قسمت هشتم / ‌نوشته: ری برادبری-ترجمه: حسین شهرابی‌

موشک‌ران‌

عوض چیزهایی که من دلم می‌خواست درباره‌شان حرف بزنیم درباره این چیزها صحبت کردیم و او به من گوش کرد. تلا‌ش می‌کرد تا درونش را با همه صدایی که می‌شنود پر کند. او مسحور و مجذوب، با چنان تمرکزی که همه اجسام را می‌گذاشت کنار و تنها صداها را نگه می‌داشت به باد و اقیانوس مواج و صدای من گوش کرد. چشمانش را هم بست تا بشنود. گهگاه او را می‌دیدم که به صدای چمن‌زن گوش می‌کرد و به جای آن که از کنترل استفاده کند چمن‌ها را با دست کوتاه می‌کرد و می‌دیدمش چمن‌هایی را که زده بود و از پشت دستگاه بیرون می‌ریخت بو می‌کشید.
کد خبر: ۲۰۲۰۶۹
نزدیک ساعت 5 عصر که حوله‌هایمان را جمع می‌کردیم و می‌خواستیم از کنار موج‌های ساحلی برگردیم هتل گفت: «داگ! یه قولی به من می‌دی؟».

«چی؟».

«هیچ وقت موشک‌ران نشو».

ساکت ماندم.

گفت: «چون اونجا که هستی می‌خوای اینجا باشی و وقتی اینجا هستی می‌خوای اونجا بری. شروعش نکن.
نگذار مثل خوره ذره‌ذره بخوردت».

 «ولی».

«هیچ نمی‌فهمی چی می‌گم! هر بار که من اونجا هستم با خودم می‌گم اگه برگردم زمین همونجا می‌مونم؛ هیچ وقت دیگه نمی‌یام فضا، ولی برمی‌گردم و گمان کنم همیشه هم برگردم».

گفتم: «خیلی وقته خیال موشک‌ران شدن دارم».

حرفم را نشنیده گرفت: «سعی می‌کنم اینجا بمونم. شنبه پیش که خونه اومدم سعی کردم اینجا بمونم».
عرق ریختن‌هاش توی باغ و همه مسافرت‌ها و آهنگ گوش‌کردن‌ها و کار کردن‌هاش در خاطرم آمد و فهمیدم که او این کارها را کرد تا خودش را قانع کند دریا و شهرها و زمین زیر پا و خانواده‌اش تنها چیزهای خوب دنیا هستند. ولی ندیده می‌دانستم که او امشب کجا می‌رود: از ایوان خانه زل می‌زند به جواهرات صورت فلکی شکارچی.

گفت: «به من قول بده که مثل من نمی‌شی».

کمی تردید داشتم. گفتم: «باشه».

با من دست داد: «پسر خوب!».

شام آن شب خوب بود. مادر با دست‌هایی پر از دارچین و خمیر و ظرف و تابه که سر و صدا می‌کردند توی آشپزخانه دویده بود و حالا هم بوقلمونی بزرگ پوشیده از سس زغال‌اخته و نخود فرنگی با کیک کدو حلوایی روی میز بود.

پدر شگفت‌زده گفت: «وسط ماه اوت؟».

«روز شکرگزاری که اینجا نیستی».
newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها