن را هم تصاحب کنم. درست است که خانه جدید را به نام خودم خریده بودم، ولی دلیلش این بود که نمی‌خواستم امین سهمش را دود کند و با خودم قرار گذاشته بودم وقتی سر به راه شد سهمش را بدهم.

تا دو ماه زندگی‌ام به بطالت گذشت. از خانه بیرون نمی‌آمدم. بیشتر وقتم را به خواب می‌گذراندم و آن قدر از نظر روحی در وضعیت بدی قرار داشتم که یک بار به سرم زد همان راهی را امتحان کنم که امین قبل از من رفته بود. اتفاقا کمی مواد هم در خانه پیدا کردم. پیش خودم گفتم حالا که زندگی با من سر ناسازگاری دارد بهتر است بزنم به سیم آخر.

 دیگر طاقت بدبختی و مصیبت نداشتم. مواد را گذاشته بودم جلوی خودم و همین‌طور غرق در افکار مالیخولیایی بودم ولی بالاخره پیروز شدم. توانستم خودم را از شر این خیال‌های باطل نجات بدهم. زندگی ادامه داشت و من باید مقاومت می‌کردم. صبح روز بعد به مغازه آقایوسف رفتم. با دیدن من خیلی خوشحال شد و با هم حسابی خوش و بش کردیم. بعد از حدود یک ساعت گپ زدن بحث کار را پیش کشیدم اما آقا یوسف شرمنده شد. نه به خاطر این که سابقه‌دار شده بودم. دلیل دیگری داشت. مغازه او فقط برای یک آرایشگر جا داشت و الان پسر خودش در آنجا مشغول شده بود. دلداری‌ام داد و هندوانه زیر بغلم گذاشت که رامین جان تو آرایشگر خوبی هستی، کار برایت زیاد است. هر چند به در بسته خورده بودم ناامید نشدم.

3 هفته دنبال کار گشتم تا این که وقتی وارد یک آرایشگاه شدم، حمید را دیدم. او زمانی همکار پدرم بود و حالا برای خودش مغازه خریده بود. بالاخره در آنجا مشغول شدم. طبق رسم و رسوم همیشگی آرایشگرها، با هم سر دستمزد قرار گذاشتیم. سال اول با سرعت برق و باد گذشت و آنقدر سریع زندگی‌ام به روال عادی برگشت که هرگز فکرش را نمی‌کردم. البته هیچ وقت خانواده‌ام را از یاد نبردم و هر پنجشنبه برایشان خیرات می‌کردم. سال دوم کارم در آرایشگاه بود که در کنکور قبول شدم. دانشگاه آزاد رشته ادبیات. ورود به دانشگاه دنیای تازه‌ای را پیش‌رویم قرار داد. به‌ آرزوی قدیمی‌ام رسیده بودم و حالا می‌فهمیدم چه نعمت بزرگی است درس خواندن. نگاه آدم به زندگی تغییر می‌کند. از آنجا که بیشتر کلاس‌هایم صبح بود فقط بعد از ظهرها پیش حمید می‌رفتم و درآمدم کمتر شده بود.
بعد از مدتی حمید خیلی مودبانه عذرم را خواست. گفت دنبال شاگردی می‌گردد که بتواند تمام‌وقت در مغازه باشد.
اگر بیکار می‌ماندم، هزینه تحصیلم را نمی‌توانستم تامین کنم و اگر درس می‌خواندم نمی‌توانستم کار کنم. ماجرا شده بود یک گره کور. خیلی فکر کردم تا این که بالاخره با پس‌اندازی که داشتم یک موتور خریدم و با آن شروع کردم به مسافرکشی. سال سوم دانشگاه وقتی توانستم درس‌هایم را جمع و جور کنم و کلاس‌ها را بیندازم فقط هفته‌ای 2 روز، اوضاع بهتر شد. برای دو کلاسم از استادها اجازه گرفتم و این طوری فقط هفته‌ای یک روز دانشگاه می‌رفتم و می‌توانستم دوباره بروم سر یک کار درست و حسابی، اتفاقا این بار در آرایشگاه آقایوسف دست به قیچی شدم چون پسرش دانشگاه سمنان قبول شده و رفته بود آنجا. سال‌های دانشگاه هم به سرعت سپری شد و در این مدت روزهای تلخ و شیرین زیادی را پشت سر گذاشتم. تلخ‌ترین خاطره دانشگاه  وقتی بود که از یکی از همکلاسی‌هایم خوشم آمد، اما او به من جواب رد داد و هر چه اصرار کردم نتیجه‌ای نگرفتم. البته زیاد هم پاپیچ نشدم. نمی‌خواستم مزاحمتی ایجاد کنم. به هر حال دوره دانشجویی هم برای خودش عالمی داشت.

 الان حدود یک سالی است که درسم تمام شده و هنوز در آرایشگاه آقایوسف کار می‌کنم، ولی نصیحت پدرم را هنوز از یاد نبرده‌ام و می‌خواهم پول‌هایم را پس‌انداز کنم تا بتوانم برای خودم مغازه‌ای بخرم. فعلا از فکر ازدواج هم بیرون آمده‌ام و خدا را شکر زندگی‌ام به مسیر عادی بازگشته است.

 مرجان لقایی

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها