دو روز قبل از شهادت حاج قاسم

خاطره ی سیدحسن نصرالله از شهید سلیمانی در کتاب «متولد مارس»

خاطره ی آخرین دیدار سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی و سیدحسن نصرالله که در کتاب «متولد مارس» نقل شده و آخرین تصاویر این بزرگان درکنار هم
کد خبر: ۱۲۹۸۲۱۳

به  گزارش جام جم آنلاین و به نقل از فارس ، سیدحسن نصرالله در خاطره‌ای با عنوان «آرزوی من است» یادی از شهید سپهبد حاج قاسم سلیمانی می‌کند که این خاطره در کتاب «متولد مارس» بیان شده، مشروح آن را در ادامه بخوانید:

روز چهارشنبه‌ای که حاج قاسم سحر جمعه‌اش به شهادت رسید، ایشان بیروت پیش ما بود. عصر چهارشنبه چند ساعت جلسه داشتیم. البته قرار نبود ایشان به لبنان بیاید. دو هفته قبل لبنان بود و هیچ نیازی نبود به لبنان بیاید. روز دوشنبه، یعنی دو روز پیش از آمدنش، من از یکی از برادران‌مان که مدام با حاج قاسم در ارتباط بود، پرسیدم: «چه خبر از حاجی؟ کجاست؟ تهران است یا بغداد؟» گفت: «من امروز با حاجی صحبت کردم.» پرسیدم: «این طرف‌ها نمی‌آید؟» گفت: «حاجی گفته نه، همین تازگی‌ها پیش شما بودم و سرم شلوغ است. می‌خواهم بروم عراق.»

سه‌شنبه شب با ما تماس گرفتند و گفتند: «حاجی رسیده دمشق، شب همان جا می‌خوابد و صبح به بیروت خواهد آمد.» تعجب کردم. ایشان دو یا سه هفته قبل این جا بود و آن روزها هم بسیار درگیر مسائل عراق بود.

به هر حال عصر روز چهارشنبه همدیگر را دیدیم. من همان شب چند قرار داشتم. به دلیل این که معمولا ما بعد از نماز مغرب دیدار می‌کردیم، به حاج قاسم گفتم: «من قرارهای شب را لغو می‌کنم. نماز را می‌خوانیم و جلسه را آغاز می‌کنیم.» در جلسات، ما بین شش تا هفت ساعت صحبت می‌کردیم. حاج قاسم گفت: «نه، نیازی نیست. من زیاد وقت شما را نمی گیرم. فقط آمده‌ام خودت را ببینم. کاری ندارم. موضوعی برای بحث هم ندارم. چند هفته پیش این جا بودم. یک ساعت بیشتر وقت شما را نمی‌گیرم. بنشینیم و صحبت کنیم.» من متعجب شدم و پرسیدم: «پس برای چه به خودتان زحمت دادید و آمدید ضاحیه؟» گفت: فقط آمدم شما را ببینم. هیچ کار دیگری ندارم.»

نشستیم برای صحبت. موضوع خاصی وجود نداشت. حاجی درباره اوضاع و احوال و برخی نواقص و نیازمندی‌ها سئوال کرد. معمولا ایشان به صورت ماهانه در حل برخی مشکلات کمک می‌کرد، اما این بار مشکل چهار ماه را یک جا حل کرد و گفت: «خیالتان راحت باشد. هیچ مشکلی نیست.»

در آن دیدار من به حاج قاسم گفتم: «حاجی! رسانه‌های آمریکایی شدیدا روی شما تمرکز کرده‌اند.» بعد یکی از مهم‌ترین مجله‌های آمریکایی را نشانش دادم که تصویر روی جلد، عکس حاج قاسم بود با تیتر: «سردار بی‌جایگزین». به حاجی گفتم: «برخی دوستان ما که ایالات متحده را خوب می‌شناسند، می‌گویند این مقدار تمرکز رسانه‌ای، مقدمات ترور است. باید محتاط باشید.» خندید و گفت: چه خوب! این آرزوی من است.» و از این حرف‌ها زد.

در آن جلسه اتفاق ویژه دیگری نیفتاد. صحبت‌هایی شد و با هم شوخی کردیم. با وجود این که حاجی مشغولیت‌های زیادی در مناطق دیگر داشت، ولی از همیشه آرام‌تر و خوشحال‌تر بود. به قول ایرانی‌ها، خیلی سرحال بود. بسیار شوخی می‌کرد و می‌خندید. به طرز عجیبی نورانی شده بود. من ترسیدم.

معمولا وقتی برادران به دفتر من می‌آیند، بچه‌ها دوربین می‌آورند و عکس می‌گیرند. بعضی وقت‌ها هم نمی‌آورند؛ اما این بار خود حاجی به بچه‌ها گفت: «دوربین کجاست؟ می‌خواهم با سید عکس بگیرم.» بچه‌ها دوربین را آوردند و در حال وضو و در حال نماز و ایستاده و نشسته و... عکس‌هایی گرفته شد که البته همه‌اش منتشر نشده است. بسیار جالب این بود که حاجی پافشاری کرد و به برادران گفت دوربین بیاورند و از همه حالت‌ها عکس بگیرند.

در هر صورت به ایشان گفتم: «امشب را اینجا بمانید.» گفت: «نه، همین امشب باید برگردم دمشق. می‌خواهم چند نفر را در دمشق ببینم. فردا هم می‌روم به بغداد.» گفتم: «حاجی، خواهش می‌کنم به بغداد نروید. شرایط خوب نیست، نگران کننده است.» گفت: «نه، باید بروم. گزینه دیگری ندارم. باید بروم، چون می‌خواهم نخست‌وزیر را ببینم و پیام‌های مهمی هست که باید برسانم یا بشنوم. راه دیگری وجود ندارد. باید خودم شخصا به بغداد بروم.»

نماز مغرب را با هم خواندیم و بعد با هم خداحافظی کردیم و ایشان به دمشق رفت. این آخرین دیدار من و حاجی بود.

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها