پرونده ماجرا؛ مکان: یکی از شهرهای اصفهان تهران شخصیت‌ها: صادق، زندانی سابق‌ حدیث، همسر مراد و منیره ، زن و شوهرفامیل‌ جمشید ، هم زندانی‌ محمد علی، فرزند حدیث و صادق
کد خبر: ۱۷۳۶۹۳

خیلی فکر کردم که داستانم را از کجا شروع و چطور تعریف کنم. بالاخره به نتیجه رسیدم که بهتر است از آنجایی آغاز کنم که من یک کارمند ساده شرکت بیمه بودم و با همسرم حدیث، در حوالی چهارراه نورباران در خانه‌ای اجاره‌ای زندگی می‌کردیم. پول پیش خانه را پدر من داده بود و پول پیکان را هم پدر حدیث که البته باید به هر دوشان بدهی‌ام را پس می‌دادم. زندگی‌مان ظاهرش را که نگاه می‌کردی خیلی رو به راه و مرتب بود، اما باطنش...
دیگر گفتن ندارد. فکر می‌کنی آدم چقدر می‌تواند با سیلی صورتش را سرخ نگه دارد و همه‌اش به این فکر باشد که چطور با حقوقی که بیشترش رفته است بالای قسط و بدهی تا آخر ماه سر کند. همین پسر خاله‌ام مراد، مگر در زندگی‌اش چه کرده بود جز ولگردی و مفت‌خوری. حالا هم که پدرش مرده بود، شده بود صاحب مغازه صنایع دستی یا دختردایی حدیث، اسمش چه بود؟ فکر کنم منیره یا شاید هم منیژه، شوهرش از آن بچه پولدارهایی بود که در کانادا برای خودش دفتر و دستکی داشت. من از همه اینها بیشتر تلاش می‌کردم و کمتر نتیجه می‌گرفتم. این شد که گفتم می‌زنم جاده خاکی. دنبال میانبر می‌گشتم البته از همان اولش حدیث خیلی می‌ترسید. دل این کار را نداشت. دل به دریا زدن کار من بود که دیگر به خرخره‌ام رسیده بود و نمی‌توانستم آن شرایط را تحمل کنم. او اهل سوختن و ساختن بود و من... شروع کردم به اختلاس، بعدش دیدم قاچاق دارو هم درآمد زیادی دارد، البته قاچاقچی عمده نبودم. خرده‌پا بودم. آنقدر ادامه دادم تا دستگیر شدم. آن روزها که درآمدم بیشتر و اوضاعم بهتر شده بود، حدیث خیلی نگران بود و همه‌اش دلشوره داشت. التماس می‌کرد که از این کارها دست بردارم، اما من تصمیم خودم را گرفته بودم. می‌خواستم تخت ‌گاز بروم. مگر من چه کم داشتم از مراد و مگر زنم چه‌اش کمتر بود از آن منیره یا منیژه پر‌افاده.

به هر حال دستگیر شدم. آن جاده خاکی که انتخاب کرده بودم، همان میانبر، آخرش جایی بود که روی دیوارش نوشته شده بود ندامتگاه مرکزی اصفهان. سال، سال 72 بود و ماه، اوج گرمای تابستان، به گمانم اواخر تیر یا اوایل مرداد.

سرنوشتم این طور رقم خورده بود: 4 سال حبس برای من و 4 سال رنج برای حدیث، اما بازی یکهو عوض شد و حبس و زجر هر دویش به من رسید. سال دوم محکومیت را می‌گذراندم که به دادگاه احضار شدم. حدیث از مدت‌ها قبل با من سر ناسازگاری گذاشته بود. دیگر به ملاقات نمی‌آمد و هر وقت هم که بعد از ایستادن در آن صف طولانی و کلافه‌کننده نوبت تلفن‌ام می‌شد، مادر حدیث و بعضی وقت‌ها پدرش می‌گفتند خانه نیست و بعد گوشی را چنان می‌کوبیدند که گوشم سوت می‌کشید. این اتفاق‌ها درست از روزی افتاد که حدیث از بیمارستان مرخص شد. ماه هشتم زندان بود که فهمیدم بچه‌ام، پسرم که آرزوی تولدش را داشتم و می‌خواستم اسمش را بگذارم محمدعلی، توی راه است. اما بچه‌ام را که ندیدم هیچ، حدیث هم بعد از تولد محمدعلی که اصلا نمی‌دانستم اسمش واقعا همین است دیگر مرا به حال خودم رها کرد. می‌پرسی چرا؟ خب زندگی خرج دارد، بچه مریضی دارد، گرفتاری دارد.
زن هم که به تنهایی از پس همه اینها برنمی‌آید. پسر خاله حدیث، برادر همان منیره یا منیژه که از اوضاع باخبر بود دست جنباند و به خواستگاری زن من رفت. خودش زنش را طلاق داده بود. حدیث هم مرا به دادگاه خانواده خواست. آن روز توی دادگاه اولش خواهش و تمنا کردم تا شاید همسرم از تصمیم‌اش منصرف شود، اما افاقه نکرد.
قاضی هم حق را به او می‌داد. به هر حال من مجرم بودم. دزد و قاچاقچی. این طور شد که صدایم را گرفتم روی سرم. داد زدم. هوار کشیدم. فحش دادم و همین اوضاعم را خراب‌تر کرد. تازه حدیث لطف کرد و مهریه‌اش را بخشید. «مهرم حلال، جانم آزاد». واقعا متنفرم از این یک جمله.

من خودسازی را از توی همان زندان شروع کردم. واقعا سخت است. آدم در محیطی زندگی کندکه دور و برش همه دزد و خلافکار باشند و آن وقت به این صرافت بیفتد که باید به راه راست بازگردد. ماجرا این طور بود که تا مدت‌ها بعد از طلاق هنوز عصبی بودم از زمین و زمان بدم می‌آمد. با هم‌بندی‌‌هایم مرتب دعوا می‌کردم و اکثر وقت‌ها حسابی کتک می‌خوردم. بدرفتاری‌هایم باعث شده بود احتمال هرگونه تخفیف و بخششی برایم از بین برود. یک روز که با «جمشید سیبیل»  از بچه‌های قدیمی زندان ‌ دعوایم شد و تا آنجا که جا داشتم کتک خوردم یکهو از خودم بدم آمد.
هر چه فحش و ناسزا که تا به حال بار دیگران می‌کردم، این بار نصیب خودم کردم و به این فکر افتادم که از همان اول، از همان موقع که کارمند ساده بودم و مراد بچه پولدار، من دیگران را مقصر اوضاع بد خودم می‌دانستم حال آن که مقصر اصلی خود من هستم. این شد که گفتم باید اصلاح شوم. در زندان درس خواندن را شروع کردم.
می‌خواستم بعد از آزادی به دانشگاه بروم.

روزها به کندی می‌گذشت اما من صبرم زیاد شده بود. چند تا کتاب هم پدرم برایم آورده بود که در کنار کتاب‌های درسی بخوانم. بیشترش را خودم سفارش داده بودم و درباره پرورش پرندگان بود. از کودکی به قناری و کبوتر خیلی علاقه داشتم. بعد از آن شروع کردم به خواندن کتاب‌هایی درباره مکانیکی و تعمیر ماشین. می‌خواستم شانسم را در چند زمینه امتحان کنم. باید بلافاصله بعد از آزادی کار پیدا می‌کردم. علاوه بر پرورش پرندگان و مکانیکی، اطلاعات زیادی هم درباره کشاورزی، تعمیر لوازم صوتی و تصویری و... به دست آوردم.

4 سال حبس به هر سختی که بود تمام شد. بعد از آزادی به خانه پدری‌ام برگشتم. هیچ سراغی از حدیث و محمدعلی نگرفتم، چون می‌دانستم آنها رفته‌اند سوئد و پدر و مادرش هم قطعا جواب درستی به من نمی‌دهند، ولی خیلی دلم می‌خواست بچه‌ام را ببینم. هر شب خوابش را می‌دیدم. در خانه پدری هم اوضاع چندان تعریفی نداشت. مدتی طول کشید تا از نگاه‌های معنی‌دار بقیه خلاص شدم. همان هفته دوم آزادی‌ام بود که در مغازه پدر زن برادرم، در حوالی خیابان توحید، مشغول به کار شدم. البته موقتی بود. بیشتر می‌خواستم سرم گرم باشد تا دوری از فرزندی را که هرگز ندیده بودمش، احساس نکنم. دو جفت قناری هم خریده بودم تا مونسم باشند. سال بعد در کنکور شرکت کردم و اتفاقا قبول شدم آن هم در رشته کامپیوتر که آن روزها خیلی سخت بود و برای قبولی‌اش واقعا باید از هفت‌خوان رستم می‌گذشتی.

این طور شد که سال 76 به تهران آمدم. دانشگاه به من خوابگاه داده بود و از این نظر برای شام و ناهار مشکل نداشتم اما باید برای خودم کاری دست و پا می‌کردم. به چندین و چند مکانیکی سر زدم. به هر کسی می‌گفتم تا به حال کار عملی نکرده‌ام جواب رد می‌داد تا این که یک روز به طور اتفاقی تعمیرگاهی را دیدم که روی شیشه‌اش نوشته شده بود به کارگر ساده نیازمندیم. رفتم تو و گفتم حاضرم کار کنم. پیش خودم فکر کردم از پادویی شروع می‌کنم و کم‌کم خودی نشان می‌دهم. همین خودی نشان دادن هم کار دستم داد. اول این که سر بیشتر کلاس‌ها نتوانستم بروم و ترم اول را مشروط شدم. بعدش هم وقتی 8 ماه از شروع به کارم در تعمیرگاه گذشته بود و من هم شده بودم تعمیرکار، یک روز از پلیس آگاهی آمدند آنجا با صاحبکارم پچ‌پچ کردند و بعد هم مرا با خودشان بردند ‌آگاهی. چرا؟ خودم هم نمی‌دانستم یعنی تا وقتی آن افسر لباس شخصی پوش جلویم ننشست و از من نخواست ماجرای آن تصادف را تعریف کنم، نمی‌دانستم متهم به قتل شده‌ام.

یک گالانت لگن و قراضه بود که صاحبش هرچند وقت یک بار آن را می‌خواباند تعمیرگاه ما من هم مسوول تعمیر آن بودم. ظاهرا یک روزی که گالانت در تعمیرگاه بوده یکی نشسته پشت فرمان و خلاصه این که توی خیابان معلم زده بود به یک پیرزن و بعدش هم فرار. شماره گالانت را یک مغازه‌دار برداشته بود و طبیعی بود که یک راست بیایند سراغ من. بازجویی شروع شد. از آن مامور اصرار و از من انکار. از شانس بدم آن شب هم به موقع به خوابگاه نرسیده بودم و راهم نداده بودند تو. هیچ‌ شاهدی نداشتم که شهادت دهد زمان حادثه سوار گالانت نبودم. «خب سابقه هم که داری!» این را آن افسر گفت و من گفتم آن موضوع دیگر تمام شده و سر به راه شده‌ام. او اخمی کرد و گفت حالا معلوم می‌شود. فکر می‌کردم که کارم تمام است و کسی حرفم را باور نمی‌کند، اما همان روز‌هایی که بازداشت بودم آن مامور تحقیقاتش را ادامه داد و بالاخره بعد از یک هفته آزاد شدم. تصادف، کار گودرز، پسر صاحب تعمیرگاه بود. آخر شب یواشکی ماشین را برداشته و رفته بود تفریح، همان روز که گودرز را گرفتند و می‌‌خواستند مرا آزاد کنند، صاحب تعمیرگاه توی گوشم خواند که اگر تصادف را گردن بگیرم خودش برایم رضایت می‌گیرد و هر چه پول هم بخواهم به من می‌دهد. به‌نظر شما باید با او چه می‌کردم؟ به‌هرحال من که دیگر از دعوا و مرافعه و دردسر بیزار شده بودم سپردمش به خدا و راهم را به طرف خوابگاه کج کردم. ترم دوم هم مشروط شدم. اوضاعم آنقدر به‌هم ریخته بود که واقعا نمی‌توانستم درس بخوانم. تابستان دوباره به اصفهان برگشتم. بیکار بودم و غصه‌دار. ای کاش حداقل یک بار محمد‌علی را می‌دیدم یا لااقل می‌فهمیدم اسم واقعی‌اش چیست؟ در اصفهان پیش یک دکتر روان‌شناس رفتم و او خیلی به من کمک کرد. وقتی به تهران برگشتم انگار جانی دوباره گرفته بودم. با جدیت درس خواندم و سعی کردم با همان وام ناچیزی که دانشگاه می‌داد روزگار را بگذرانم. آن ترم معدلم الف شد و برای ترم بعد 20 واحد برداشتم.

واحدها را پشت سرهم پاس می‌کردم تا این که بالاخره همان چهار‌ساله لیسانس را گرفتم و افتادم دنبال کار. البته سال آخر کار نیمه‌وقتی داشتم در یک آموزشگاه آموزش کامپیوتر. با همان پس‌انداز و کمک پدرم بود که یک خانه در سه‌راه افسریه اجاره کردم. به تدریس به شکل جدی‌تری ادامه دادم و چون تخصصم نرم‌افزار بود، دنبال شرکت‌هایی گشتم که به درد بخور باشند. اتفاقا کار برای یک مهندس کامپیوتر آن روزها زیاد بود و مدتی نکشید که در یک موسسه استخدام شدم و برایشان 2 برنامه نوشتم تا کارهای اداری و مالی‌شان را راحت‌تر انجام دهند. هرازگاهی هم کارهای پروژه‌ای می‌گرفتم و با کمک مجید، نازنین و حسین که از بچه‌های دوران دانشگاه بودند، انجام می‌دادم. همان همکاری‌ها باعث شد بفهمم این فقط من نیستم که به نازنین علاقه‌مند شده‌ام و مجید هم رقیبم است، البته در این رقابت هردومان باختیم و نازنین با پسر یک فروشنده عمده پارچه ازدواج کرد. بعد از یک سال از آن موسسه‌ای که برایشان کار می‌کردم تعدیل شدم و در یک مغازه فروش قطعات کامپیوتری سرخودم را گرم کردم. هر چه زمان می‌گذشت اوضاع بدتر می‌شد چون تعداد مهندسان فارغ‌التحصیل افزایش می‌یافت و از طرفی همه خودشان شده بودند یک پا مهندس کامپیوتر. به همین خاطر تصمیم گرفتم برای این که از قافله عقب نمانم یک مغازه باز کنم ولی در تهران نمی‌‌توانستم برای همین به اصفهان برگشتم و با کمک پدرم مغازه‌ای اجاره کردم.
در‌آمدش زیاد نبود و خرج خود مغازه هم به‌زحمت در می‌آمد. این کارها در تهران سود بیشتری دارد به همین خاطر دوباره به تهران برگشتم و این بار با شراکت مجید، همان رقیب عشقی سابق، در پاساژ... مغازه‌ای اجاره کردیم و کارمان گرفت. تا سال 84 هم آن مغازه را داشتیم تا این ‌که با وام... یک مغازه در تهرانپارس خریدیم. من و مجید هنوز هم در آن مغازه کار می‌کنیم و شراکتمان پابرجاست. البته او حالا ازدواج کرده و من همچنان در حسرت دیدن پسرم محمدعلی هستم.

 علیرضا رحیمی‌نژاد

 

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰
فرزند زمانه خود باش

گفت‌وگوی «جام‌جم» با میثم عبدی، کارگردان نمایش رومئو و ژولیت و چند کاراکتر دیگر

فرزند زمانه خود باش

نیازمندی ها